به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،«در رقه بودم»، داستان «ابو زکریای داعشی» است که دل در گرو «داعش» می بندد و راهی سرزمین «شام» سفر می شود. اما یک سال بعد در می یابد، بهشتی که دنبالش بوده، جهنم واقعی است.
خود را دامادی معرفی می کند که برای آوردن عروس اش راهی روستایی در نزدیکی مرزهای سوریه و ترکیه می شود تا با عبور از مرز به تونس باز گردد.
به طور اتفاقی در تونس با «هادی یحمد»، نویسنده تونسی آشنا می شود و شروع به تعریف یک سال زندگی در امارت اسلامی داعش می کند. «یحمد» خاطرات ابو زکریا را پس از تنظیم، به صورت کتابی چاپ و منتشر می کند.
در این کتاب ابو زکریا نحوه سفر به ترکیه و ورود به خاک سوریه را نقل می کند و اینکه «ام مهاجر» برای پیوستن جوانان به داعش سنگ تمام می گذاشت.
سر مرز از هویت واقعی اش جدا شده، هویت جدیدی می گیرد و پس از گذراندن مقدمات امنیتی و اطلاعاتی پای به رقه می گذارد. اولین نبردش تدمر بود، اما قبل از نبرد از بساط خوشگذرانی فیض برده بود که داعش در مناطق سیاحتی «طبقه» برای آنها تدارک دیده بود.
از نبردهای شمال استان حلب و سقوط تدمر و زندگی در رقه و روابط حاکم بین عناصر داعش و تحولات بزرگ در شخصیت دوستانش که آنها را به حیوان های وحشی تبدیل کرده بود، می گوید.
تعریف می کند که چگونه از دل تنگی و غربت شب ها دیوانه وار گریه می کرده، چگونه 200 سرباز برهنه سوری قتل عام شده و قیمت کنیزهای ایزدی در بازار برده ها چقدر بود.
و حالا ادامه داستان:
نبرد «تدمر» پایان یافته بود و من با روحیه ای بالا بلاخره به رقه برگشته بودم. به خودم می بالیدم و به شرکت در نبرد تدمر افتخار می کردم. آنچه این غرور و مباهات را دو چندان می کرد، نگاه دوستان و اطرافیانم بود. نبردهایم در تدمر نقل محافل دوستان و نزدیکام شده بود. به خصوص صحبت هایی که بین من و آن سرباز سوری رد و بدل شده بود و من او را «حرام زاده» خطاب کرده بودم. برای کسانی که مرا می شناختند و می دانستند، از دهان من تا به حال سخنی این چنینی بیرون نیامده، شگفت آور بود. برای خودم نیز جالب بود، اینکه معنی ناسزایی را به زبان دیگر ندانی و آن را به زبان بیاوری.
در رختخواب با افتخار مرتب با خودم تکرار می کردم که حالا دیگر یکی از سربازان واقعی خلافت اسلامی هستم. اما واقعیت امر این است که نبرد تدمر برخلاف جنگجویان دیگری که در این نبرد شرکت کرده بودند، به تجاربم چیزی اضافه نکرده بود.
احساس نزدیک بودن به مرگ، مرا متواضع تر کرده بود. اما هربار از کنار مردم عوام در رقه می گذشتم، این سوال مدام به ذهنم خطور می کرد، چرا این مردم در نبردها برای دفاع از اسلام و مسلمین شرکت نمی کنند؟ آیا سهل انگاری و آسان گیری داعش باعث این بی توجهی شده بود؟ چرا ما باید هزاران کیلومتر راه طی کنیم تا در این نبردها شرکت کنیم، حتی جان خود را در معرض خطر قرار دهیم و به استقبال مرگ برویم، اما آنها در خانه هایشان راحت و آسوده به زندگی ادامه دهند؟
نگاهم تغییر کرده بود، قبل و بعد از نبرد تدمر کاملا تغییر کرده بود، هیچ چیز مثل سابق نبود. رویایم محقق شده بود و دیگر جزیی از خلافت اسلامی شده بودم. تلاش می کردم، بر غم و اندوهم و البته سوال هایم غلبه کنم.
پیروزیم را با دعوت دوستانم و گرفتن جشن و قربانی کردن جشن گرفتم. آن روز خیلی خوش گذشت. گفتیم و خوردیم و خندیدیم. استراحتم در رقه طول نکشید. بعد از یک ماه به کتیبه «سیف الدوله» که عضو آن بودم، برای دفع حملات نیروهای کُرد شمال سوریه که به «نیروهای سوریه دموکراتیک» معروف بودند، دستور اعزام به شهر «تل ابیض» داده شد.
مثل قبل هیچ پرس و جو و کنکاشی نکردم. نبرد تدمر مرا برای شرکت در نبردهای دیگر آماده کرده بود. پیش از یورش به شهر «تل ابیض» در حومه جنوبی این شهر مستقر شدیم.
مرکز شهر تقریبا خالی از سکنه بود. بعد از حمله نیروهای کُرد به شهر بسیاری از اهالی خانه های خود را ترک و به حومه شهر پناهنده شده بودند. نیمه شب به نیروهای کُرد یورش بردیم و موفق شده بودیم، وارد شهر شویم و کنترل مرکز شهر را به دست بگیریم.
من جزو نیروهایی بودم که برای دفع حملات احتمالی اطراف تل ابیض مستقر شده بودم. شهر خاطرات گذشته را در من زنده می کرد. اولین بار که پای به سرزمین شام گذاشتم، وارد شهر تل ابیض شده بودم.
نمی توانستم تصور کنم، روزی این شهر از سیطره امارت اسلامی خارج شود، سقوط تل ابیض برایم به معنای محروم شدن این شهر از امکان اجرای شریعت الهی بود. وقتی متوجه شدم، فرماندهان و امرای داعش متهم اصلی از دست دادن شهر بودند، خیلی ناراحت و عصبی شدم.
بار دیگر سیل سوالات به ذهنم هجوم آورده بود. اگر فرماندهان و امرای داعش متهم اصلی سقوط تل ابیض بودند، چرا به اتهام آنها رسیدگی نشده بود؟ چرا فقط به اعزام ما برای بازپس گیری شهر اکتفا شده بود؟
با فرا رسیدن شب شک هایم دو چندان شد. کاروان کوچکی تشکیل دادیم. سوار یک ماشین و چند موتور سیکلت شدیم و به راه افتادیم. زیر آتش سنگین کُردها از خط آتش عبور کردیم. با سرعتی دیوانه وار همچنان به راه خود ادامه می دادیم. مسیر ما از وسط زمین های کشاورزی می گذشت و عبور از این زمین ها با موتور سیکلت خیلی سخت بود.
گلوله باران ها ادامه داشت و افزایش یافته بود. گلوله ها کنار پایم به زمین اصابت می کردند. بعد از چند کیلومتر بلاخره به جاده «معبد» رسیدیم، سرعت زیاد و پیچ خیلی تند جاده باعث شد، موتور سیکلت به زمین بخورد. از روی موتور به هوا بلند شدم و به شدت زمین خوردم.
دماغ و پیشانیم آسیب دیده بود، صورتم را خون گرفته بود. در شانه چپم درد شدیدی داشتم. کلاشم را پیدا کردم، با کمک تفنگم از زمین بلند شدم و با تکیه بر آن به راهم ادامه دادم. کفش هایم را گم کرده بودم، پیاده به راه افتادم. جایی برای بازگشت به پشت جبهه نبود.
با وجود درد شدید به راهم ادامه دادم. اما نمی شد، باید به رقه باز می گشتم. تمام نگرانیم این بود که مبادا راه رقه را گم کنم. به راهم ادامه دادم. در مسیر به یک خانه روستایی رسیدم، خواستم وارد آن شوم، شاید کفشی پیدا کنم. درب قفل بود، سعی کردم با شلیک به قفل آن را شکسته وارد شوم.
اما سرگیجه و ضعف قدرت تمرکز را از من گرفته بودند. هرچه شلیک می کردم، به خطا می رفت. تصمیم گرفتم، از بیم آنکه مبادا کُردها آنجا باشند و صدای شلیک هایم به گوش آنها برسد، از تصمیمم منصرف شدم.
پای برهنه به راهم ادامه می دادم تا اینکه از دور ماشین ونی را دیدم که به سمتم در حرکت بود. از ترس اینکه مبادا وابسته به نیروهای کُرد باشد، پشت بوته زارهای اطراف جاده مخفی شدم.
وقتی آرم داعش را روی ماشین دیدم و مطمئن شدم، خودی است، خود را به لبه جاده رساندم. دست تکان دادم، چهار نفر از عناصر داعش درون خودرو بودند. مرا سوار ماشین کردند. روی صندلی های عقب دراز کشیدم.
ماشین با آخرین سرعت به راه افتاد. هیچ کس سوالی نکرد، مثل اینکه همه چیز برای همه روشن بود. به رقه رسیدیم. به بیمارستان منتقل شدم و تحت مداوا قرار گرفتم.
دوستانم به ملاقاتم آمدند. همه به من توجه ویژه داشتند. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. دو روز بعد از خروج از بیمارستان یکی از دوستان بسیار نزدیکم، خبر کشته شدن یکی از عزیزترین رفقایم «رفیق الغول»، ملقب به «ابو شهید» در روستای «البل» در حومه شمالی شهر حلب را به من داد.
رفاقتم با الغول به تونس بازمی گشت. وقتی خبر کشته شدنش را شنیدم، احساس می کردم، خون در رگ هایم منجمد شده بود. خدایا با این غم و اندوه بزرگ چکار باید می کردم. بدبینی ام به داعش بیش از پیش افزایش یافت.
یاد آخرین دیدارمان و صحبت هایی که با هم کردیم، افتادم که با خشم به من گفت: «نشانی از خط مشی نبوت در این امارت نیست». جملاتش در ذهنم زنگ می زد. به خاطر آوردم، چگونه در تل ابیض به حال خود رها شدیم تا با مرگ رو به رو شویم.
بعدها داستان های زیادی از نبردهای تل ابیض برای ما نقل شد، از جوانانی که به دلیل ممانعت عناصر امنیتی داعش به حال خود رها شدند تا در محاصره تل ابیض با مرگ دست و پنجه نرم کنند و سرانجام تسلیم آن شوند.
قتلگاه کوبانی را به یاد آوردم. داستان های بچه ها در «بیجی» عراق و پالایشگاه اش را به یاد آوردم که یکی از تلخ ترین و فاجعه بارترین نبردهایی بود که مهاجرین داعش در عراق داشتند.
نبرد بیجی یا به عبارتی جنگ فرسایشی شهر و پالایشگاه بیجی دسامبر 2014 آغاز شد و تا اکتبر 2015 ادامه داشت، زمانی که نیروی بسیج مردمی عراق معروف به «الحشد الشعبی» و ارتش عراق اعلام کرد، نبرد نهایی آزادسازی شهر و پالایشگاه بیجی را آغاز کرده است.
وقتی نبرد نهایی شهر و پالایشگاه بیجی شروع شد، جنگجویانی که از داعش در این دو منطقه باقی مانده بودند، مجبور شدند، برای حفظ جان خود به کوه های «حمرین» پناه برده بودند.
اولین ماه رمضانی که در رقه سپری کرده بودم را به خوبی به یاد می آورم. قبل از حلول ماه رمضان درگیر معده درد شدیدی شدم. داروهایی که دکتر داده بود، دردم را آرام نمی کرد.
موضوع را با یکی از دوستان در میان گذاشتم. او مرا به یکی از مهاجرین تونسی معرفی کرد که در کار طبابت با گیاهان دارویی بود. چندین داروی گیاهی را به من داد و توصیه کرد، از دم کرده آنها استفاده کنم.
آن داروها اگرچه بعد از چند روز حالم را خوب کرد، اما تا مدت ها دردش از خاطرم نمی رفت. به این ترتیب در بدترین شرایط روحی و جسمی به پیشواز اولین ماه رمضان در امارت خلافت اسلامی می رفتم.
با از راه رسیدن ماه رمضان، داعش نیز قوانین ویژه این ماه را هم اعلام کرد که شامل برگزاری کلاس های ویژه دینی و مذهبی و تشدید نظارت ها بر عدم روزه خواری بود.
بخش اعظم انرژی داعش در این ماه صرف نظارت ها و مجازات روزه خواران می شد که از جمله آنها قرار دادن روزه خوار در قفس و گرداندن وی در سطح شهر بود.
به مسجد «شهدا» شهر رقه در خیابان قطار می رفتم و در کنار دیگر روزه داران پس از خواندن نماز جماعت به ترتیل قرآن مشغول می شدم. هم از صدا و هم لحن ترتیل قرآن ام بسیار استقبال می شد و آن را تحسین می کردند.
علاقه بسیاری به سبک تلاوت «سعود الشریم» قاری الجزایری داشتم و تلاش می کردم، با همان سبک قرآن را تلاوت کنم. پس از نزد دوستانم می رفتم و تا سحرگاه به صحبت از گذشته و خاطرات زندگی در تونس مشغول می شدیم.
ابو شهید در قید حیات علاقه بسیاری به کبوتر داشت، به همین دلیل در پشت بام خانه اش در رقه از تعدادی از آنها نگهداری می کرد و حال که نبود، با نقل مکان به خانه او، میراثش به من رسیده بود. کبوترهای ابو شهید در رقه بسیار معروف و گران بودند، قیمت هریک از آنها به 100 دلار هم می رسید، گفته می شد، از نژادهای اصیل هستند.
چون اغلب وقت خود را بیرون از خانه سپری می کردم، برای برخی از ساکنان منطقه میدان «الصوامع» که در آن زندگی می کردم، این تصور ایجاد شده بود که خانه خالی از سکنه است.
نیمه شب در خانه بودم که درب خانه را زدند. تعجب کردم، با کسی قرار نداشتم. هفت تیرم را برداشتم و به سمت درب رفتم، به محض باز کردن درب فرد ناشناسی را دیدم که به سرعت از آنجا دور می شد. به دنبالش رفتم و او را گرفتم. با هفت تیر از پشت به او زدم و بر زمین افتاد.
وقتی درباره دلیل درب زدنش سوال کردم، ادعا کرد، او درب را نزده و فقط از آنجا عبور می کرده، موضوع را به پلیس دینی یا همان حسبه ارجاع دادیم و پرونده ای برای این موضوع تشکیل شد.
خودم اینگونه تصور می کردم که برای دزدیدن کبوترها آمده بود و درب خانه را به این جهت زد تا اطمینان حاصل کند، کسی در خانه هست یا نه. 3 روز بعد ما را به قاضی شرع ارجاع دادند.
در آنجا قاضی شرع نه تنها اتهامی را متوجه آن فرد که فهمیده بودم، از اهالی سوری شهر است، ندانست، بلکه مرا به خاطر زدن وی با هفت تیر محکوم کرد. حکم قاضی شرع داعش برای من 20 ضربه شلاق بود.
برای اجرای حکم مرا به اتاق دیگری در کنار اتاق قاضی شرع بردند و 20 ضربه شلاق را به کمرم زدند. تصور می کردم، مورد ظلم واقع شده ام. خیلی عصبانی بودم. سراسر وجودم را خشم فرا گرفته بود.
بعد از اجرای حکم از دفتر قاضی شرع خارج شدم، در مسیر بازگشت، به یکی از دوستانم برخورد کردم و آنچه بر سرم آمده بود، را برایش تعریف کردم. از اینکه هزاران کیلومتر را برای رسیدن به اینجا طی کرده بودم و حالا اینگونه با من تعامل می شد، خیلی گله مند بودم.
بعد از آن حادثه در دل کینه شدیدی نسبت به اهالی رقه گرفتم. هنگامی که با ماشین در خیابان های شهر گشت می زدم، مثل نیروهای حسبه همه کارهای اهالی رقه را زیر نظر می گرفتم و از کوچکترین و بی ارزش ترین خطای مردم چشم پوشی نمی کردم و به سرعت موضوع را به نیروهای حسبه خبر می دادم.
بارها زنان و دختران شهر را به خاطر حجاب اشان و مردان و جوانان رقه را به خاطر کشیدن سیگار که به شدت در مناطق داعش ممنوع شده بود، به مقرهای حسبه برده بودم تا مجازات شوند.
در میان نقاطی که از بمباران های هوایی در امان مانده بود، بازداشتگاه های حسبه بود، چون می دانستند، در این بازداشتگاه ها افراد غیر نظامی بسیاری نگهداری می شوند.
تنها من نبودم که قربانی احکام دادگاه های شرعی می شدم، بسیاری از مهاجرین مورد چنین ظلم هایی واقع شده بودند. داعش چون از قیام مردم در مناطق تحت تصرف اش می ترسید، در چنین مواردی لحظه ای در قربانی کردن مهاجرین گروه تردید نمی کرد.
این موضوع موجب شده بود، نوعی حس کینه و نفرت در دل مهاجرین داعش نسبت به ساکنان بومی و محلی مناطق تحت تصرف داعش ایجاد شود. مهاجرین به آنها به عنوان باری بر دوش آینده داعش نگاه می کردند. نگاه غالب این بود که نباید به آنها اعتماد کرد، چون آنها در زمان های سخت به جای داعش در کنار دشمنان گروه می ایستادند.
هنوز تصاویری که رسانه های دنیا از جشن و شادی اهالی تل ابیض پس از تصرف آن توسط کُردها از خاطرم پاک نشده، روزی که زنان شهر مقابل دوربین خبرنگاران خبرگزاریهای مختلف با خوشحالی تمام نقاب های خود را از صورت بر می داشتند.
مهاجرین داعش اعتقاد داشتند، این همان لبخندی است که در کوچه ها و خیابان های مناطق تحت تصرف داعش هیچ گاه دیده نمی شد. اگر هم لبخندی به روی عناصر داعش در این مناطق زده می شد، لبخند زرد بود که در آن هیچ صداقتی دیده نمی شد.
اهالی رقه نیز مانند مردمان دیگر شهرها و مناطق تحت تصرف داعش از مهاجرین داعش به ویژه تونسی ها وحشت بسیاری داشتند. تصور می کردند، ما از دیگر عناصر داعش سنگدل تر و خون ریزتر هستیم. دقیقا مثل کُردها.
هیچ چیز نمی توانست به اندازه به اسارت گرفتن یک تونسی مبارزان کُرد در سوریه و نیروهای عراقی در عراق را خوشحال کند. در نشست هایمان اغلب از اهالی شهر تحت عنوان «مشرک» یاد می کردیم. واژه ای که عناصر داعش ذره ای در به کار بردن آن برای مردم شهر تردید نداشتند.
تا به حال پیش نیامده بود، از نگاه شرعی به موضوع طبقه بندی مسلمانان چه مردم رقه یا ساکنان مناطق و شهرهای دیگر فکر کنم. اما این طبقه بندی ها و تقسیم بندی ها باعث شده بود، نفرت و کینه ام نسبت به مردم رقه چند برابر شود.
کم کم این باور در ذهنم شکل می گرفت که این مردم مستحق از خودگذشتگی ها و فداکاری های ما در نبردهایی که به خاطر آنها انجام می دادیم، نیستند. شماری از مهاجرین نیز با من هم عقیده بودند.
وقتی داعش دستور داد، کلیپی تبلیغاتی در انتقاد از مهاجرت مردم سوریه به یونان تهیه شود، من چند روزی به شهر «الباب»، در استان حلب سفر کرده بودم. آن زمان مهاجرت سوری ها به اوج خود رسیده بود و داعش مسئولیت تهیه این کلیپ را به شاخه این گروه در استان حلب محول کرده بود و من در آن صحبت می کردم.
در این کلیپ داعش از مردم سوریه می خواست، شهر و کشور خود را ترک نکنند و در مناطق خود باقی بمانند و بدانند که داعش حکومتی عادلانه در مناطق آنها ایجاد خواهد کرد.
به حرفایی که می زدم، باور نداشتم، اما می ترسیدم. به خودم می گفتم، چرا باید چنین صحبت هایی می کردم. نگاه به داعش خیلی تغییر کرده بود. من همان کسی بودم که به محض ورودم به سرزمین شام سجده شکر بجا آورده بودم، اما حالا ذره ای از این اعتقادات و باورها در وجودم دیده نمی شد.
وقتی وارد شهر الباب شدم، هنوز بوی خون و باروت به مشام می رسید. دیگر به این بوها و گذشتن از روی اجساد کشته ها عادت کرده بودم. در این شهر دست قطع شده جوان سوری را گرفته بودم که داعش به اتهام سرقت حکم حد یعنی قطع کردن دست با شمشیر را درباره اش اجرا کرده بود.
24 ساله بود. داعش دستور داده بود، حد در ملأ عام اجرا و از آن فیلمبرداری شود. همین که جلاد دست سارق را با شمشیر قطع کرد، صدای تکبیر حاضران بلند شد.
با جوان سوار آمبولانسی شدم که او را به بیمارستان می برد. سعی می کردم، بفهمم جرمش چه بود؟ با لهجه سوری پرسیدم: «چی سرقت کرده بودی»؟ گفت که یک موتور سیکلت دزدیده و از اجرای حد خوشحال است. نمی دانم، راست می گفت یا اینکه از ترس این حرف را می زد.
از او پرسیدم، فکر نمی کند، در حق اش ظلم شده، شاید دنبال چیزی بودم که بار دیگر به من ثابت شود که داعش بر حق نیست. اما آن جوان انکار می کرد که داعش در ظلمی در حق اش روا داشته باشد.
در طول راه حتی یک کلمه هم علیه داعش بر زبان نیاورد، فقط گفت که برای اجرای حکم دو ماه در زندان هایش داعش بسر برده بود. اجرای حکم حد برای آن جوان سوری در ذهنم این سوال را مطرح کرده بود که چه چیز آن جوان را به دزدی واداشته بود؟
به یاد صدها آواره سوری افتادم که در شهرها و روستاها و مناطق تحت تصرف داعش سرگردان و بی پناه بودند. در این اواخر مسئله کودکان و دختران آواره و بی خانمانی که مأوا و پناهگاهی جز خیابان ها و کوچه های رقه نداشتند، به پدیده ای همه گیر در شهر تبدیل شده بود.
باور نمی کردم، در مناطق خلافت اسلامی آواره و بی خانمانی وجود داشته باشد. مرتب از امرا و مسئولان داعش سوال می کردم که چرا چاره ای برای این آوارگان اندیشیده نمی شود؟ چرا با اسراف های امرا و جنگجویان برخورد نمی شود؟ چرا بخشی از آن هزینه ها صرف این آوارگان نمی شود؟ اما از هیچ کس پاسخی شنیده نمی شد.
موضوع آن جوان سوری تغییری در نگاه منفی و احساس نفرتی که از مردم عوام سوریه ایجاد نکرد. مثل سابق با هر تخلفی بسیار شدیدتر از عناصر حسبه برخورد می کردم.
به مقری که دوستانم در آنجا دور هم جمع می شدند، تردد زیادی داشتم. همین که دور هم جمع می شدیم، صحبت هایمان به سمت انتقاد از داعش سوق می یافت و در آخر هم سر از مباحث شرع از جمله موضوع تکفیر در می آورد و البته من بدون ذره ای تامل و تردید شیوخ و مفتی های جریان سلفی معاصر مثل «عبد العزیز بن باز» و «محمد بن صالح» را بی پروا تکفیر می کردم. چون معتقد بودم که آنها یار و یاور دولت های ظالم و ستمگر بودند.
باورهایم درباره داعش و سرزمین خلافت مثل قطعه های «دومینو» یکی پس از دیگری فرو می ریختند. اندک اندک متوجه شکاف هایی اعتقادی داخل داعش می شدم که ایجاد شده بود.
ادامه دارد..
منبع:مشرق
انتهای پیام/