بسته اشعار شهادت امام صادق(ع)رئیس مکتب شیعه را دراینجا بخوانید.

به گزارش خبرنگار حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ شاعران آیینی کشورمان درباره امام جعفر صادق ( ع ) شعر سرودند.در اینجا به برخی از این اشعار اشاره می کنیم: 

شعر وحید قاسمی

گوشه ای از حرای حجره ی خویش
نیمه شب ها،خدا خدا می کرد


طبق رسمی که ارث مادر بود
مردم شهر را دعا می کرد


*هر ملک در دل آرزویش بود
بشنود سوز ربنایش را


آرزو داشت لحظه ای بوسد
مهر و تسبیح کربلایش را*


هر زمان دل شکسته تر می شد
«فاطمه اشفعی لنا» می خواند


زیر لب با صدای بغض آلود
روضه ی تلخ کوچه را می خواند
*
عاقبت در یکی از آن شب ها
دل او را به درد آوردند


بی نمازان شهر پیغمبر
سرسجاده دوره اش کردند
*
پیرمرد قبیله ی ما را
در دل شب،کشان کشان بردند


با طنابی که دور دستش بود
پشت مرکب،کشان کشان بردند
*
ناجوانمردهای بی انصاف
سن و سالی گذشته از آقا !؟


می شود لااقل نگهدارید
حرمت گیسوی سپیدش را
*
پابرهنه،بدون عمامه
روح اسلام را کجا بردید؟


سالخورده ترین امامم را
بی عبا و عصا کجا بردید؟
*
نکشیدش،مگر نمی بینید!؟
زانویش ناتوان و خسته شده


چقدر گریه کرده او نکند؟
حرمت مادرش شکسته شده
*
ای سواره،نفس نفس زدنش
علت روشن کهن سالی است


بسکه آقای ما زمین خورده!؟
در نگاه تو برق خوشحالی است
*
جگرم تیر می کشد آقا
چه بلاهایی آمده به سرت!


تو فقط خیزران نخورده ای و
شمر و خُولی نبوده دور و برت
*
به خدا خاک بر دهانم باد
شعر آقا کجا و شمر کجا!؟


حرف خُولی چرا وسط آمد؟
سرتان را کسی نبرد آقا؟
*
به گمانم شما دلت می خواست
شعر را سمت کربلا ببری


دل آشفته ی محبان را
با خودت پای نیزه ها ببری
*
شک ندارم شما دلت می خواست
بیت ها را پر از سپیده کنی


گریه هایت اگر امان بدهد
یادی از حنجر بریده کنی

سید حمید رضا برقعی

کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور می رفتم


کاش مانند یار صادقتان
بی امان در تنور می رفتم

علم عالم در اختیار شماست
جبر در این مسیر حیران است


چشم هایت طبیب و بیمارش
یک جهان جابر بن حیان است

روز و شب را رقم بزن آخر
ماه و خورشید در مُرکّب توست


ملک لا هوت را مراد تویی
آسمان ها مرید مذهب توست

قصه تکرار می شود یعنی
باز هم در مدینه عاشق نیست


کوچه در کوچه شهر را گشتم
هیجکس با امام ، صادق نیست

خواب دیدم که پشت پنجره ها
روبروی بقیع گریانم


پابه پای کبوتران حرم
در پی آن مزار پنهانم

گریه در گریه با خودم گفتم
جان افلاک پشت پنجره هاست


آی مردم ! تمام هستی ما
در همین خاک پشت پنجره هاست

محمد سهرابی

مردی غروب کرد وقتی افق شکست
خورشید دیگری جای پدر نشست

او یک امام بود هرچند بی قیام
اویک رسول بود جبریل شاهد است

در آخرین کلام حرفش نماز بود
اوجعفر خداست،پیری که بود و هست

از ترس بشکند دشمن نماز او
این یک نماز نیست تیغی است روی دست

از پای منبرش بستند دست او
قومی عبا به دوش جمعی قلم به دست

آتش چه م یکند با خانه خلیل
کاذب چه می برد از صادق الست

حرف از ثواب شد تشییع آمدند
ای دهر نابکار ای روزگار پست

زیر جنازه اش جمعند عده ای
فامیل بی نماز یا با نماز مست

کاش از ره ثواب جمعی به کربلا
تشییع شاه را بودند پای بست

وقتی افق شکست رأسی طلوع کرد
منبر سنان شد و واعظ بر آن نشست

غلامرضا سازگار

ای پیر خرد طفل دبستان کمالت
ارباب بصیرت همه مبهوت جلالت

دیدار الهی به تماشای جمالت
خلق دو جهان تشنه دریای زلالت

وجه‌الهی و نیست نه پایان نه زوالت
وصف تو فزون است ز توصیف و ز گفتار

ای گشته صداقت همه جا دور سر تو
روییده گل معرفت از خاک در تو

شب منتظر زمزمه‌های سحر تو
وحی است سراسر سخن چون گهر تو

عالم چو کف دست به پیش نظر تو
ای چشـم خـدای احـد قــادر دادار

تو ماه و تلامیذ تو دور تو ستاره
گفتار حکیمانه‌ات افزون ز شماره

هر روز... نه! هر لحظه بود بر تو هزاره
علم تو روان‌بخش کمال است هماره

دو مطلع الانوار تو حمران و زراره
یک جابر حیان تو و آن همه آثار

چون مهر که پیوسته کند جود خود انفاق
چون نور که سر برکشد از سین? آفاق

علم تو عیان است در اوراد و در اوراق
عقل و خرد و علم و فضلیت به تو مشتاق

در علم و ادب مؤمن طاقت همه جا طاق
هارون تو گل داد برون از شرر نار

در کوی تو بر جنت اعلا چه نیاز است؟
با نور تو بر مهر دل‌آرا چه نیاز است؟

با قطره جود تو به دریا چه نیاز است؟
با خاک تو بر وسعت دنیا چه نیاز است؟

با درس تو بر علم اروپا چه نیاز است؟
ای عبد تو بر لشکر دانش سر و سردار

ای کرسی درس تو تجلای قیامت
آویزه گوش همه تا حشر، کلامت

نوشیده همه کوثر توحید ز جامت
در ملک خدا وحی خداوند، پیامت

بر قلب عدو تیر بلا نطق هشامت
گویی سخن اوست همه تیغ شرربار

جز راه شما راه دگر سوی خدا نیست
در ملک خدا نور به جز نور شما نیست

جز خط شما مشی شما مذهب ما نیست
این است و جز این نیست درست است و خطا نیست

درس تو کم از نهضت شاه شهدا نیست
آن نهضت پاینده از این درس دهد بار

خلقت، نه فقط خالق منان به تو نازد
مؤمن نه، خدا داند ایمان به تو نازد

فضل و ادب و دانش و عرفان به تو نازد
زهرا و علی، احمد و قرآن به تو نازد

والله قسم شاه شهیدان به تو نازد
کز هر سخنت نهضت دیگر شده تکرار

تنها نه فقط زهر شرربار، تو را کشت
هر لحظه غمی آمد و صدبار تو را کشت

بیداد عدو نیمه شب تار تو را کشت
گه یاد فشار در و دیوار تو را کشت

بیش از همه منصور ستمکار تو را کشت
هر روز از او شد به تن و جان تو آزار

گه برد سوی قتلگهت پای پیاده
گه لب به جسارت به حضور تو گشاده

گه کرد ز بیداد، به قتل تو اراده
با هر سخنش بر جگرت زخم نهاده

او بر روی تخت و تو سر پای ستاده
حرمت نگرفت از تو و از احمد مختار

ای ماه فلک شمع شب تار بقیعت
صد قافله دل آمده زوار بقیعت

مرغ دل من گشته گرفتار بقیعت
هرچند که ویران شده آثار بقیعت

باشد که شبی در پی دیدار بقیعت
«میثم» ز ره دور نهد چهره به دیوار

حسن لطفی

میدویدم پی شان نیمه شب از کوچه تنگ
با دلی خون که به یاد شب صحرا افتاد

یاد آن دخترکی که عقب قافله ای
چشمهایش به دو چشمان عمو تا افتاد

پلک آتش زده اش گرم شد و خوابش رفت
ناقه کوشید نیفتد ولی آنجا افتاد

آسمان تیره، بیابان همه خارستان بود
خواست تا آه کشد از نفس، اما افتاد

عمه، بابا و عمو را همه را کرد صدا
در عوض زجر رسید و به رخش جا افتاد

یک طرف دخترکی دست به روی سر داشت
یک طرف زجر چه ها کرد که از پا افتاد

یک طرف دخترکی دست به پهلو می رفت
یک طرف از سر نیزه ، سر بابا افتاد

محمدجوادپرچمی

آقاى بى كسى كه غم ارثيه داشته
اُنسى به داغِ مادرِ اِنسيه داشته
كنج اتاقِ خويش حسينيه داشته
با اهل خانه مجلسِ مرثيه داشته
حالا گرفته روضه غريبانه بازهم

نشناختند خشكِ مقدس مئآب ها
خورشيدِ علم را پَسِ ابر حجاب ها
مُشتى، رُفوزه در پىِ درس و كتاب ها
شاگردهايشان همه در رختخواب ها
آتش زدند بر در يك خانه بازهم

حق ميدهيم مرد اگر گريه ميكند
تنها ميانِ چند نفر گريه ميكند
با ترسِ دختران چقدر گريه ميكند
افتاده يادِ مادر و در گريه ميكند
تكرار شد مصيبت پروانه بازهم

آتش به بيتِ اطهرش افتادُ گفت آه
يادِ صداى مادرش افتادُ گفت آه
عمامه اش كه از سرش افتادُ گفت آه
وقتِ فرار، دخترش افتادُ گفت آه
ترسيده است دخترِ دردانه بازهم

يك نانجيب خنجرِ آماده مى كشيد
يك بى حيا عمامه و سجاده مى كشيد
بندِ طناب را كه زنازاده مى كشيد
شيخ الائمه را وسط جاده مى كشيد
آسيب ديد غيرت مردانه بازهم

بي احترام رفت ولى عمّه زينبش
بينِ عوام رفت ولى عمّه زينبش
در ازدحام رفت ولى عمّه زينبش
بزم حرام رفت ولى عمّه زينبش
وقت گريز شد دل ديوانه بازهم

دستِ عيالِ او به طنابى نرفت نه!
دست كسى به سوى حجابى نرفت نه
از صورتى عفيفه نقابى نرفت نه
ناموسِ او به بزم شرابى نرفت نه
رفتيم سمت مجلس بيگانه بازهم

بالاى تخت قائله اى بود، واى من
پيش رباب حرمله اى بود، واى من
زينب ميان سلسله اى بود، واى من
چوبِ بدونِ حوصله اى بود، واى من
خون شد روان از آن لب جانانه بازهم

 انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار