به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ همین هفته پیش بود، یکی از همان شب ها که سرما استخوان سوز شد و امان خیلی ها را برید، همان وقتی که زمین پر از برف شد و پاتوق ها خیس و یخ زده ، شهاب اولین بار همان شب رفت خوابگاه و یخ نزد. خودش هم می دانست با آن زخم روی پایش و درد خماری و شلاق سرما، گرگ و میش صبح از راه نرسیده، جانش را می گذاشت پای خیابان خوابی اش و برای همیشه چشم هایش را می بست. امیر و شهرام هم درست مثل شهاب ، از هفته پیش شدند جزو همه آن هایی که سرما، برای اولین بار پایشان را به مددسرای خاوران باز کرد .
میدان شوش ، هرندی و خیابان مولوی زیرپای ماست، ساعت به وقت نیمه شب یازدهمین شب بهمن ماه. قرارمان با بچه های طرح گشت فوریت های اجتماعی از میدان شوش شروع می شود ، از اتوبوسی قدیمی که در ضلع شرقی میدان پارک شده و درش به روی کارتن خواب ها باز است.
سرک می کشیم داخل اتوبوس که هنوز صندلی هایش یکی در میان خالی هستند. ون گشت فوریت های اجتماعی هم حالا از راه رسیده ، من و عکاس می نشینیم داخل ون. مبدا حرکت میدان شوش است و مقصد کوچه پس کوچه های آسیب خیز خیابان مولوی و شوش و هرندی.
آرش هاشمی، مددکار گشت فوریت های خدمات اجتماعی سازمان خدمات اجتماعی شهرداری تهران ، می گوید: « با اینکه هوا سرد است و همین موضوع ماندن در خیابان را برای کارتن خواب ها سخت تر کرده اما باز هم خیلی از کارتن خواب ها وقتی ماشین را می بینند متفرق می شوند.»
داخل ون بجز من و عکاس و راننده و مددکار، یک نفر از پرسنل نیروی انتظامی هم حضور دارد. خیابان مولوی را در تاریکی ساعت 12 شب جلو می رویم و هاشمی می گوید:« این شب ها خیلی ها که می دانند در میدان شوش اتوبوس برای مددسرا مستقر هست، با تاریکی هوا خودشان را به این میدان می رسانند، اما خیلی هم نمی دانند یا اینکه توان راه رفتن ندارند یا مشکلات دیگری دارند که به خاطر رسیدگی به همین موضوع گشت های ما در کوچه ها به دنبال کارتن خواب ها می گردد. آن هم به این دلیل که گرایش کارتن خواب ها بیشتر در همین محل است ، چون بیشتر فروشنده ها همینجا هستند ، آنها ضایعات را از همین جا جمع می کنند و همین جا هم می فروشند به خاطر همین از این محدوده منطقه 12 خیلی بیرون نمی روند. »
کارتن خوابی، دست چپ کریم را از او گرفت
با ورود ون به خیابان مولوی ، اولین کارتن خواب هم خودش را به ما نشان می دهد؛ راننده، ون را سریع متوقف می کند و هاشمی مددکار گشت فوریت های اجتماعی پیاده می شود و من و عکاس هم به دنبالش.
کارتن خواب، مرد میانسالی است با موهایی بهم ریخته ، لباس هایی تیره و یک ساندویچ نصفه گاز زده.
هاشمی می پرسد: «امشب جایی برای خوابیدن داری؟» او سر تکان می دهد و می گوید:« تازه می خواستم شام بخورم.» مددکار راهنمایی اش می کند به داخل ون، به او اطمینان می دهد که در خوابگاه جایش امن است و صبح حتما سرویس برگشت به میدان شوش هم هست، اگر خودش بخواهد برگردد.
مرد حالا نشسته ته ون روی صندلی های چرمی . سرش را انداخته پایین و نگاهش را دوخته به کف زمین. ساندوچش با دست راستش نگهداشته، جای خالی دست چپش بدجوری توی چشم می زند، همین جای خالی بهانه خوبی است برای شروع گفت و گو. برای اینکه بفهمم اسمش کریم است ، 41 ساله با 8 سال سابقه کارتن خوابی. اهل تبریز است و از 9 سال پیش ، از همان وقتی که اعتیادش شدیدتر شده ترک شهر و دیار کرده و آمده تهران.
کریم هم مثل خیلی های دیگر ، برای اعتیادش پای رفیق را وسط می کشد، همان رفیق گرمابه و گلستانی که ناباب از آب در آمده، همانی که برای اولین بار هروئین را گذاشته کف دستش به قیمت یک عمر بی خانمانی. حالا 9 سال بیشتر است که کریم از رفیق گرمابه و گلستانش خبر ندارد. کریم دست هایش را هم نزدیک بوده پای همین اعتیاد و همین کارتن خوابی بگذارد :« نزدیک ترانس برق بودم، باران می بارید ، اتصال کرد ، دست هایم هر دوتا از مچ قطع شد، من را رساندند دکتر ، فقط دست راستم را توانستند پیوند بزنند، این یکی قطع شد. »
دورهمی کارتن خواب ها در کوچه رشیدفر
موقع گفت و گوی من و کریم ، ون خدمات اجتماعی آمده چند خیابان آمده بالاتر و رسیده به کوچه رشیدفر ، داخل کوچه پیش روی ما، پر است از جماعتی کارتن خواب که هر چندتا یکی دور گرمای یک آتش، از سرمای هوا پناه گرفته اند.
سرمای این ساعت خیابان های تهران، برای منِ خبرنگار سرمای غریبی است. من، پوشیده در کلاه و دستکش و کاپشن گرم، باز هم می لرزم و مقابلم ، آتش ، سایه خمیده مردانی را روی دیوار می اندازد که به سردی هوا عادت کرده اند. جماعتی حدودا 20 نفره که با ایستادن ون متفرق می شوند، از میان شان اما چند نفر جلو می آیند و می پرسند: «خوابگاه می روید؟» جواب مثبت را که می شنوند یکی یکی سوار می شوند داخل ون ،می نشینند کیپ هم.از میان آنها ، یکی که جوان تر است رو می کند به من و با لحنی کش دار می گوید :« آبجی خیلی دیر میان دنبالمون!»
دنباله حرف هایش را یکی از تازه وارد های دیگر می گیرد و می گوید :« ما نیم ساعت دیگر هم صبر می کردیم اگر نمی آمدند خودمان می رفتیم شوش. ما این ها را می شناسیم که ماشین خوابگاه هستند، اما آنهایی که نمی شناسند اعتماد نمی کنند جلو نمی آیند. حتی به ما هم می گفتند که نروید مال کمپ است! ولی ما این چند شب را همیشه خوابگاه خوابیدیم. حتی آن چند روزی که خیلی خیلی سرد بود را هم از خوابگاه بیرون نیامدیم. تازه امروز صبح زدیم بیرون.»
فقط خیایان خواب ها سرمای واقعی را می فهمند
اینجا داخل این ماشین، هیچ کدام از کارتن خواب ها کمپ را دوست ندارند. نه امیر که 28 ساله است و از سیستان راهی تهران شده به بهانه کار و نه شهرام که یک سال از کارتن خوابی اش در پایتخت می گذرد.
امیر با کلاهی که تا روی ابروهایش پایین کشیده ، هنوز از سرما شاکی است ، بین شکایت هایش اما یک نهیب هم به بیکاری اش می زند :« من دوسال است که از سیستان آمده ام تهران برای کار، اما کار نیست. الان هم کارتن خواب نیستم، بی جا و مکان هستم. پول ندارم اتاق اجاره کنم. هیچ جا به کارگری ما را قبول نمی کنند. من برق کشی بلدم جوشکاری بلدم ، اما هرجامی روم می گویند کارگر افغان می خواهیم.حالا این شده حال و روز من! »
چرا برنمی گردی شهرت؟! این را من می پرسم و امیر می گوید:» کدام شهر خانم؟! آنجا اگر کار بود که من تهران نمی آمدم که به این بدبختی بیفتم.»
منظورش از بدبختی اعتیادی است که حالا گریبانش را گرفته و رهایش نمی کند.
شهرام ، اهل کامیاران است، از وقتی زنش مرده آمده تهران و اول ، اعتیادش بیشتر شده و بعد کارتن خوابی به مشکلاتش اضافه. این اولین زمستانی است که شهرام در خیابان سر می کند، با اینکه خودش بچه غرب کشور است و زمستان های سرد زیادی را به چشم دیده اما می گوید :« تا خیابان خواب نشوی نمی فهمی سرمای واقعی یعنی چه!»
شهاب یکی دیگر از تازه وارد هاست، بین حرف های ما خودش را از روی صندلی سر می دهد کف ون.همانجا ولو می شود روی زمین، تکیه می دهد به دیواره فلزی و دست هایش را می آورد جلوی صورتش. دمپایی پوشیده و زخم تازه یکی از پاهایش از همانجا مشخص است. حال و روزش با بقیه فرق می کند، حرف هایش هم :« اسمم شهاب است، البته اسم واقعی ام نیست ...شما بنویس شهاب. سن زمینی ام 40 سال است ، اما سن واقعی ام 4 میلیارد و هشتصد میلیون و سیصد هزار و دویست سال است! »
حرف های شهاب، بقیه را به خنده می اندازد ، امیر یک « خوشبحالت » حواله شهاب می کند و سرش را تکان می دهد.
حالا رسیده ایم به میدان شوش، همان جای قبلی. ون خدمات اجتماعی ، دور میدان نزدیک اتوبوسی که مقصدش مددسرای خاوران است می ایستد و کارتن خواب های داخل ون، یکی یکی مشخصاتشان را به مددکار مستقر در ون می گویند و پیاده می شوند.
در که باز می شود، سوز سرما که داخل ون می زند، پیرمرد کارتن خوابی که بین راه سوار شده و نزدیک در نشسته می گوید :« یخ بستم مومن...در را ببند...»
اتوبوسی به مقصد خوابگاه با متادون رایگان
صندلی های اتوبوس حالا پرشده اند، جلوی در اتوبوس اما هنوز حامد که خودش هم یک کارتن خواب است ، بقیه را صدا می زند: « خوابگاه با متادون رایگان ! خوابگاه می ری سوار شو! » حامد برای رفتن به خوابگاه عجله دارد، دلیلش را که می پرسم می گوید :« برای اینکه زودتر اتوبوس پر بشود حرکت کنیم سمت خوابگاه! من اگر ساعت 3 برسم دیگر کی بخوابم کی بیدار بشوم؟!»
حامد 41 ساله است و از 18 سالگی تخریب داشته، این یعنی نصف بیشتر عمرش را با مواد گذارنده ، سابقه پاکی هم اصلا ندارد! چرا؟ چون انگیزه ندارد :« پاکی انگیزه می خواهد، امکانات می خواهد، من هیچ کدام را ندارم. من حتی شناسنامه هم ندارم ، داشتم همان سالهای اول کارتن خوابی گم کردم. الان هیچ هویتی ندارم. شما در آشپزخانه شاید سالی یک بار دنبال گوشت کوب بگردید اما هیچ کس هیچوقت دنبال من نمی گردد. من کسی را ندارم!»
سابقه کارتن خوابی حامد از خیلی های دیگر بیشتر است:« من از سال 88 کارتن خوابم، کارتن خوابی هم دنیای باید هاست. من باید کیف شما را بزنم، باید جیب رفیقم را بزنم، باید خرجی ام را هرطور شده جور کنم، چون چیزی که برای من تعیین تکلیف می کند مواد است!»
حامد در این 8 سال کارتن خوابی اش، مرگ خیلی ها را به چشم دیده ، هم به خاطر مصرف مواد و هم به خاطر سرمای هوا :« همین پارسال زمستان ، حداقل 30 نفر در سرمای هوا مردند، ما که خودمان از خودمان خبر داریم می دانیم چقدر بودند. اصلا بعد از مرگ انها تصمیم گرفتند آتوبوس های خوابگاه را بیشتر بکنند.»
عقربه های ساعت از 2 گذشته و اتوبوس به سمت مددسرا حرکت می کند؛ ما هم به دنبالش. خیابان های خلوت تهران را شبانه طی می کنیم به سمت جاده امام رضا(ع).
کارتن خواب ها به صف!
مددسرا ، جایی است در اتوبان امام رضا(ع)، بعد از میدان آقانور، کمی بالاتر از شهرک رضویه، با فاصله ای حدودا 20 دقیقه ای از میدان شوش.
اتوبوس جلوتر از ما از در ورودی گرمخانه می گذرد و مسافرهایش را یکی یکی پیاده می کند. کارتن خواب ها که مهمان امشب گرمخانه هستند، پشت سر هم مقابل در ورودی کرم رنگ و کوچک ساختمان اصلی صف می کشند. در ، هر چند دقیقه یک بار باز می شود و آنها در گروه هایی 4- 5 نفره وارد می شوند.
داخل ساختمان ، در سمت چپ کارتن خواب ها را به سمت رختکن راهنمایی می کند و در سمت راست، به سمت اتاق مشاوره و مددکاری. اسامی یکی یکی پشت سر هم روی کاغذ نوشته می شود، شماره های ردیف شده روی کاغذ، به 577 رسیده اند؛ این یعنی تا این لحظه، 577 کارتن خواب پذیرش شده اند.
کارتن خواب ها اینجا با یک کد چند رقمی شناسایی می شوند، کدی که تازه وارد ها را از بقیه جدا می کند. آنهایی که شماره پرونده دارند ، مستقیم می روند به بخش رختکن و تازه واردها، برای تشکیل پرونده وارد اتاق مشاوره می شوند. برزان کریمی مددکاری است که از هشت سال پیش در مددسرای خاوران با مددجوهایی سروکار دارد که بی خانمان هستند ، مددجوهایی که هرکدام به یک دلیل و بهانه به خیابان خوابی رسیده اند. کریمی می گوید:« مشکلی که وجود دارد این استکه مددجوها خیلی وقت ها اعتماد نمی کنند و اسم واقعی شان را نمی گویند. مدارک شناسایی هم ندارند ، به خاطر همین ممکن است هر دفعه یک اسم بدهند که برای جلوگیری از بوجود آمدن پرونده های تکراری، مدتی است سیستم شناسایی از طریق قرنیه چشم و اثر انگشت را فعال کرده ایم، هر اسمی که بار اول بگویند در سیستم ما با مشخصات شان ثبت می شود و یک کارت کوچک مهر خورده به آنها می دهیم و توصیه می کنیم برای مراجعات بعدی ، همیشه همراه داشته باشند.»
مددکار اجتماعی مددسرای خاوران در این 8 سال ، زیر سقف های بلند ساختمان مددسرا، قصه زندگی آدم های زیادی را شنیده :« یک بار یک مددجوداشتیم که پزشک عمومی بود، یکی دیگر هم داشتیم که فوق لیسانسش را از دانشگاه آکسفورد گرفته بود، هنوز هم مددجوی ماست ،هرچند وقت یک بار می آید و می رود. یکی دیگر هم یادم است مهندس نفت بود. اینجا از هر صنف و با هر تحصیلاتی مددجو داریم که درصد بالایی از آنها درگیر مواد مخدر هستند.»
بیشتر بخوانید: معنویترین کمپ ترک اعتیاد ایران +تصاویر
حرف های مددکار اجتماعی گرمخانه را ، محمد مومنی مدیراجرایی مددسرای خاوران هم تایید می کند، مومنی می گوید :« در شبانه روز دیروز، 1120 نفر پذیرش داشتیم اما طی روز فقط 420 نفر ماندند و بقیه برای تهیه یا مصرف مواد یا کارهای دیگر به پاتوق هایشان برگشتند. البته بیشترشان باز شب برای خواب به اینجا برمی گردند.»
مومنی درباره روال پذیرش کارتن خواب ها می گوید :« اگر شخصی جدید باشد پرونده جدید تشکیل می دهد و بعد از مشاوره و ویزیت پزشک ، به قسمت امانت داری می رود ، وسایلش را تحویل می دهد و بعد وارد آرایشگاه و حمام می شود بعد هم لباس فرم مددسرا را تحویل می گیرد و وارد سالن می شود و بعد از خوردن غذا به بخش خوابگاه راهنمایی می شود. طبق آمارهای ما در چند روز برفی هفته گذشته حدود 200 پذیرش جدید داشتیم، یعنی کارتن خواب هایی که پیش از این ، هیچوقت به مددسرا نیامده بودند. »
پناه گرم زیر پتوهای رنگی
داخل سالن خوابگاه، اولین چیزی که به چشم می آید، حجم زیاد آدم هایی است که به ردیف کنار هم زیر پتوهایی رنگی دراز کشیده اند. دو طرف سالن، پر از تخت های دو طبقه و سه طبقه است و حالا که ظرفیت تخت ها هم پرشده ، خیلی ها وسط سالن دراز کشیده اند، جلیل یکی از همان هاست. خواب از چشم هایش فراری است که بلند می شود و نزدیک می آید تا قصه زندگی اش را بگوید :« من ایران کسی را ندارم ، زن و بچه ام رفته اند خارج ، خانواده خودم هم در زلزله رودبار از دنیا رفتند. الان هیچ کسی را ندارم. »
مو ، ابرو ، مژه! جلیل اینها را به خاطر شیمی درمانی از دست داده ، به خاطر درگیری اش با تومور حنجره :« من حدود 9 ماه است که شب ها می آیم اینجا می خوابم ، روز می روم بیرون.
تا حالا چهارجلسه شیمی درمانی رفتم و اگر شب اینجا نیایم واقعا باید بیرون بخوابم جایی را ندارم . »
قصه بی جا و مکانی را از زبان یوسف هم می شنوم. یکی دیگر از کارتن خواب هایی که در مددسرا پذیرش شده :« من امسال تقریبا از اول سرما، یعنی از 50 روز پیش آمدم گرمخانه و هر شب اینجا می خوابم. اما قبلا هم یک بار آمده بودم ، دوستم من را آورد اینجا و گفت اینجا مسافرخانه عمومی است ، ده هزارتومان هم از من گرفت و من بعد از پذیرش فهمیدم که من را حسابی پیچانده. »
یوسف فعلا بی جا و مکان است مثل خیلی های دیگر ، اما اگر راست بگوید از عید می خواهد برگردد پیش خانواده اش :« من از دوسال پیش کارتن خواب شدم ، زن و بچه ام در انفجار گاز مردند ، پسرم تازه 5 ساله شده بود من سر کار بودم که زنده ماندم. بعد از این اتفاق من هجوم آوردم به مصرف مواد. همه چیز هم مصرف کردم ، کراک ، شیشه ، هروئین. بعد هم از خانه زدم بیرون و آخر و عاقبتم شد خیابان.»
موقع بیرون آمدن از خوابگاه ، علی صدایم می زند، می گوید که کارگر سعدی افشار بوده ، همان سیاه باز و کمدین معروف کشورمان:« من یک عمر ملت را می خنداندم ، مواد می زدم که ملت را بهتر بخندانم ولی اشتباه کردم... این را حتما بنویس... بنویس راهم را اشتباه رفتم...»
منبع: جام جم
انتهای پیام/