به گزارش خبرنگار
حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛شاعران با زبان شعر، عشق و ارادت خود را به بهترین بانوی عالم؛ حضرت فاطمه الزهرا (س) به تصویر می کشند. ما نیز به مناسبت شهادت آن یگانه بانوی اسلام، بخشی از اشعاری که در وصف ایشان سروده شده را در این گزارش آورده ایم.
تو آن رازی که تا روز جزا افشا نخواهد شد
شب قدری تو! هرگز مثل تو پیدا نخواهد شد
نه آسیه، نه حوا و نه مریم؛ تا قیامت هم
کسی هم رتبه ی صدیقه ی کبرا نخواهد شد
تو را کوثر لقب داده خدا؛ خیر کثیری تو
به غیر از تو کسی تاویل "اَعطَینا" نخواهد شد
فقیران و یتیمان و اسیران یکصدا گفتند:
رقیب دست بخشایشگرت دریا نخواهد شد
نه خورشید و نه مهتاب و نه فانوس و نه آیینه
زمین روشن بدون زهره ی زهرا نخواهد شد
تو خورشیدی دم صبح و ستاره موقع مغرب
تو که باشی جهان مقهور ظلمت ها نخواهد شد
"بحق فاطمه" گفتیم بعد از ذکر "یا فاطر"
که "یافاطر" بدون "فاطمه" معنا نخواهد شد
خداوند آفرید او را برای تو که می دانست
کسی غیر از علی با فاطمه همتا نخواهد شد
علی گفتم که نام دیگر زهرای مرضیه ست
علی که شعر من بی نام او زیبا نخواهد شد
علی که خالقش بوده ثناگویش یقینا پس
مدیح گوشه چشمش هم به شعرم جا نخواهد شد
علی که نام او رمز ورود در سماوات است
بدون نام او درهای جنت وا نخواهد شد
دم من حیدر است و بازدم زهراست دم به دم
بدون عشقشان امروز من فردا نخواهد شد
به وقت کارزار مرگ تنها دلخوشیم این است
که هرکس عاشق این دو شود تنها نخواهد شد
علی از روز اول شد ابوالشیعه پس این گونه
کسی جز فاطمه مادر برای ما نخواهد شد
سیدعلیرضا شفیعی
ابر من، باران من، ای رود جاری می روی
داری از باغ من ای عطر بهاری می روی
چند ماهی می شود با من غریبی می کنی
تا که می بینی مرا گوشه کناری می روی
رو مگیر از من علی از تو خجالت می کشد
می کشی آخر مرا با شرمساری می روی
ذوالفقارم در غلاف و صبر تقدیر من است
گرچه می دانی برایم ذوالفقاری می روی
زخم داری بر جگر اما نرو، با رفتنت
می گذاری بر دلم یک زخم کاری، می روی
یاریم کن لرزه بر زانوی من انداختی
یار خود را از چه تنها می گذاری، می روی
پای به پای هر نفس داری تکلم می کنی
روزهای عمر خود را می شماری، می روی
غصه هایت را به دوشم، داغ خود را بر دلم
بچه هایت را به زینب می سپاری، می روی
ای گل هجده بهارم! ای جوان خانه ام!
سن و سالی که نداری... زود داری می روی
هادی ملک پور
میشویَمَت که آب شوم در عزایِ تو
یا خویش را به خاک سپارم بجایِ تو
قسمت نبود نیتِ گهواره ساختن
تابوت شد تمامیِ چوبش برایِ تو
گر وا نمیشدند گرههای این کفن
دق مرگ می شدند زِ غم بچههای تو
خون جایِ آب میچکد از سنگِ غسلِ تو
خون میچکد که زنده کُنَد ماجرایِ تو
در بود و شعله بود و در اُفتاد رویِ تو
گُم شد میانِ خندهیِ مَردُم صدایِ تو
در بود و شعله بود و از آن در عبور کرد
هرکس که بود نیمه شبی در دعایِ تو
حالا زمانِ غسلِ تو فهمیده ام چرا
رویِ تو را ندید کسی تا شفایِ تو
تنها نه جایِ دست نه جایِ کبودی است
آتش اثر گذاشته بر چشم های تو
حسن لطفی
شبيه برگِ درختان رو به پاييزى
بخند.. گرچه تو با خنده هم غم انگيزى
كه گفته از منِ دلخسته رو بپوشانى؟
از اينكه چهره نشانم دهى بپرهيزى
سكوت كردهاى اما پُر از صدايى تو
نگاههاى تو گويد زِ غصه لب ريزى
چقدر خيره به سقفى؟ بس است جانِ على
چقدر گريه كنم تا دوباره برخيزى؟
حسن به گوشهاى آرام اشک مىريزد
تو هم كه بر سرِ سجاده اشک مىريزى...
شده عذابِ دلم گريههاى پنهانت
بخند.. گرچه تو با خنده هم غم انگيزى
آرمان صائمی
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
من پیر در بهار جوانی شدم که چرخ
بر پیری و جوانی من گریه میکند
از هر نفس که میکشم آید شمیم مرگ
گویی به زندگانی من گریه میکند
گر مرگ، روزی آید و مهمان من شود
مهمان به میزبانی من گریه میکند
پژمرده چون گلم که به هر گوشه بلبلی
بر روی ارغوانی من گریه میکند
نخل مدینه شاهد مظلومی من است
بر قامت کمانی من گریه میکند
من آشکار گریه نکردم ولی علی
بر گریۀ نهانى من گریه مىکند
از درد شانه، شانه نشد موى دخترم
او هم به ناتوانى من گریه مىکند
دیگر حسین را نتوانم به بر گرفت
این گل به باغبانى من گریه مىکند...
سیدمحمد رستگار
در شهر اگر هیچ کسی را غم دین نیست
تا فاطمه زنده است علی خانه نشین نیست
ای دست پر از پینه ز چرخاندن دستاس
افلاک در افلاک تو را جایگزین نیست
در کوچه ی مسجد تو زمین خوردی و در ما
جز پینه ی چون زانوی اشتر به جبین نیست
انصار هم از خطبه ی تو شرم نکردند
کردند بهانه که چنان است و چنین نیست
غصب فدک این بود که نام تو نباشد
پیداست که دعوا سر یک تکّه زمین نیست
کو چادر خاکی شده کو دامن مولا
تا کی بزنم چنگ به حبلی که متین نیست
جایی که علی هست معاویه چکاره است
قرآن سر نیزه که قرآن مبین نیست
ای کاش که خود را برسانم به رکوعش
زیرا که بجز نام تواش نقش نگین نیست
مقصود خدا از دو جهان خلقت زهراست
المنّة للّه که این است و جز این نیست
مهدی جهاندار
هر چه بود از در و دیوار خودم فهمیدم
حاجتی نیست به انکار خودم فهمیدم
راز حبس نَفَس و علت جوشیدن خون
از فرورفتن مسمار خودم فهمیدم
این که یک حادثه رخ داده در آن کوچۀ تنگ
از نهان کردن رخسار خودم فهمیدم
این که دیگر نزنی شانه به موی زینب
از قنوتت به شب تار خودم فهمیدم
از چه لبخند به تابوت زدی بعد سه ماه؟
حاجتی نیست به گفتار خودم فهمیدم
سیدعلی احمدی
انتهای پیام/