تفسیر آیات1-5 سوره مائده را اینجا بخوانید.

به گزارش خبرنگارحوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛قرآن سراسر اعجاز در زندگی مادی و معنوی است. اگر ما آن را با معرفت تلاوت کنیم، حتماً اثرات آن را خواهیم دید. برای آگاهی‌ و فهم بهتر و بيشتر آيات قرآن كريم هر شب تفسير آياتی از اين معجزه الهی را برای شما آماده می‌كنيم.

سوره مائده به معنى سفره آراسته از غذا است.مائده نام پنجمین سوره قرآن كه از آیه 112این سوره گرفته شده است. قسمتى از این سوره درباره تقاضاى حواریّون و یاران حضرت عیسى(ع)است كه از او خواستند سفره اى آراسته از غذا براى آنان از طرف خداوند نازل شود.بعضى از موضوعات مطرح شده در این سوره عبارتند از:بیان معارف اسلامى موضوع رهبرى بعد از رسول خدا(ص) نفى اعتقاد مسیحیت به تثلیث، موضوع وفاى به عهد و عدالت اجتماعى، شهادت به عدل، داستان هابیل و قابیل فرزندان آدم(ع) و تحریم قتل نفس و معرفى غذاهاى حلال و حرام و بیان قسمتى ازاحكام مربوط به وضو و تیمّم. این سوره 120آیه دارد و در مدینه نازل شده است.نام های دیگرش: عقود، المنقذه است.

از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در فضیلت این سوره نقل شده است: «هرکس که سوره «مائده» را قرائت نماید، به تعداد همه یهودیان و مسیحیان که در این دنیا نفس کشیده اند، ده حسنه به او داده می شود و ده گناه از گناهان او پاک می گردد و ده درجه به درجاتش افزوده می گردد.»
ابوحمزه ثمالی از امام صادق علیه السلام روایت کرده است: «سوره مائده یکباره بر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نازل شده است و 70هزار فرشته هنگام نزول، آن را همراهی می کردند.»

تفسیرآیات 1-5 سوره مائده

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ أُحِلَّتْ لَكُمْ بَهِيمَةُ الْأَنْعَامِ إِلَّا مَا يُتْلَى عَلَيْكُمْ غَيْرَ مُحِلِّي الصَّيْدِ وَأَنْتُمْ حُرُمٌ إِنَّ اللَّهَ يَحْكُمُ مَا يُرِيدُ
اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد به قراردادها[ى خود] وفا كنيد براى شما [گوشت] چارپايان حلال گرديده جز آنچه [حكمش] بر شما خوانده مى ‏شود در حالى كه نبايد شكار را در حال احرام حلال بشمريد خدا هر چه بخواهد فرمان مى‏ دهد (۱)
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُحِلُّوا شَعَائِرَ اللَّهِ وَلَا الشَّهْرَ الْحَرَامَ وَلَا الْهَدْيَ وَلَا الْقَلَائِدَ وَلَا آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرَامَ يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنْ رَبِّهِمْ وَرِضْوَانًا وَإِذَا حَلَلْتُمْ فَاصْطَادُوا وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ أَنْ تَعْتَدُوا وَتَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَى وَلَا تَعَاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ
اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد حرمت ‏شعاير خدا و ماه حرام و قربانى بى ‏نشان و قربانيهاى گردن‏بنددار و راهيان بيت الحرام را كه فضل و خشنودى پروردگار خود را مى‏طلبند نگه داريد و چون از احرام بيرون آمديد [مى‏ توانيد] شكار كنيد و البته نبايد كينه‏ توزى گروهى كه شما را از مسجد الحرام باز داشتند شما را به تعدى وادارد و در نيكوكارى و پرهيزگارى با يكديگر همكارى كنيد و در گناه و تعدى دستيار هم نشويد و از خدا پروا كنيد كه خدا سخت ‏كيفر است (۲)
حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَالدَّمُ وَلَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَمَا أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ وَالْمُنْخَنِقَةُ وَالْمَوْقُوذَةُ وَالْمُتَرَدِّيَةُ وَالنَّطِيحَةُ وَمَا أَكَلَ السَّبُعُ إِلَّا مَا ذَكَّيْتُمْ وَمَا ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ وَأَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلَامِ ذَلِكُمْ فِسْقٌ الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ
بر شما حرام شده است مردار و خون و گوشت‏ خوك و آنچه به نام غير خدا كشته شده باشد و [حيوان حلال گوشت] خفه شده و به چوب مرده و از بلندى افتاده و به ضرب شاخ مرده و آنچه درنده از آن خورده باشد مگر آنچه را [كه زنده دريافته و خود] سر ببريد و [همچنين] آنچه براى بتان سربريده شده و [نيز] قسمت كردن شما [چيزى را] به وسيله تيرهاى قرعه اين [كارها همه] نافرمانى [خدا]ست امروز كسانى كه كافر شده‏ اند از [كارشكنى در] دين شما نوميد گرديده‏ اند پس از ايشان مترسيد و از من بترسيد امروز دين شما را برايتان كامل و نعمت‏ خود را بر شما تمام گردانيدم و اسلام را براى شما [به عنوان] آيينى برگزيدم و هر كس دچار گرسنگى شود بى‏آنكه به گناه متمايل باشد [اگر از آنچه منع شده است بخورد] بى ترديد خدا آمرزنده مهربان است (۳)

بيان آيات
مضمون كلى آيات سوره مائده
اگر در آيات اين سوره ، آيات اول و آخر و وسطش دقت كنيم و در مواعظ و داستانهائى كه اين سوره متضمن آنها است تدبر كنيم ، خواهيم دريافت كه غرض جامع از اين سوره دعوت به وفاى به عهدها، و پايدارى در پيمانها، و تهديد و تحذير شديد از شكستن آن و بى اعتنائى نكردن به امر آن است و اينكه عادت خداى تعالى به رحمت و آسان كردن تكليف بندگان و تخفيف دادن به كسى كه تقوا پيشه كند و ايمان آورد و باز از خدا بترسد و احسان كند جارى شده ، و نيز بر اين معنا جارى شده كه نسبت به كسى كه پيمان با امام خويش را بشكند، و گردن كشى و تجاوز آغاز نموده از بند عهد و پيمان در آيد، و طاعت امام را ترك گويد، و حدود و ميثاقهائى كه در دين گرفته شده بشكند، سخت گيرى كند.
و به همين جهت است كه مى بينى بسيارى از احكام حدود و قصاص ، و داستان مائده زمان عيسى (عليه السلام )، كه از خدا خواست مائده اى از آسمان براى او و يارانش بيايد، و داستان دو پسران آدم ، و اشاره به بسيارى از ظلمهاى بنى اسرائيل و پيمان شكنى هاى آنان در اين سوره آمده است ، و در آياتى بر مردم منت مى گذارد كه دينشان را كامل و نعمتشان را تمام كرد، و طيبات را برايشان حلال ، و خبائث را برايشان حرام كرد، و احكام و دستوراتى بر ايشان تشريع كرد كه مايه طهارت آنان است ، و در عين حال عسر و حرجى هم نمى آورد.
مناسب با زمان نزول اين سوره نيز تذكر اين مطالب بوده ، براى اينكه اهل حديث و تاريخ اتفاق دارند بر اينكه سوره مائده آخرين سوره از سوره هاى مفصل قرآن است ، كه در اواخر ايام حيات رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بر آن جناب نازل شده ، در روايات شيعه و سنى هم آمده كه در مائده ناسخ هست ولى منسوخ نيست ، چون بعد از مائده چيزى نازل نشد تا آن را نسخ كند، و مناسب با اين وضع همين بود كه در اين سوره به حفظ پيمانهائى كه خداى تعالى از بندگانش گرفته ، و خويشتن دارى در حفظ آنها سفارش ‍ كند.

تفسیرآیات 1-5 سوره مائده
معناى (عقد) و وجوهى كه در بيان مراد از عقود در (اوفوا بالعقود) گفته شده است
يا ايها الذين آمنوا اوفوا بالعقود
كلمه (عقود) جمع عقد است ، و عقد به معناى گره زدن و بستن چيزى است به چيز ديگر، بستن به نوعى كه به خودى خود از يكديگر جدا نشوند، مثل بستن وگره زدن يك طناب و يك ريسمان به طناب و ريسمانى مثل خودش و لازمه گره خوردن اين است كه هر يك ملازم ديگرى باشد، و از آن جدا نباشد، و اين لوازم در گره خوردن دو چيز محسوس در نظر مردم معتبر بوده ، و سپس ‍ همه اينها را در گره هاى معنوى نيز معتبر شمردند، مثلا در عقد معاملات از خريد و فروش و اجاره و ساير معاملات معمول و نيز در عهدها و پيمانها كلمه عقد را اطلاق كردند، چون اثرى كه در گره زدن هست در اينها نيز وجود داشت و آن اثر عبارت بود از لزوم آن پيمان و التزام درآن .
و چون عقد - كه همان عهد باشد - شامل همه پيمانهاى الهى و دينى كه خدا از بندگانش گرفته مى شود و نيز شامل اركان دين و اجزاى آن چون توحيد و نبوت و معاد و ساير اصول عقائد و اعمال عبادتى و احكام تشريعى و امضائى و از آن جمله شامل عقد معاملات و غيره مى شود، و چون لفظ (العقود) جمع محلى به الف و لام است ، لا جرم مناسب تر و صحيح تر آن است كه كلمه (عقود) در آيه را حمل كنيم بر هر چيزى كه عنوان عقد بر آن صادق است .
با اين بيان روشن مى شود كه معناى خاصى كه بعضى از مفسرين براى عقد كرده اند صحيح نيست ، يكى گفته : مراد از عقود عقودى است كه در بين مردم جريان دارد، مانند عقد بيع و نكاح و عهد، و يا عهدى كه آدمى خودش با خود مى بندد ، مثلا سوگند مى خورد كه فلان كار را بكند يا نكند، و ديگرى گفته : مراد از عقود پيمانهايى است كه اهل جاهليت در بين خود مى بستند، مبنى بر اينكه يكديگر را در هنگامى كه مورد حمله قرار گرفتند يارى دهند، و يا اگر كسى خواست به آنها زور بگويد از او جلوگيرى نمايند و اين همان حلفى است كه در مردم جاهليت دائر بوده ، و در سر زبانها معروف است .
بعضى ديگر گفته اند: مراد از (العقود) ميثاقهائى است كه از اهل كتاب گرفته مى شده ، كه بدانچه در تورات و انجيل هست عمل كنند اينها وجوهى است كه در معنا و مراد به كلمه عقود ذكر كرده اند، و بر هيچ يك از آنها دليلى از ناحيه لفظ آيه نيست ، علاوه بر اينكه ظاهر جمع محلى به الف و لام صيغه جمعى كه الف ولام در اولش در آمده باشد عموميت را مى رساند، و نيز مطلق آمدن عقد كه در عرف شامل همه عقود مى شود از اين وجوه نمى سازد.

تفسیرآیات 1-5 سوره مائده
بحثى پيرامون معناى عقد
قرآن كريم همانطور كه از ظاهر جمله : (اوفوابالعقود) ملاحظه مى كنيد، دلالت دارد بر اينكه دستور اكيد داده بر وفا كردن به عقود، و ظاهر اين دستور عمومى است ، كه شامل همه مصاديق مى شود، و هر چيزى كه در عرف عقد و پيمان شمرده شود و تناسبى با وفا داشته باشد را در بر مى گيرد، و عقد عبارت است از هر فعل و قولى كه معناى عقد لغوى را مجسم سازد، و آن معناى لغوى عبارت است از برقرار كردن نوعى ارتباط بين يك چيز و بين چيز ديگر، بطورى كه بسته به آن شود، و از آن جدائى نپذيرد، مانند عقد بيع ، كه عبارت است از نوعى ربط ملكى بين كالا و مشترى ، بطورى كه مشترى بعد از عقد بتواند در آن كالا به هر جورى كه بخواهد تصرف كند، و علاقه اى كه قبلا فروشنده با آن كالا داشت قطع شود، و ديگر نتواند در آن كالا دخل و تصرف كند چون ديگر مالكيتى در آن ندارد.
و مثل عقد نكاح كه عبارت است از ايجاد رابطه زناشوئى بين زن و مردى بنحوى كه آن مرد بتواند از آن زن تمتع ببرد و عمل زناشوئى با او انجام دهد و آن زن ديگر نتواند چنين رابطه اى با غير آن مرد برقرار نموده ، مردى ديگر را بر ناموس خود تسلط دهد، و مانند عهدى كه صاحب عهد شخص معهود له را بر خود مسلط مى سازد، تا آن عهد را براى او وفاكند، و نتواند عهد بشكند.
قرآن كريم در وفاء به عهد به همه معانى كه دارد تاكيد كرده ، و رعايت عهد را و در همه معانى آن و همه مصاديقى كه دارد تاكيد شديد فرموده ، تاكيدى كه شديدتر از آن نمى شود، و كسانى كه عهد و پيمان را مى شكنند را به شديدترين بيان مذمت فرموده ، و به وجهى عنيف و لحنى خشن تهديد نموده ، و كسانى را كه پاى بند وفاى به عهد خويشند در آياتى بسيار مدح و ثنا كرده ، و آيات آنقدر زياد است كه حاجتى بذكر آنها نيست .
حسن وفاى به عهد و قبح نقض عهد از فطريات بشر است و انسان در زندگى فردى و اجتماعى بى نياز از عهد و وفاى به آن نيست و لحن آيات و بياناتى كه دارد طورى است كه دلالت مى كند بر اينكه خوبى وفاى به عهد و زشتى عهدشكنى از فطريات بشر است ، و واقع هم همين است .
و علت و ريشه اين مطلب اين است كه بشر در زندگيش هرگز بى نياز از عهد و وفاى به عهد نيست ، نه فرد انسان از آن بى نياز است ، و نه مجتمع انسان ، و اگر در زندگى اجتماعى بشر كه خاص بشر است دقيق شويم ، خواهيم ديد كه تمامى مزايائى كه از مجتمع و از زندگى اجتماعى خود استفاده مى كنيم ، و همه حقوق زندگى اجتماعى ما كه با تامين آن حقوق آرامش مى يابيم ، بر اساس عقد اجتماعى عمومى و عقدهاى فرعى و جزئى مترتب بر آن عهدهاى عمومى استوار است ، پس ما نه از خود براى انسانهاى ديگر اجتماعمان مالك چيزى مى شويم ، و نه از آن انسانها براى خود مالك چيزى مى شويم ، مگر زمانى كه عهدى عملى به اجتماع بدهيم ، و عهدى از اجتماع بگيريم ، هر چند كه اين عهد را با زبان جارى نكنيم چون زبان تنها در جائى دخالت پيدا مى كند كه بخواهيم عهد عملى خود را براى ديگران بيان كنيم ، پس ما همينكه دور هم جمع شده و اجتماعى تشكيل داديم در حقيقت عهدها و پيمانهائى بين افراد جامعه خود مبادله كرده ايم هر چند كه به زبان نياورده باشيم و اگر اين مبادله نباشد هرگز اجتماع تشكيل نمى شود، و بعد از تشكيل هم اگر به خود اجازه دهيم كه يا به ملاك اينكه زورمنديم ، و كسى نمى تواند جلوگير ما شود، و يا به خاطر عذرى كه براى خود تراشيده ايم اين پيمانهاى عملى را بشكنيم ،اولين چيزى را كه شكسته ايم عدالت اجتماعى خودمان است ، كه ركن جامعه ما است ، و پناهگاهى است كه هر انسانى از خطر اسارت و استخدام و استثمار، به آن ركن ركين پناهنده مى شود.
و به همين جهت است كه خداى سبحان اين قدر در باره حفظ عهد و وفاى به آن سفارش هاى اكيد نموده ، از آن جمله فرموده : (و اوفوا بالعهد ان العهدكان مسئولا)، و اين آيه شريفه مانند غالب آياتى كه وفاى به عهد را مدح و نقض آن را مذمت كرده هم شامل عهدهاى فردى و بين دو نفرى است ، و هم شامل عهدهاى اجتماعى و بين قبيله اى و قومى و امتى است ، بلكه از نظر اسلام وفاى به عهدهاى اجتماعى مهم تر از وفاى به عهدهاى فردى است ، براى اينكه عدالت اجتماعى مهم تر و نقض آن بلائى عمومى تر است .
و به همين جهت قرآن اين كتاب عزيز هم در مورد دقيق ترين عهدها و هم بى اهميت ترين آن موارد با صريح ترين بيان و روشن ترين سخن از نقض عهد منع كرده ، از آن جمله فرموده : (براءة من اللّه و رسوله الى الذين عاهدتم من المشركين فسيحوا فى الارض اربعة اشهر و اعلموا انكم غير معجزى اللّه ، و ان اللّه مخزى الكافرين O و اذان من اللّه و رسوله الى الناس يوم الحج الاكبر ان اللّه برى من المشركين و رسوله فان تبتم فهو خير لكم و ان توليتم فاعلموا انكم غير معجزى اللّه ، و بشر الذين كفروا بعذاب اليم O الا الذين عاهدتم من المشركين ثم لم ينقصوكم شيئا، و لم يظاهروا عليكم احدا، فاتموا اليهم عهدهم الى مدتهم ، ان اللّه يحب المتقين O فاذا انسلخ الاشهر الحرم فاقتلوا المشركين حيث وجد تموهم و خذوهم و احصروهم و اقعدوا لهم كل مرصد).
اهتمام شارع مقدس اسلام به حرمت عهد و لزوم وفاى به آن

و اين آيات همانطور كه سياقش به مامى فهماند بعد از فتح مكه نازل شده ، بعد از آنكه خداى تعالى در آن روز مشركين را خوار كرد، و قوت و شوكتشان را از بين برد، اينك در اين آيات بر مسلمانان واجب كرده كه سرزمين تحت تصرف خود را كه بر آن تسلط يافته اند از قذارت و پليدى شرك پاك كنند، و به همين منظور، خون مشركين را بدون هيچ قيد و شرطى هدر كرده ، مگر آنكه ايمان آورند، و با اين همه تهديد مع ذلك جمعى از مشركين را كه بين آنها و مسلمانان عهدى برقرار شده استثناء كرده ، و فرموده متعرض ‍ آنان نشوند، و اجازه هيچگونه آزار و اذيت آنان را به مسلمين نداده ، با اينكه روزگار، روزگار ضعف مشركين و قوت و شوكت مسلمين بوده است ، و هيچ عاملى نمى توانسته مسلمانان را از آزار و اذيت آن عده جلوگير شود، و همه اينها به خاطر احترامى است كه اسلام براى عهد و پيمان قائل است ، و براى اهميتى است كه اسلام در امر تقوا دارد.
بله عليه شكننده عهد حكم كرده است كه اگر عهدى رابعد از عقد شكست ، آن عقد و آن پيمان ملغى و باطل است ، و به طرف مقابلش اجازه داده كه بر وى تجاوز كند، به همان مقدارى كه او به وى تجاوز كرده ، و در اين باره فرموده است : (كيف يكون للمشركين عهد عند اللّه و عند رسوله ، الا الذين عاهدتم عند المسجد الحرام فما استقاموا لكم فاستقيموا لهم ، ان اللّه يحب المتقين ،... لا يرقبون فى مومن الا و لا ذمه ، و اولئك هم المعتدون فان تابوا و اقاموا الصلوة و آتوا الزكوة فاخوانكم فى الدين ، و نفصل الايات لقوم يعلمون ، و ان نكثوا ايمانهم من بعد عهدهم و طعنوا فى دينكم ، فقاتلوا ائمه الكفر انهم لا ايمان لهم ، لعلهم ينتهون ).
و نيز فرموده : (فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم ، و اتقوا اللّه ) و باز فرموده : (و لا يجرمنكم شنان قوم ان صدوكم عن المسجد الحرام ان تعتدوا و تعاونوا على البر و التقوى ، و لا تعاونوا على الاثم و العدوان ، و اتقوا اللّه ).
و جان كلام اينكه اسلام حرمت عهد و وجوب وفاى به آن را بطور اطلاق رعايت كرده ، چه اينكه رعايت آن به نفع صاحب عهد باشد، و چه به ضرر او، آرى كسى كه با شخصى ديگر هر چند كه مشرك باشد پيمان مى بندد، بايد بداند كه از نظر اسلام بايد به پيمان خود عمل كند و يا آنكه از اول پيمان نبندد، براى اينكه رعايت جانب عدالت اجتماعى لازم تر، و واجب تر از منافع و يا متضرر نشدن يك فرد است ، مگر آنكه طرف مقابل عهد خود را بشكند، كه در اين صورت فرد مسلمان نيز مى تواند به همان مقدارى كه او نقض ‍ كرده نقض كند و به همان مقدار كه او به وى تجاوز نموده وى نيز به او تجاوز كند زيرا اگر در اين صورت نيز نقض و تجاوز جائز نباشد، معنايش اين است كه يكى ديگرى را برده و مستخدم خود نموده و بر او استعلاء كند، و اين در اسلام آنقدر مذموم و مورد نفرت است كه مى توان گفت نهضت دينى جز براى از بين بردن آن نبوده است .
و به جان خودم سوگند كه اين يكى از تعاليم عاليه اى است كه دين اسلام آن را براى بشر و به منظور هدايت انسانها به سوى فطرت بشرى خود آورده ، و عامل مهمى است كه عدالت اجتماعى را كه نظام اجتماع جز به آن تحقق نمى يابد حفظ مى كند و مظلمه استخدام و استثمار را از جامعه نفى مى كند.
و قرآن اين كتاب عزيز به آن تصريح و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بر طبق آن مشى نموده و سيره و سنت شريفه خود را بر آن اساس بنا نهادند و اگر نبود كه ما در اين كتاب تنها به بحث قرآنى مى پردازيم ، داستانهائى از آن جناب در اين باره برايت نقل مى كرديم ، و تو خواننده عزيز مى توانى به كتبى كه در سيره و تاريخ زندگى آن حضرت نوشته شده مراجعه نمائى .
مقايسه اسلام با ديگر سنت هاى اجتماعى در مساله عهد و وفاى به آن
و اگر بين سنت و سيره اسلام و سنتى كه ساير امت هاى متمدن و غير متمدن در خصوص احترام عهد و پيمان دارند مقايسه كنى ، و مخصوصا اخبارى را كه همه روزه از رفتار امت هاى قوى با كشورهاى ضعيف مى شنويم كه در معاملات و پيمانهايشان چگونه معامله مى كنند؟! و در نظر بگيرى كه تازمانى كه با پيمان خود آنها را مى دوشند پاى بند پيمان خود هستند، و زمانى كه احساس كنند كه عهد و پيمان به نفع دولتشان و مصالح مردمشان نيست آن را زير پا مى گذارند، آن وقت فرق بين دو سنت را در رعايت حق و در خدمت حقيقت بودن را لمس مى كنى .
آرى سزاوار منطق دين همين ، و لايق منطق آنان همان است ، چون در دنيا بيش از دو منطق وجود ندارد يك منطق مى گويد: بايد حق رعايت شود، حال رعايت آن به هر قيمتى كه مى خواهد تمام شود، زيرا در رعايت حق ، مجتمع سود مى برد، و منطقى ديگر مى گويد: منافع مردم بايد رعايت شود، حال به هر وسيله اى كه مى خواهد باشد ، هر چند كه منافع امت با زير پا گذاشتن حق باشد، منطق اول منطق دين ، و دوم منطق تمامى سنت هاى اجتماعى ديگر است ، چه سنت هاى وحشى ، و چه متمدن ، چه استبدادى و دموكراتى ، و چه كمونيستى و چه غير آن .
خواننده عزيز توجه فرمود كه اسلام عنايتى كه در باب رعايت عهد و پيمان دارد را منحصر در عهد اصطلاحى نكرد، بلكه حكم را آن قدر عموميت داد كه شامل هر شالوده و اساسى كه بر آن اساس بنائى ساخته مى شود بگردد، و در باره همه اين عهدها چه اصطلاحيش و چه غير اصطلاحيش سفارش فرمود.
در خاتمه بحث توجه بفرمائيد كه اين بحث دنباله اى دارد كه ان شاءاللّه تعالى در آينده خواهد آمد.
احلت لكم بهيمة الانعام الا ما يتلى عليكم ...
كلمه (احلال ) كه فعل ماضى مجهول (احلت ) از آن اشتقاق يافته به معناى مباح كردن چيزى است ، و كلمه (بهيمه ) بطورى كه صاحب مجمع گفته اسم است براى هر حيوان صحرائى و دريائى كه با چهار پا راه برود و بنا به گفته وى اضافه بهيمه به كلمه (انعام ) از باب اضافه نوع به يكى از اصناف خودش است ، (مثل اينكه بگوئى (چهارپايان حلال گوشت )، كه چهارپايان نوعى است مشتمل بر دو صنف حلال گوشت و حرام گوشت ، و در آن عبارت چهارپايان اضافه شده به صنف خودش )، و مثل اينكه بگوئى نوع انسان چنين يا جنس حيوان چنان است ، كه در هر دو عبارت ، نوع اضافه شده به صنف ، زيرا كلمه (جنس ) هم نسبت به انواع حيوانات ، نوع ، و آن انواع صنف اويند.
بعضى از مفسرين گفته اند: اصلا كلمه بهيمه به انعام اضافه نشده ، بلكه به كلمه(جنين ) كه در تقدير است اضافه شده ، و تقدير كلام (بهيمه جنين الانعام ) است ، بنا به گفته اين آقايان اضافه (لامى ) خواهد بود، يعنى حرف (لام ) در تقدير خواهد بود، و به هر حال منظور از بهيمة الانعام همان هشت جفت حيوانى است كه گوشتش حلال است ، و جمله : (الا ما يتلى عليكم ) اشاره است به احكامى كه بعدا در آيه : (حرمت عليكم الميته و الدم و لحم الخنزير و ما اهل لغيراللّه به ...) مى آيد، كه در آيه بعضى از حالات آن هشت جفت حرام شده ، و آن حالتى است كه حيوان حلال گوشت ذبح و تذكيه نشود، بلكه مردار گردد، و يا اگر ذبحش كردند بنام خدا نكردند.
و جمله (غير محلى الصيد و انتم حرم ) حال است از ضمير خطاب در (احلت لكم )، مى فرمايد: گوشت بهيمه انعام بر شما حلال است ، مگر آنهائى كه بعدا نام مى بريم ، و مگر در حالى كه خود شما وضعى خاص داشته باشيد، يعنى محرم باشيد، و در حال احرام يكى از آن هشت صنف حيوان از قبيل آهو و گاو وحشى و گورخر را شكار كرده باشيد، كه در اين صورت نيز خوردن گوشت آن بر شما حلال نيست ، و چه بسا مفسرين كه گفته باشند اين جمله حال از ضمير خطاب در جمله (يتلى عليكم ) است ، و كلمه(صيد) مصدرى است كه به معناى مفعول صيد شده آمده ، همچنانكه كلمه (حرم ) به دو ضمه ، جمع حرام است و حرام به معناى محرم به كسره راء اسم فاعل است .
يا ايها الذين آمنوا لا تحلوا شعائر اللّه و لا الشهر الحرام و لا الهدى و لا القلائد و لا آمين البيت الحرام يبتغون فضلا من ربهم و رضوانا
در اين آيه مجددا مؤ منين مورد خطاب واقع شده اند، و اين تكرار خطاب شدت اهتمام به حرمات خداى تعالى را مى رساند.
در جمله (لا تحلوا حلال مكنيد) كلمه احلال كه مصدر آن فعل است ، به معناى حلال كردن است ، و حلال كردن و مباح دانستن ملازم بابى مبالات بودن نسبت به حرمت و مقام و منزلت پروردگارى است كه اين عمل را بى احترامى به خود دانسته ، و اين كلمه در هر جا به يكى از اين معانى است ، يا به معناى بى مبالاتى است ، و يا به معناى بى احترامى نسبت به مقام و منزلت است (احلال شعائر اللّه ) به معناى بى احترامى به آن شعائر و يا ترك آنها است ، (و احلال شهر الحرام ) به معناى اين است كه حرمت اين چهار ماه را كه جنگ در آنها حرام است نگه ندارند، و در آنها جنگ كنند، و همچنين در هر جا معناى مناسب به آنجا را افاده مى كند.
كلمه (شعائر) جمع شعيره است ، كه به معناى علامت است ، و كانه مراد از شعائر اعلام حج و مناسك آن باشد، و كلمه شهرالحرام به معناى ماههائى است كه خداى تعالى آنها را مورد احترام قرار داده ، و آن عبارت است از چهار ماه قمرى ، محرم و رجب و ذى القعده و ذى الحجه ، و كلمه (هدى ) به معناى آن حيوانى است كه آدمى از شهر خود با خود به طرف مكه مى برد، تا قربانى كند، از قبيل گوسفند و گاو و شتر، و كلمه قلائد جمع قلاده به معناى گردن بند است ، و در اينجا به معناى هر چيزى است مانند نعل و مثل آن ، كه به عنوان اعلام به قربانى ، به گردن حيوان مى اندازند و به اين وسيله اعلام مى كنند - كه اين شتر يا گاو يا گوسفند قربانى راه خدا است ، اگر احيانا گم شد، و كسى او را پيدا كرد، بايد به منا بفرستد تا از طرف صاحبش قربانى شود - و كلمه : (آمين ) جمع كلمه آم است ، كه اسم فاعل از فعل (ام ، يوم ) است ، و ماده آن (ام )به معناى قصد كردن است ، پس معناى جمله (آمين البيت الحرام ) كسانى هستند كه قصد زيارت خانه خدا را دارند، و جمله : (يبتغون فضلا) حال از كلمه (آمين ) است (فضل) به معناى مال و يا سود مالى است ، كه در آيه (فانقلبوا بنعمة من اللّه و فضل لم يمسسهم سوء)، و آياتى ديگر به اين معنا است ، و يا به معناى اجر آخرتى ، و يا مطلق پاداش مالى است ، و يا پاداش اعم از مالى و غير مالى است .
مفسرين در تفسير كلمات (شعائر) و (قلائد) و غير آندو از سائر مفرداتى كه در آيه آمده اختلاف كرده اند، و اقوال مختلفى ارائه داده اند، و آنچه ما از اين ميان انتخاب كرده ايم همان است كه ذكر كرديم ، چون با سياق آيه سازگارتر بود، و چون در نقل و انتقاد در اقوال ديگر فائده اى نبود، از نقل آنها صرف نظر كرديم .
و اذا حللتم فاصطادوا
و چون از احرام در آمديد شكار بكنيد، جمله : (شكار بكنيد) از آنجا كه در مقامى آمده كه شنونده احتمال مى داده شايد شكاركردن بعد از احرام نيز حرام باشد دلالت بر وجوب ندارد، تنها دلالت مى كند بر اينكه بعد از احرام ، حرام و ممنوع نيست ، و اصطلاحا چنين امرى را (امر عقيب حظر) مى گويند، يعنى امرى كه بعد از نهى در كلام بيايد، و كلمه(حل ) كه ثلاثى مجرد است ، و نيز (احلال ) كه ثلاثى مزيد و از باب افعال است ، هر دو يك معنا مى دهد، و آن عبارت است از خارج شدن از احرام .
و لا يجرمنكم شنان قوم ان صدوكم عن المسجدالحرام ان تعتدوا
وقتى گفته مى شود: (جرمه و يجرمه ) معنايش اين است كه او را وادار به جرم كرد، و اگر معصيت را هم جريمه مى گويند چون وبال و عقوبت آن را كه يا مال است و يا شكنجه بر آدمى تحميل مى شود.
راغب گفته است : اصل در معناى ماده (جيم را ميم ) بريدن است ، و كلمه : (شنآن )به معناى دشمنى و بغض است ، و اينكه فرمود: (ان صدوكم )، معنايش اين است كه شما را از داخل شدن در مسجدالحرام منع كردند، و اين جمله يا بدل از (شنآن ) است ، و يا عطف بيان مى باشد.
و حاصل معناى آيه اين است كه : (اين كينه و دشمنى كه آنها نگذاشتند شما داخل مسجدالحرام بشويد، شما را وادار نكند براينكه بر آنان تعدى كنيد و حال آنكه خدا شما را بر آنان مسلط كرده ، وبال اين جرم بر شما تحميل نشود).
و تعاونوا على البر و التقوى و لا تعاونوا على الاثم و العدوان ...
معناى اين جمله روشن است و اين جمله بيانگر اساس سنت اسلامى است ، و خداى سبحان در كلام مجيدش كلمه (بر) را تفسير كرده ، و فرموده : (و لكن البر من آمن باللّه و اليوم الاخر) و ما در همانجا در باره (بر) بحث كرديم ، و كلمه (تقوا) به معناى مراقب امر و نهى خدا بودن است ، در نتيجه برگشت معناى تعاون بر بر و تقوا به اين است كه جامعه مسلمين بر بر و تقوا و يا به عبارتى بر ايمان و عمل صالح ناشى از ترس خدا اجتماع كنند، و اين همان صلاح و تقواى اجتماعى است ، و در مقابل آن تعاون بر گناه يعنى عمل زشت كه موجب عقب افتادگى از زندگى سعيده است ، - و بر (عدوان ) كه تعدى بر حقوق حقه مردم و سلب امنيت از جان و مال و ناموس آنان است ، قرار مى گيرد، و ما در اين معنا در ذيل آيه شريفه : (يا ايها الذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا...)در جلد سوم اين كتاب پاره اى مطالب آورده ايم .
خداى سبحان بعد از آنكه از اجتماع (براثم ) و (عدوان ) نهى فرمود نهى خود را با جمله : (و اتقوا اللّه ان اللّه شديدالعقاب ) تاكيد كرد و اين در حقيقت تاكيدى است روى تاكيد ديگر، (تاكيد اول جمله : (واتقوا اللّه ) است ، و تاكيد دوم تهديد (ان اللّه شديدالعقاب )است ).
تحريم خون و سه نوع گوشت
حرمت عليكم الميتة و الدم و لحم الخنزير و ما اهل لغيراللّه
به اين آيه شريفه مشتمل است بر حرمت خون و سه نوع گوشت كه در سوره هائى كه از قرآن قبل از اين سوره نازل شده بود نيز ذكر شده بود، مانند دو سوره انعام و نحل كه در مكه نازل شده بودند، و سوره بقره كه اولين سوره مفصلى است كه در مدينه نازل شد، در سوره انعام فرموده بود: (قل لا اجد فيما اوحى الى محرما على طاعم يطعمه ، الا ان يكون ميتة او دما مسفوحا، او لحم خنزير، فانه رجس او فسقا اهل لغيراللّه به فمن اضطر غير باغ و لا عاد، فان ربك غفور رحيم )، در سوره نحل و سوره بقره فرموده : (انما حرم عليكم الميتة و الدم و لحم الخنزير و ما اهل به لغير اللّه فمن اضطر غير باغ و لا عاد فلا اثم عليه ان اللّه غفور رحيم ).
و همه اين آيات ، بطورى كه ملاحظه مى كنيد آن چهار چيز كه در صدر آيات مورد بحث ذكر شده اند حرام كرده ، و آيه مورد بحث از نظر استثنائى كه در ذيل آن آمده شبيه به آن آيات است ، در آن آيات مى فرمود: (فمن اضطر غير باغ ...).
در اينجا فرموده : (فمن اضطر فى مخمصة غير متجانف لا ثم فان اللّه غفور رحيم )، و بنابراين آيه سوره مائده نسبت به اين معانى كه در آن آيات آمده در حقيقت موكد است .
بلكه نهى از آن چهار چيز و مخصوصا سه تاى اول يعنى ميته و خون و گوشت خوك تشريعش قبل از سوره انعام و نحل بوده ، كه در مكه نازل شده اند، براى اينكه آيه سوره انعام تحريم اين سه چيز و حداقل گوشت خوك را بدان علت مى داند كه رجس و پليدى است ، و همين خود، دلالت دارد بر اينكه قبلا رجس تحريم شده بود.
آرى سوره مدثر از سوره هاى نازله در اول بعثت است (رجز) كه همان رجس است را تحريم كرده بود، و فرموده بود: (و الرجز فاهجر).
و همچنين (منخنقه ) و (موقوذه ) و (مترديه ) و (نطيحه ) و (ما اكل السبع ) يعنى حيوان خفه شده ، و كتك خورده ، و از بلندى پرت شده ، و حيوانى كه با ضربه شاخ حيوان ديگر از بين رفته و پس مانده درندگان ، همه از مصاديق ميته و مردارند به دليل اينكه يك مصداق را (در آخر اين آيه ) از همه اينها استثناء كرده ، و آن ، همه اين نامبردگان است در صورتى كه آنها را زنده دريابند و ذبح كنند، پس آنچه در اين آيه نامبرده شده مصاديق يك نوعند، و براى اين افراد آن نوع يعنى مردار را اسم برده كه عنايت به توضيح افراد آن داشته و خواسته است خوراكيهاى حرام را بيشتر بيان كند، نه اينكه در آيه شريفه چيز تازه اى تشريع كرده باشد.
و همچنين بقيه چيرهائى كه در آيه شمرده و فرموده : (و ما ذبح على النصب ) (و ان تستقسموا بالازلام ذلكم فسق )، كه اين دو عنوان هر چند كه اولين بارى كه در قرآن نامبرده شده اند در همين سوره بوده ، و ليكن از آنجا كه خداى تعالى علت حرمت آنها را فسق دانسته ، و فسق در آيه انعام نيز آمده ، پس اين دو نيز چيز تازه اى نبوده كه تشريع شده باشد، و همچنين جمله : (غير متجانف لاثم ) كه مى فهماند علت تحريم هاى مذكور در آيه اين است كه اينها اثمند، و قبل از اين آيه ، و آيه سوره بقره اثم را تحريم كرده بود، و در سوره انعام هم فرموده بود : (و ذروا ظاهر الاثم و باطنه )، و نيز فرموده بود: (قل انما حرم ربى الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و الاثم ).
پس روشن و واضح شد كه آيه شريفه در آنچه كه از محرمات برشمرده چيز تازه و بى سابقه اى نفرموده ، بلكه قبل از نزول آيه در سوره هاى مكى و مدنى سابقه داشته ، و گوشت ها و طعامهاى حرام را شمرده بود.

تفسیرآیات 1-5 سوره مائده
پنج مورد كه همگى مردار محسوب شده و خوردنشان در اسلام حرام است
و المنخنقة و الموقوذة و المتردية و النطيحة و ما اكل السبع الا ما ذكيتم
كلمه (منخنقه ) به معناى حيوانى است كه خفه شده باشد، چه خفگى اتفاقى باشد ويا عمدى باشد و عمدى به هر نحو و هر آلتى كه باشد، خواه كسى عمدا و با دست خود او را خفه كرده باشد، و يا اينكه اين خفه كردن عمدى با وسيله اى چون طناب باشد ، و چه اينكه گردن حيوان را بين دو چوب قرار دهند تا خود بخود خفه شود، همچنانكه در جاهليت به اين طريق و به امثال آن حيوان را بى جان مى كردند.
و (موقوذه ) حيوان ى است كه در اثر ضربت بميرد آنقدر او را بزنند تا مردار شود، و(مترديه ) حيوانى است كه از محلى بلند چون كوه و يا لبه چاه و امثال آن سقوط كند و بميرد.
و (نطيحه ) حيوانى است كه حيوانى ديگر او را شاخ بزند و بكشد (و ما اكل السبع )حيوانى است كه درنده اى پاره اش كرده باشد، و از گوشتش خورده باشد، پس (اءكل )مربوط به ماءكول است ، چه اينكه همه اش را خورده باشد، و چه اينكه بعض آن را، و كلمه (سبع ) به معناى حيوان وحشى گوشتخوار است ، چون شير و گرگ و پلنگ و امثال آن .
(الا ما ذكيتم )، اين جمله استثنائى است كه از نامبرده ها آنچه قابل تذكيه است را خارج مى سازد، و تذكيه عبارت است از بريدن چهار لوله گردن ، دو تا رگ خون ، كه در دو طرف گردن است ، و يكى لوله غذا، و چهارمى لوله هوا، و اين در جائى است كه اين حيوان نيمه جانى داشته باشد، دليل داشتن نيمه جان اين است كه وقتى چهار رگ او ر ا مى زنند حركتى بكند، يا دم خود را تكان دهد، و يا صداى خرخر از گلو در آورد، و اين استثناء همانطور كه قبلا گفتيم متعلق است به همه عناوين شمرده شده در آيه ، نه به خصوص ‍ عنوان آخرى ، يعنى (نطيحه )، چون مقيد كردنش به آخرى سخنى است بى دليل و اين امور پنجگانه يعنى : 1 منخنقه 2 موقوذه 3 مترديه 4 نطيحه 5 مااكل السبع ، همه از مصاديق ميته و از مصاديق آنند، به اين معنا كه مثلا مترديه و نطيحه وقتى حرام مى شوند كه به وسيله سقوط و شاخ مرده باشند،
به دليل اينكه دنبال آن مترديه و نطيحه اى را كه نمرده باشند و بشود ذبحش كرد استثناء كرده ، و اين بديهى است كه هيچ حيوانى را مادام كه زنده است كسى نمى خورد، وقتى آن را مى خورند كه جانش در آمده باشد، كه اين در آمدن جان دو جور است ، يكى اينكه با سر بريدن جانش در آيد، ديگر اينكه اينطور نباشد، وخدا سر بريده ها را استثناء كرده ، پس افراد ديگرى جز ميته باقى نمى ماند، افرادى كه يا با سقوط و يا با شاخ مرده باشند، و اما اگر گوسفندى مثلا در چاه بيفتد و سالم از چاه بيرون آيد، و چند لحظه زنده باشد، حال يا كم و يا زياد، سپس خودش بميرد و يا سرش را ببرند، ديگر مترديه اش نمى گويند، دليل اين معنا سياق كلام است ، براى اينكه همه حيوانات مذكور در اين آيات حيواناتى هستند كه مرگشان مستند به آن وصفى باشد كه در آيه آمده ، يعنى صفت (انخناق ) و (وقذ) و (تردى ) و (نطح ).
و اگر از ميان همه مردارها خصوص اين چند نوع مردار را ذكر كرد، براى اين بود كه توهمى را كه ممكن است در مورد اينها بشود و كسانى خيال كنند كه اينها مردار نيستند چون افرادى نادرند از بين ببرد، و كسى خيال نكند مردار تنها افراد شايع از مردار است ، يعنى افرادى كه در اثر بيمارى و امثال آن مرده باشند، نه آنهائى كه به مرگ ناگهانى و به علتى خارجى مردار شده باشند، لذا در اين آيات به اسامى آنها تصريح كرد و فرمود همه اينها افراد و مصاديق مردارند، تا ديگر جاى شبهه اى نماند.
نهى اسلام از يكى ديگر از سنتهاى جاهليت
و ما ذبح على النصب
راغب در مفردات مى گويد: (نصب ) هر چيزى به معناى آن است كه آن را طورى جا و قرار دهند كه بر جسته و در بلندى واقع شود مانند (كاشتن ) بر زمين فرو كردن نيزه و ساختن بناى بلند، و كاشتن سنگى بر زمين ، بطورى كه از دور ديده شود، و نصيب به معناى سنگى است كه بر بالاى چيزى نصب شود، و جمع آن نصائب و نصب است و رسم عرب چنين بوده كه سنگى را سر پا قرار داده آن را مى پرستيدند، و حيوانات خود را روى آن سر مى بريدند، اين كلمه در قرآن كريم آمده ، آنجا كه مى فرمايد: (كانهم الى نصب يوفضون گوئى آنان بطرف بتان مى شتابند).
و نيز مى فرمايد: (و ما ذبح على النصب ) و گاهى در جمع آن ، كلمه (انصاب ) مى آيد، و اضافه مى كند كه انصاب و از لام و نصب و نصب همه به معناى تعب است اين بود گفتار راغب .
و غرض از نهى از خوردن گوشت حيوانهائى كه بر روى نصب ذبح مى شود اين است كه جامعه مسلمين سنت جاهليت را در بين خود باب نكنند، آرى مردم جاهليت در اطراف كعبه سنگهائى نصب مى كردند، و آنها را مقدس شمرده و حيوانات خود را بر روى آن سنگها سر مى بريدند، و اين يكى از سنت هاى وثنيت بوده .
معناى (استسقام به ازلام ) كه از آن نهى شده است
و ان تستقسموا بالازلام ...
كلمه (ازلام ) به معناى تركه چوبهائى است كه در ايام جاهليت وسيله نوعى قمار بوده ، و عمل (استقسام به وسيله قداح ) اين بوده كه شترى و يا حيوانى ديگر را سهم بندى مى كردند، آنگاه تركه چوبها را براى تشخيص اينكه چه كسى چند سهم مى برد؟ و چه كسى اصلا سهم نمى برد؟ يكى پس از ديگرى بيرون مى كشيدند، و اين خود نوعى قمار بوده كه شرحش در تفسير آيه : (يسئلونك عن الخمر و الميسر...) در جلد دوم اين كتاب گذشت .
راغب گفته كلمه : (قسم ) به معناى جدا كردن سهم و نصيب است ، وقتى گفته مى شود من اينطور و به اين اقسام تقسيم كردم ، معنايش اين است كه هر سهمى را از ديگرى جدا كردم ، و قسمت كردن ارث و غنيمت همه به اين معنا است كه سهم صاحب هر سهمى را از سهم آن ديگرى جدا كنى ، و اين كلمه در قرآن كريم آمده آنجا كه مى فرمايد: (لكل باب منهم جزء مقسوم ) و (و ان تستقسموا بالازلام )، و اينكه گفته استقسام به معناى قسمت است ، منظورش معناى لغوى اين دو كلمه نبوده ، بلكه منظورش اين بوده كه مصداق اين با مصداق آن منطبق است ، و گرنه معناى حقيقى استقسام طلب قسمت به وسيله ازلامى است كه گفتيم يكى از آلات قماربوده ، و استعمال آلت در حقيقت طلب حاصل شدن فعلى است كه بر آن استعمال مترتب مى شود، پس استفعال بر اين استعمال صادق است ، و مراد از استقسام به ازلام كه از آن نهى شده ، بطورى كه از سياق و زمينه كلام استفاده مى شود، زدن آن تركه چوبها بر بدن شتر و يا حيوان ديگر است ، كه به هر جاى حيوان خورد گوشت آن نقطه شتر از آن صاحب چوب باشد.
و اما اينكه بعضى گفته اند: كه مراد از استقسام به ازلام استخاره كردن به وسيله آن تركه چوبها و تشخيص خير و شر افعال و نافع و ضار آنها است ، مثلا اگر مى خواستند به سفرى بروند، و يا با كسى ازدواج كنند، و يا عملى را آغاز نمايند و يا كار ديگرى كنند، اين تركه چوبها را به كار مى زدند، تا بفهمند اين كار خوب است يا بد، خيرى در آن هست يانه و اضافه كرده اند كه اين رسم در جاهليت دائر بوده ، و خود نوعى فال زدن به شمار مى رفته . و در بحث روايتى آينده شرح بيشترش مى آيد.
اين وجه درستى نيست ، زيرا با سياق آيه نمى سازد، و نمى شود آيه را حمل بر چنان معنائى كرد، زيرا آيه شريفه كه در مقام شمردن خوردنيهاى حرام است ، و قبلا هم در جمله : (الا ما يتلى عليكم ) به آن اشاره شده بود، ده نوع از محرمات را بر مى شمارد 1 ميته 2 خون 3 گوشت خوك 4 حيوانى كه براى غير خدا ذبح شود 5 منخنقه 6 موقوذه 7 مترديه 8 نطيحه 9 ما اكل السبع 1. ما ذبح على النصب ، بعد از شمردن اينها استقسام به ازلام را يادآور مى شود كه به دو معنا مى آيد، به معناى تقسيم گوشت از راه قمار و به معناى استخاره و فال زدن ، با اين حال چگونه ممكن است كسى با اين همه قرائن پشت سر هم ، و با اين سياق در تعيين اينكه كدام معنا منظور است شك كند و آيا عارف به اسلوب كلام اجازه چنين شكى بخود مى دهد. نظير اين جريان در كلمه عمره است هم به معناى عمارت مى آيد، و هم به معناى زيارت خانه خدا، حال اگر اين كلمه با كلمه خانه خدا استعمال شود، ديگر معناى اول كه مساله عمارت باشد به ذهن نمى رسد، و امثال اينگونه كلمات زياد است .
(ذلكم فسق ) احتمال دارد كلمه (ذلكم ) اشاره باشد به همه كارهائى كه قبلا ذكر شده بود، و احتمال دارد اسم اشاره ذلك اشاره باشد به دو تاى اخير چون جمله : (الا ما ذكيتم ) فاصله شده بين آن دو، و بقيه و احتمال هم دارد كه تنها اشاره به آخرى باشد، و بعيد نيست معتدل تر از همه وجه ميانى باشد.
اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم واخشون
امر اين آيه شريفه در قرار گرفتنش در اين جاى خاص و سپس دلالتش بر معنا، عجيب است ، براى اينكه اگر در صدر آيه يعنى جمله : (حرمت عليكم الميته والدم ...ذلكم فسق ) دقت كنى ، و آنگاه ذيل آن را بر آن اضافه نمائى كه مى فرمايد: (فمن اضطر فى مخمصة غير متجانف لاثم فان اللّه غفور رحيم ) خواهى ديد كه آن صدر براى خود كلامى است تام ، و اصلا در افاده معنا هيچ حاجتى و توقفى بر آيه : (اليوم يئس الذين كفروا من دينكم ...) ندارد، و جان كلام اينكه از اين راهى كه گفتيم به خوبى متوجه مى شوى كه آيه شريفه آيه اى است كامل ، همانطور كه آيات سوره هاى انعام و نحل و بقره كه بيانگر محرمات از خوردنيها قبلا نازل شده بودند، در افاده معنايش مستقل و كامل بودند، در سوره بقره مى فرمود: (انما حرم عليكم الميته و الدم و لحم الخنزير و ما اهل به لغيراللّه ، فمن اضطر غير باغ و لا عاد فلا اثم عليه ان اللّه غفور رحيم ) و آيه سوره انعام و نحل نيز مثل اين آيه است .
جمله (اليوم يئس الذين كفروا من دينكم) معترضه است و ربطى به صدور وذيل آيه (حرمت عليكم ...) ندارد
از اين تماميت آيه نتيجه مى گيريم كه پس آيه : (اليوم يئس الذين كفروا...) كلامى است معترضه ، كه در وسط اين آيه قرار گرفته ، ولفظ آيه در فهماندن معنايش هيچ حاجتى به اين جمله نداشت ، حال چه اين اينكه بگوئيم آيه معترضه از همان اول نزول در وسط دو آيه جاى گرفته ، و يا بگوئيم : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به نويسندگان وحى دستور فرموده كه در آنجا جايش دهند، با اينكه نزول هر سه پشت سر هم نبوده و يا بگوئيم هنگام نزول با آن دو آيه نازل نشده ، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هم دستور نداده كه در آنجا قرارش دهند، ولى نويسندگان وحى در آنجا قرارش داده اند، چون هيچ يك از اين چند احتمال اثرى در آنچه ما گفتيم ندارد، هر چه باشد بالاخره اين جمله ، جمله اى است معترضه كه نه با صدر آيه ارتباطى دارد، و نه با ذيلش .
مويد گفتار ما بيشتر اگر نگوئيم همه رواياتى است كه در شان نزول وارد شده ، و اتفاقا روايات زيادى هم هست ، كه متعرض شان نزول جمله مورد بحث شده ، و نامى از اصل آيه نبرده ، واضح تر بگويم ، شان نزول جمله : (اليوم يئس الذين كفروا...) را متعرض ‍ شده ، و نامى از آيه : (حرمت عليكم الميته ...)، به ميان نياورده ، و اين خود مويد آن است كه جمله : (اليوم يئس الذين كفروا...) مستقل و جداى از صدر و ذيل آيه نازل شده ، و قرار گرفتن اين جمله در وسط آيه مذكور يا مستند به تاليف رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است ، و يا به تاليف مولفين بعد از رحلت آن جناب است .
مويد اين احتمال روايتى است كه درالمنثور از عبدبن حميد از شعبى نقل كرده كه گفته است : آيه شريفه : (اليوم اكملت لكم دينكم ...) وقتى بر رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) نازل شد كه آن جناب در عرفه بود، و چون آن حضرت از هر آيه اى كه خوشش ‍ مى آمد دستور مى داد در آغاز سوره اش جاى دهند، اين آيه را در اول سوره قرار دادند، آنگاه شعبى اضافه كرده كه جبرئيل به آن جناب تعليم مى داد كه هر آيه را در كجا جاى دهد.
و چون اين دو آيه يعنى آيه : (اليوم يئس الذين كفروا...) و آيه (اليوم اكملت لكم دينكم )از نظر معنا نزديك به هم بودند، و مفهومى مرتبط به يكديگر داشتند كه در اين جاى هيچ شك نيست ، زيرا بين نوميد شدن انكار از دين مسلمانان ، و بين اكمال دين ارتباط نزديك و مستقيم هست ، بطورى كه مضمون هر دو اين معنا را مى پذيرد كه با هم تركيب شده يك آيه را تشكيل دهند، علاوه بر اينكه هر دو جمله سياقى واحد دارند بدين جهت بوده كه آن جناب اين دو جمله را در اول سوره مائده قرار داده اند .
باز مويد اين اعتقاد ماآن است كه علما و مفسرين قديم و جديد يعنى صحابه و تابعين و متاخرين تا عصر ما هر دو جمله را متصل دانسته اند، بطورى كه هر يك را متمم و مفسر ديگرى گرفته اند، و اين نيست مگر به خاطر اينكه آنها نيز همين معنا را از اين دو جمله فهميده اند.
نتيجه اين نظريه چنين مى شود كه جمله : معترضه يعنى جمله : (اليوم يئس الذين كفروا من دينكم ... يا اينكه مى فرمايد: رضيت لكم الاسلام دينا) مجموعش جمله هائى معترضه جمله هائى كه با يكديگر كمال اتصال را دارند، و غرض واحدى را افاده مى كنند، غرضى كه قائم به هر دو جمله است ، بدون اينكه در افاده آن با هم اختلافى داشته باشند، حال چه اينكه بگوئيم با آيه اى كه از بالا و پائين اين دو جمله را احاطه كرده اند ارتباط دارند، و يا نگوئيم ، چون همانطور كه گفتيم اين ترديد هيچ اثرى در اين معنا ندارد كه اين دو جمله كلامى واحدند، و هر دو معترضه هم هستند، و يك غرض را افاده مى كنند، و كلمه (يوم ) كه يك بار در جمله (اليوم يئس الذين كفروا...) آمده ، و يك بار ديگر در جمله (اليوم اكملت لكم دينكم ...) آمده ، يك روز را در نظر دارند، يك روزى كه هم كفار از دين مسلمانان مايوس شدند، و هم دين خدا به كمال خود رسيده است .
منظور از روزى كه كافران از (غلبه بر) دين مسلمانان نااميد شدند چه روزى است ؟
حال بايد ديد منظور از كلمه (يوم ) در جمله (اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم ) چيست ؟ آن چه روزى است كه كفار از دين مسلمانان مايوس شدند؟ و فهميدند كه ديگر نمى توانند دين اسلام را از بين ببرند، آيا آن زمانى است كه اسلام با بعثت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و دعوت آن جناب ظاهر شد؟ ودر نتيجه مراد از اين جمله اين است كه خداى تعالى اسلام را بر شما نازل و دين را براى شما تمام و نعمت خود را بر شما به نهايت رسانيد، و ديگر كفار نمى توانند به شما دست پيدا كنند؟
اين را كه به هيچ وجه نمى توان گفت ، براى اينكه اين عبارت را براى هر كس بخوانى از آن چنين مى فهمد كه مردم مسلمان دينى داشته اند، كه به خاطر ناقص بودنش كفار طمع بسته بودند كه دين آنان را باطل ساخته يا در آن دخل و تصرفى بكنند، و مسلمانان هم از همين جهت بر دين خود مى ترسيدند، و ليكن خداى تعالى دين آنان را تكميل كرد، و آن نقص را بر طرف ساخت ، و نعمت خود را برآن مردم به حد كمال رسانيد، و آنگاه به آن مردم فرمود: ديگر نترسيد كه ديگر كفار از دين شما مايوس شدند، و ما مى دانيم كه عرب قبل از ظهور اسلام دينى نداشتند تا با بعثت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به كمال رسيده باشد، و نعمتى نداشتند تا با آمدن اسلام آن نعمت تمام شود.
علاوه براينكه اگر آيه را اينطور معنا كنيم بايد على القاعده جمله (اليوم اكملت لكم دينكم) را در اول آورده باشد، و جمله : (اليوم يئس الذين كفروا) را دنبال آن تا معنا درست شود، (چون مايوس شدن كفار لازمه به كمال رسيدن دين است ، نه اينكه به كمال رسيدن دين لازمه مايوس شدن كفار باشد).
و يا آنكه مراد از كلمه (يوم ) روز بعد از فتح است ، كه خداى تعالى كيد مشركين قريش را باطل و شوكتشان را شكست ، و بنيان دين بت پرستيشان را منهدم و بت هايشان را خرد نمود، و اميدشان را از اينكه يك روز ديگر روى پاى خود بايستند و در مقابل اسلام صف آرائى نموده از نفوذ اسلام وانتشار آن جلوگيرى كنند قطع فرمود.
اين احتمال نيز درست نيست زيرا آيه شريفه دلالت به اكمال دين دارد، و ما مى دانيم كه بعد از فتح مكه دين خدا كامل و نعمتش تمام نشده بود، چون فتح مكه در سال هشتم هجرت اتفاق افتاد و بسيارى از واجبات دينى اسلام بعد از اين سال نازل شد و بسيارى از حلالها و حرامها بين فتح مكه و بين درگذشت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) تشريع گرديد.
علاوه بر اينكه جمله : (الذين كفروا) انحصارى به مشركين عرب ندارد، بلكه مى فرمايد بطور كلى كفار دنيا از دين مسلمانان مايوس ‍ شدند، دليل بر اين معنا معارضات و عهد و پيمانهائى است كه بعد از فتح مكه همچنان عليه مسلمين معتبر و محترم شمرده مى شد و مشركين عرب همچنان طبق مراسم جاهليت به حج مى آمدند، و مراسم شرك را در آنجا انجام مى دادند، زنها لخت مادر زاد و مكشوف العوره طواف مى كردند، تا آنكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) امير المؤ منين (عليه السلام ) را با آيات سوره برائت بدانجا گسيل داشت ، و بقاياى رسوم جاهليت را ابطال نمود.
و يا مراد از كلمه (يوم ) بعد از آيات سوره برائت است ، و آن زمانى است كه اسلام تقريبا بر شبه جزيره عرب گسترش يافته ، آثار شرك از بين رفته ، سنن جاهليت بمرد، زمانى كه ديگر مسلمانان در معابد و معاهد دين و از آن جمله در مناسك حج احدى از مشركين را نمى ديدند، كه مراسم شرك را انجام دهد، روزگارى كه دنيا به كام مسلمين شد، و خدا آن خوف و دلواپسى كه مسلمين داشتند را مبدل به امنيت كرد، و ديگر هيچ چيزى را شرك خدا ندانستند.
اين احتمال هم به هيچ وجه قابل قبول نيست زيرا مشركين عرب هر چند كه بعد از نزول سوره برائت و بر چيده شدن بساط شرك از دين مسلمانان مايوس شدند، و رسوم جاهليت محو شد، الا اينكه دين اسلام هنوز كامل نشده بود، چون فرائض و احكامى بعد از سوره برائت نازل شد، از آن جمله فرائض و احكامى است كه در سوره مائده آمد، و مفسرين اتفاق دارند بر اينكه سوره مائده در اواخر عمر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نازل شده ، و همه مى دانيم كه بسيارى از احكام حلال و حرام و حدود و قصاص در اين سوره است .
پس با نادرست بودن اين سه احتمال كه كلمه (يوم ) به معناى دوره و ايام باشد نه يك روز خاصى كه آفتاب در آن طلوع و غروب كرده باشد، و خلاصه وقتى نتوانستيم بگوئيم مراد از روز دوره پيدايش دعوت اسلامى ، و يا دوره بعد از فتح مكه ، و يا قطعه زمان بين نزول سوره برائت و رحلت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است .
لا جرم و بناچار بايد بگوئيم مراد از اين كلمه يك روز معينى است ، روزى است كه خود اين آيه در آن روز نازل شده ، و قهرا روز نزول اين سوره است ، البته اين در صورتى است كه جمله (اليوم يئس الذين كفروا...) معترضه و به حسب معنا مرتبط با آيه اى باشد كه آن را احاطه كرده ، و يا بگوئيم نزول اين آيه حتى بعد از نزول سوره و در روزى بوده كه بعد از آن ديگر هيچ آيه اى نازل نشده ، چون دنبالش فرموده : (امروز ديگر دين شما كامل شد).
(روز معين) مورد بحث چه روزى است ؟
خوب ، حال مى پرسيم اين روز معين چه روزى بوده ؟ آيا روز معينى بوده كه مكه فتح شد؟ و يا روز معينى كه سوره برائت نازل شد؟ در فساد اين دو احتمال همان اشكالهاى سابق كافى است ، ديگر حاجتى به تكرار آنها و يا دليل ديگر نيست .
و يا مراد از اين روز معين روز عرفه در حجة الوداع است ، كه بسيارى از مفسرين اين را گفته اند، وبعضى از روايات هم بر طبق آن وارد شده ، در اين صورت مى پرسيم معناى مايوس شدن كفار از دين مسلمانان در آن روز معين چيست ؟ آيا معنايش اين است كه مشركين قريش از اينكه بار ديگر زورشان برسد كه دين اسلام را از بين ببرند مايوس شدند، كه بسيار احتمال بى پايه اى است براى اينكه مشركين عرب دو سال قبل يعنى در فتح مكه مايوس شدند، كه سال هشتم هجرت بود، نه در روز عرفه از حجة الوداع ، كه سال دهم از هجرت بوده .
و يا معنايش اين است كه در روز نزول برائت مايوس شدند، كه نزول سوره برائت در سال نهم بوده ، و قهرا آن روز معين هم در آن سال بوده ، و يا منظور اين است كه همه كفار از دين مسلمانان مايوس شدند هم مشركين و هم يهود و هم نصارا و هم مجوس و هم سايرين ، كه قهرا بر حسب اين احتمال بايد بگوئيم جمله الذين كفروا جمله اى است مطلق - كه ما مى دانيم يهود و نصارا در آن روز از غلبه بر مسلمين مايوس نشده بودند، و قوت و شوكت اسلام از چهار ديوارى جزيرة العرب آن روز تجاوز نكرده بود.
و از جهتى ديگر بايد در باره اين روز يعنى روز عرفه دقت و تامل كنيم ، ببينيم چه رابطه اى بين روز عرفه يعنى روز نهم ماه ذى الحجه سال دهم هجرت با جمله : (اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى ) كه در آيه مورد بحث قرار گرفته برقرار است .
چه بسا ممكن است كسى بگويد: رابطه اين بوده كه در آن روز امور حج به حد كمال رسيد، چون رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به نفس شريف خود در آن مراسم شركت كرده بود و تك ، تك احكام حج را هم مى گفت و هم خودش پياده مى كرد.
اما متاسفانه اين احتمال را هم نمى توان پذيرفت ، براى اينكه ديديم يكى از مناسكى كه در آن سال به مسلمانان تعليم داد حج تمتع بود، كه چيزى نگذشت بعد از درگذشتش متروك شد، آن وقت چطور ممكن است تعليم چنين حكمى را اكمال دين بناميم ، و تعليم نماز و روزه و حج و زكات و جهاد و ساير معارف را كه قبلا تشريع شده بود تكميل دين ندانيم ، و اصلا چطور ممكن است تعليم يكى از واجبات دين را اكمال آن دين شمرد با اينكه اكمال خود آن واجب هم نيست تا چه رسد به اكمال مجموع دين ؟
از اين هم كه بگذريم اين احتمال باعث مى شود كه رابطه فقره اول يعنى جمله : (اليوم يئس الذين كفروا من دينكم ) با فقره دوم يعنى جمله : (اليوم اكملت لكم دينكم ) قطع بشود، چه رابطه اى تصور مى شود كه ميان تعليم حج تمتع براى مسلمانان و ميان مايوس ‍ شدن كفار از دين مسلمين بوده باشد؟
احتمال ديگر: روز معين روز نزول سوره مائده است
و چه بسا ممكن است كسى ديگر بگويد: مراد اين آيه اين است كه در اين روز يعنى روز نزول سوره مائده با نازل شدن بقيه حلال و حرامها دين تكميل شد، چون بعد ازآن روز ديگر حلال و حرامى نازل نشد، و مراد از اكمال دين اين است كه ياس بر دلهاى كفار مسلط گشته ، آثار اين نوميدى و ياس بر چهره هاشان نمودار گشت .
بله ممكن است كسى چنين بگويد، و ليكن لازم است انسان چشم خود را باز كند و ببيند بنابراين احتمال منظور از جمله : (الذين كفروا) چه كسانى است ؟ اگر منظور كفار عرب است ، كه در آن روز اثرى از آنها نمانده بود، تا در باره آنان صحبت شود و گفته شود اينها ديگر مايوس شدند، چون اسلام در سال نهم هجرت بساط شرك را از ميان عرب بر چيده بود، كسى در آن ميان نبود كه به غير اسلام تظاهرى بكند، و مگر حقيقت اسلام غير اين تسليم است ، پس كفارى كه مايوس شدند چه كسانيند.
و اگر منظور از اين جمله كفار غير عرب از ساير امتها و نژادهاى غير عرب باشد، كه همين چند سطر پيش گفتيم آنها از پيروز شدن بر اسلام مايوس نشده بودند.
آرى بار ديگر چشم خود باز كنيم ببينيم بسته شدن باب تشريع چه زمانى بوده ، آيا روز نزول سوره مائده كه سوره مورد بحث ما است و به پايان رسيدن روز عرفه سال نهم بوده ؟ كه روايات بسيارى وارد شده بر اينكه احكام و واجباتى بعد از آن روز نازل شد، و آنقدر اين روايات بسيار است كه نمى توان آنها را بى ارزش شمرد، و شما خواننده مى توانى اين روايات را در تفسير آيه صيف يعنى آيه كلاله در آخر سوره نساء و آيات ربا مطالعه كنيد.
حتى از عمر بن خطاب روايت شده كه دريكى از خطبه هاى خود گفت : آخرين آيه قرآنى كه نازل شد آيه ربا بود، و نيز گفت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از دنيا رفت و آيه ربا را براى ما بيان نكرد، بدين جهت از ربا هر مساله اى كه مورد شك شما واقع شد احتياط كنيد، و تنها آن رفتارى را داشته باشيد كه يقين به حلال بودنش داشته باشيد، (تا آخر حديث ) و بخارى در صحيح از ابن عباس روايت كرده كه گفت : آخرين آيه اى كه بر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نازل شد آيه ربا بود، و از اين قبيل روايات بسيارى ديگر.
و هيچ دانشمندى نمى تواند اين روايات را ضعيف بشمارد، و آيه را بر آنها ترجيح دهد ، براى اينكه آيه شريفه صريح در مفاد خود نيست و حتى ظهور هم ندارد كه منظور از كلمه(اليوم ) چه روزى است ، اين روايات است كه بايد آن را معين كند، وقتى در باره آن روز احتمالهاى بسيار مى رود تعيين يك محتمل از ميان چند محتمل دليل مى خواهد، و اين روايات كه دست كمى از صرف احتمال ندارد، با فرضى كه سند هم نداشته باشند و حال آنكه دارند و نيز نمى تواند بگويد: مراد از اكمال دين خالص شدن خانه خدا از مشركين و كوچ كردن مشركين از مكه به بيرون شهر است ، تا مسلمانان داخل شوند، و طورى حج كنند كه با مشركين مخلوط نشوند، براى اينكه چنين وضعى در سال قبل از سال نزول سوره پيدا شد، پس معناى تقييد كامل شدن دين به قيد امروز چيست ؟ علاوه بر اينكه به فرضى كه قبول كنيم كه مخلوط نشدن مسلمانان با مشركين اتمام نعمت باشد، كه خود محل حرف و بلكه خنده آور است ، بارى چگونه بپذيريم اين مخلوط نشدن اكمال دين نيز هست ، و چه معنائى مى توان براى اين تعبير پيدا كرد؟ آيا مخلوط نشدن مسلمانان با مشركين اكمال دين مى تواند باشد؟ با اينكه دين ربطى به مخلوط شدن و نشدن چند جور انسان ندارد، دين عبارت است از مجموعه اى از عقائد و احكام كه اكمال آن را نمى توان به عدد افراد متدينين به آن دانست ، و اما صاف شدن جو زندگى مسلمانان براى اجراى احكام اسلام ، و بر طرف شدن موانع و مزاحمات از عمل مسلمين به آن احكام نيز نمى تواند اكمال دين باشد، علاوه بر اين پيدا شدن چنين جوى چه ارتباطى با نوميد شدن كفار دارد؟.
ممكن است كسى بگويد: مراد از اكمال دين بيان همين محرماتى است كه در آيه شريفه آمده تا مسلمانان به اين بيان تمسك كرده ديگر از گوشت فلان و فلان حيوان نخورند، و در اين اجتناب خود از كفار هم نترسند، براى اينكه كفار ديگر از دين آنان مايوس ‍ شدند، و خدا آنان را عزت داده ، دينشان را و خودشان را بر كفار غلبه داد.
ما از طرف صاحب اين احتمال گفتار او را توضيح داده مى گوئيم : حكمت اينكه خداى تعالى در اول اسلام از ميان محرمات تنها اكتفا كردند به ذكر اين چهار حرام يعنى گوشت مردار، و خون ، و گوشت خوك ، و آنچه براى غير خدا ذبح شود، كه در بعضى از سوره هاى مكى قرار گرفته و جزئياتى كه مندرج در تحت اين چهار عنوان است را بيان نكرد، همان حكمتى است كه در آيات تحريم شراب به چشم مى خورد، و آن اين است كه قرآن كريم در تحريم خبائث و آن چه پليد است راه تدريج را پيش گرفت ، و همه را يكباره بيان نكرد، تا عرب از اسلام رميده نشود، و در مسلمان شدن احساس دشوارى نكند، و آنها هم كه ايمان آورده بودند كه نوعا و بيشتر از طبقه فقراء بودند از اسلام بر نگردند.
به همين جهت همه محرمات از خوردنيها را وقتى بيان كرد كه اسلام قوت و شوكت خود را يافت ، و خداى تعالى افراد مسلمين را زياد نموده ، عزت و شوكتشان داده و به اين وسيله مشركين را از اينكه بتوانند مسلمانان را از اسلام رم دهند، و باز طمع غلبه بر مسلمين را در سر بپرورانند، و اين اميدشان را كه روزى با نيروى قاهره خود دين اسلام را از بين ببرند قطع نموده باشد، روزى آن جزئيات را بيان كرد كه ديگر بر هيچ مسلمانى شايسته نباشد از كفار بترسد، و يا به خاطر رودربايستى آنان از اين محرمات اجتناب نكند.
يكى از احتمالاتى كه درباره مراد از (يوم) در (اليوم يئس الذين كفروا) دادهشده و رد آن
صاحب اين احتمال از اين بيان نتيجه گرفته كه پس مراد از كلمه (يوم ) روز عرفه از سال حجة الوداع است ، يعنى همان روزى كه اين آيه نازل شد، و همه جزئيات و تفاصيل محرمات را كه تاكنون بيان نكرده بود بيان كرد، و بقيه رسوم جاهليت را و خبائث مشركين و اوهام خرافى آنان راباطل ساخت ، و با روشن ترين بيان ظهور و غلبه مسلمين بر مشركين را بيان كرد، تا ديگر طمعى به از بين بردن اسلام نكنند و مسلمين هيچ احتياجى به مدارا كردن با آنان و يا ترس از عواقب امور نداشته باشند.
لذا مى بينند كه خداى سبحان در اين آيه به مسلمانان خبر مى دهد كه كفار خودشان از غلبه بر دين شما مايوس شدند شما چرا دل واپسيد؟ و با اينكه خداى تعالى ضعف شما را مبدل به قوت و خوف شما را به امنيت و فقرتان را مبدل به غنا فرمود، ديگر نبايد از آنها بترسيد، بلكه بايد از خدا ترسيده از تفاصيل و جزئيات آنچه خدا شما را نهى كرده اجتناب كنيد، كه در اين اجتناب كردنتان كمال دين شما است ، اين بود خلاصه اى از گفتار صاحب اين قول و توضيح م.
ليكن اين شخصى كه به خيال خود خواسته بين همه آن احتمالات كه ما ذكر كرديم و يا نكرديمْ جمع كند تا اشكال هر احتمالى را با اشكالى كه متوجه احتمال ديگر مى شود رفع كند، در نتيجه در همه اشكالات و محذورات قرار گرفته ، و هم لفظ آيه را در هم و بر هم كرده ، و هم معناى آن را.
اولا غفلت ورزيده از اينكه مراد از ياس اگر آن ياسى باشد كه مستند به غلبه و قوت اسلام است ، و در ايام فتح مكه و يا نزول آيات برائت تحقق يافته ، ديگر صحيح نيست سخن از روز عرفه سال دهم هجرت به ميان آورد، و بگويد جمله : (اليوم يئس الذين كفروا من دينكم ) در آن روز نازل شده ، زيرا نوميدى كفار نزديك به يك و يا دو سال جلوتر از آن روز اتفاق افتاده بود، چون فتح مكه دو سال قبل از دهم هجرت بوده ، و در چنين فرضى عبارت وافى و صحيح اين بود كه بفرمايد: (قد يئس الذين كفروا من دينكم ) (يعنى چندى قبل كفار از دين شما مايوس شدند)، نه اينكه بفرمايد : امروز چنين شدند، همچنانكه خود اين مرد آنجا كه مى خواهد گفتار خود را توضيح دهد همين تعبير را آورده ، و يا زمان گذشته و حال را مسكوت گذاشته ، بفرمايد: (انهم آيسون ) كفار مايوسند و او غفلت كرده از اينكه مساله تدرج در تحريم طعامهاى حرام كه تحريم تدريجى آن را به تحريم تدريجى شراب قياس كرده اگر منظورش تدرج از حيث تحريم بعضى افراد از تحريم بعضى ديگر است ، كه قبلا گفتيم آيه شريفه چيزى را زائد بر آنچه قبلا تحريم شده بود تحريم نكرده ، همانهائى را تحريم كرده كه آيات سوره بقره و انعام و نحل تحريم كرده بود، چون عنوان (منخنقه ) و (موقوذه ) اگر در آن آيات نيامده به هر جهت مصداق همان ميته اى است كه در آنها آمده بود.
و اگر منظورش تدرج از حيث بيان باشد، و خواسته باشد بگويد قرآن كريم اول محرمات را بطور اجمال بيان كرد، و سپس بطور تفصيل انگشت روى تك تك مصاديق آن گذشت ، تا مباد ا مردم از قبول همه آنها امتناع بورزند، اين منظور نيز صحيح نيست ، براى اينكه آنچه قبل از اين سوره يعنى سوره مائده بيان شده يعنى ميته و خون و گوشت خوك و آنچه براى غير خدا ذبح شده مصاديقش ‍ بيشتر است ، و بيشتر مورد ابتلاء مردم است ، و در دل مردم اثر مخالف مى گذارد تا آنچه در سوره مائده بيان شده ، يعنى حيوان خفه شده ، و كتك خورده ، چون اينگونه مردارها خيلى به ندرت اتفاق مى افتد، كه مورد ابتلاء قرار گيرد، پس چه شد كه اين چهار عنوان كه مهمتر و مورد ابتلاء بيشتر و سر و كار مردم با آنها زيادتر است ، تحريمش بدون ترس و دلواپسى صريحا اعلام شد، ولى امورى كه خيلى كم اتفاق مى افتد و نسبت به آن چهار عنوان اصلا قابل اعتنا نيست تحريمش آرام آرام و به تدريج صورت گرفته ، و شارع اسلام از تحريم يك باره آنها از امتناع مردم دلواپس شده است ؟.
علاوه بر اين گيرم ما قبول كنيم كه تحريم يكباره آنها چنين محذورى داشته ، آيا تحريم مذكور اكمال دين است ؟ و آيا صحيح است كه تشريع احكام را دين بنامند، و ابلاغ و بيان آن را اكمال دين بخوانند، باز گيرم كه بيان احكام اكمال دين باشد امروز دين را براى شما تكميل و نعمت را برايتان تمام كرديم .
از اين هم كه بگذريم خداى تعالى تنها در امروز نبوده كه احكامى را بيان كرده ، بلكه در طول بيست و سه سال احكام بسيارى را تشريع و بيان كرده بود، چطور شد كه تنها اين چند حكم كه امروز بيان شد عنوان اكمال دين و اتمام نعمت به خود گرفت ؟. و اگر منظورش اين است كه مراد از اكمال دين تعطيل شدن تشريع دين و بسته شدن باب آن است ، مى خواهد بفرمايد بعد از اين چند حكم ديگر هيچ حكمى تشريع نخواهد شد، در اين صورت از اين شخص مى پرسيم پس احكامى كه بعد از نزول سوره مائده و قبل از رحلت رسول اللّه (صلى الله عليه وآله ) نازل شد چه بوده ؟ آيا آنها جزء دين نبودند، بلكه از اين بالاتر احكامى كه بعد از اين آيه در خود اين سوره آمده مورد سوال مى باشد، كه آيا اينها جزء دين نيستند؟ خواننده محترم مى تواند با مطالعه دقيق آن آيات به آن احكام واقف گردد.
و بعد از همه اين اشكالهاى بى جواب مى پرسيم در صورتى كه منظور همان چند حكمى است كه در عرفه ، دهم هجرت نازل شد معناى جمله : و (رضيت لكم الاسلام دينا) كه تقديرش (اليوم رضيت لكم الاسلام دينا) مى باشد چيست ؟ و چرا به اين چند حكم منت نهاده شد؟ و چرا خداى سبحان تنها آن روز، اسلام را دينى پسنديده دانست ؟ با اينكه هيچ مزيتى تصور نمى شود كه باعث اين اختصاص گردد.
تازه بعد از همه اين اشكالها و چراها بيشتر و يا قريب به بيشتر اشكالهائى كه بر وجوه قبلى وارد بود بر اين وجه نيز وارد است ، و ما ديگر با اعاده آنها گفتار خود را طول نمى دهيم و يامنظور از كلمه (يوم ) روز معينى از روزهائى است كه بين عرفه دهم هجرت و بين ورود رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به مدينه طيبه است ، روزى كه با بعضى از وجوه كه در معناى ياس كفار و در معناى اكمال دين ذكر شده تناسب داشته باشد، در اين صورت نيز اشكالهاى سابق كه به تفصيل مذكور سابق وارد مى شد بر آن وارد مى شود.
مراد از (يوم) در آيه شريفه از نظر ما، با دقت نظر در تفسير آيه شريفه
اين بود قسمتى از حرفهائى كه بعد از مراجعه و تتبع از ديگران بدست آمده ، و يا حرفهائى كه ممكن است كسى در معناى آيه مورد بحث بزند، و بطورى كه ملاحظه كرديد تاكنون به وجه قابل قبولى بر نخورديم ، ناگزير بايد بحث را به طريقى ديگر، كه با وضع خاص ‍ اين كتاب تناسب دارد دنبال كنيم ، لذا از نو تفسير آيه را شروع مى كنيم(اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم ) كلمه ياس ‍ نوميدى در مقابل كلمه :(رجاء) (اميد) است و دين آن معارفى است كه از ناحيه خد اى تعالى نازل شده باشد، و دين مبين اسلام به تدريج نازل شده است ، و جمله مورد بحث دلالت مى كند بر اينكه كفار قبل از نزول اين آيه و روزى كه اين آيه مربوط به آن روز است اميد آن را داشته اند كه بتوانند اسلام را از هر طريقى كه شده از بين ببرند و همين وضع در هر زمانى مسلمانان را تهديد مى كرده و روز به روز دين آنان را در خطر داشته و اين خطر آنقدر زياد بوده كه جا داشته مؤ منين از آن بر حذر باشند واز وقوع چنان خطرى بترسند.
پس اينكه فرموده : (فلا تخشوهم ...) خواسته است به مسلمانان تامين بدهد و بفرمايد: بعد از امروز ديگر از بروز آن خطر نترسيد، آيات زير از وجود آن خطر خبر مى داد، و مى فرمود: (ودت طائفه من اهل الكتاب لو يضلونكم )، و نيز مى فرمود: (ود كثير من اهل الكتاب لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم ، من بعد ما تبين لهم الحق ، فاعفوا و اصفحوا حتى ياتى اللّه بامره ، ان اللّه على كل شى ء قدير).
اين را هم مى دانيم كه كفار آرزوى سرنوشت بد براى مسلمانان در سر نمى پروريدند، مگر به خاطر دين آنان و سينه هايشان تنگى نمى كرد، و دلهايشان غش نمى كرد مگر به خاطر همينكه دين آنان و عزت و شرف ايشان را از بين مى برد و آزادى ايشان را در انجام آنچه هوا و هوسشان اقتضاء مى كرد و نفوسشان بدان عادت داشته سلب مى كرد، و به شهوترانيهاى بى قيد و شرطشان خاتمه مى داد.
بنابراين آنچه در نظر كفار مورد نفرت و انزجار بود دين مسلمانان بود نه خود آنان ، با اهل دين ، هيچ غرضى و عداوتى نداشتند، مگر از جهت دين حق آنان ، آنها نمى خواستند مسلمانان از بين بروند، و چنين مردمى در د نيا نباشند، بلكه مى خواستند نور خدا را خاموش سازند، و اركان شرك را كه در حال تزلزل قرار گرفته و داشت فرو مى ريخت تحكيم ببخشند، و مؤ منين را همانطور كه د ر جمله : (لو يردونكم كفارا...) گذشت به كفر قبلى خود بر گردانند، همچنانكه در آيه زير به اين حقيقت تصريح نموده ، مى فرمايد: (يريدون ليطفوا نور اللّه بافواههم و اللّه متم نوره و لوكره المشركون )، و نيز مى فرمايد:(فادعوا اللّه مخلصين له الدين ، و لوكره الكافرون ).
و به همين جهت كفار هيچ همى به جز قطع اين شجره طيبه و ريشه كن ساختن آن نداشتند، آنها تنها هدفشان اين بود كه از راه تفتين مؤ منين و راه دادن نفاق و تفرقه در بين جماعت آنان و گسترش شبه و خرافات در بين آنان ، و سر انجام افساد دين آنان ، اين بنيان رفيع را سرنگون سازند.
به اين منظور نخست اين هدف را دنبال كردند كه عزيمت و تصميم هاى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را سست و با مال و جاه خود مقاصد آن جناب را العياذ باللّه احمقانه قلمداد كنند، همچنانكه قرآن كريم به اين معنا اشاره نموده مى فرمايد: (و انطلق الملا منهم ان امشوا و اصبروا على آلهتكم ان هذا لشى ء يراد)، و خلاصه برويد و با مايه گذارى از مال و قدرت خود خدايان خود را يارى كنيد.
و يا اين كار را از راه مخالطه و سازش كارى انجام مى دادند، كه آيه زير بدان اشاره نموده مى فرمايد: (ودوا لو تدهن فيدهنون ) و نيز مى فرمايد: (و لولا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا)، و نيز مى فرمايد: (قل يا ايها الكافرون لا اعبد ما تعبدون و لا انتم عابدون ما اعبد) روايات وارده در شان نزول اين آيات مويد گفتار ما است ، كه آيات مذكور در صدد اشاره به اين مطالبند.
آخرين اميد كافران براى محو دين اسلام ، به مرگ پيامبر (ص) بسته شده بود
بعد از نوميدى و نرسيدنشان به اهداف شومى كه داشتند آخرين اميدى كه به زوال دين و موت دعوت حقه آن بستند اين بود كه به زودى داعى به اين دعوت و قائم به امر آن يعنى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از دنيا مى رود، و فرزند ذكورى هم كه اهدافش را تعقيب كند ندارد، و منشا اين اميدواريشان اين بود كه آنها مى پنداشتند دعوت دينى هم يك قسم سلطنت و پادشاهى است ، كه در لباس نبوت و دعوت و رسالت عرضه شده است ، پس اگر او بميرد يا كشته شود اثرش منقطع ، و يادش و نامش از دلها مى رود، همانطور كه وضع همه سلاطين و جباران چنين بوده است ، و يك پادشاه يا امپراطور هر قدر هم كه در نيرومندى و ديكتاتورى و سوار شدن بر گرده مردم به نهايت درجه مى رسيد به محضى كه مى مرد يادش هم از دلها مى رفت ، و قوانين و سنت هايش با خود او دفن مى شد، جمله : (ان شانئك هو الابتر) بطورى كه از روايات شان نزول بر مى آيد به اين حقيقت اشاره دارد.
پس همانطور كه گفتيم اين آرزو و آرزوهائى مثل آن بوده كه اميد شوم مذكور را در دلهاى كفار راه مى داده ، و به اطفاء نور دين به طمعشان مى انداخته ، و در نظر اوهام و خيالهاى خامشان زينت مى داده ، كه اين دعوت طاهره چيزى به جز يك پديدار نيست ، كه به زودى گردش روزگار دروغ بودنش را روشن نموده ، طومارش را بر مى چيند، و اثرش را از صفحه روزگار محو مى سازد، ليكن خوشبختانه ظهور تدريجى اسلام و غلبه آن بر هر دين و اهل دينى كه به ستيز با آن پرداخت . و انتشار آوازه اش و اعتلاء كلمه اش به شوكت و قوت ، همه آن آرزوها را بباد داد، و در نتيجه كفار را از اينكه بتوانند عزيمت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را تباه بسازند، در پاره اى از اهداف حركتش را متوقف كنند، و به مال و يا جاه تطميعش كنند به كلى مايوس شدند.
آرى قوت و شوكت اسلام كفار را از همه اين راهها مايوس ساخت ، به جز يك راه و آن اين بود كه آن جناب فرزند ذكورى كه جاى او را بگيرد و دعوتش را ادامه دهد ندارد در نتيجه با مرگ او دين او نيز خواهد مرد، چون اين معنا بديهى است كه كمال دين از جهت احكام و معارفش به هر درجه اى كه باشد خودش به خودى خود نمى تواند خود را حفظ كند.
و هيچ سنتى از سنن و اديانى كه آمده و مردم از آن پيروى كرده اند به حال نضارت و صفاى اولش باقى نمانده ، نه بخودى خود و نه به انتشار آوازه اش ، و نه به كثرت معتقدين به آن ، همچنانكه هيچ سنتى و دينى از راه قهر و جبر و تهديد و با فتنه و عذاب و يا عاملى غير اينها، به كلى از بين نرفته ، بلكه هر دينى كه از بين رفته به خاطر از بين رفتن حاملين آن دين و علماى آن كيش و كارگردانان آن بوده است .
آيه شريفه در مورد ولايت على (ع) و در روز غدير خم كه قيام دين به حامل شخصى مبدل به قيام به حامل نوعى شد، نازل گشته است
از آنچه تاكنون گفته شد روشن گرديد كه تماميت ياس كفار حتما بايد به خاطر عامل و علتى بوده باشد كه عقل و اعتبار صحيح آن را تنها عامل نااميدى كفار بداند، و آن اين است كه خداى سبحان براى اين دين كسى را نصب كند، كه قائم مقام رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) باشد، و در حفظ دين و تدبير امر آن و ارشاد امت متدين كار خود آن جناب را انجام دهد، به نحوى كه خلاى براى آرزوى شوم كفار باقى نماند، و كفار براى هميشه از ضربه زدن به اسلام مايوس شوند.
آرى مادام كه امر دين قائم به شخص معينى باشد، دشمنان آن مى توانند اين آرزو را در سر بپرورانند، كه با از بين رفتن آن شخص ‍ دين هم از بين برود، ولى وقتى قيام به حاملى شخصى ، مبدل به قيام به حاملى نوعى شد، آن دين به حد كمال مى رسد، و از حالت حدوث به حالت بقاء متحول گشته ، نعمت اين دين تمام مى شود، و اين بعيد نيست ، كه جمله (حتى ياتى اللّه بامره تا خدا امر خود بياورد) در آيه زير اشاره به همين معنا باشد، توجه بفرمائيد: (ود كثير من اهل الكتاب لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم ، من بعد ما تبين لهم الحق ، فاعفوا و اصفحوا حتى ياتى اللّه بامره ، ان اللّه على كل شى ء قدير).
و اين وجه خود مويد رواياتى است كه مى گويد آيه شريفه مورد بحث در روز غدير خم در مورد ولايت على (عليه السلام ) نازل شد، يعنى روز هيجدهم ذى الحجه سال دهم هجرت ، و بنابراين دو فقره آيه به روشنترين ارتباط مرتبط مى شوند، و هيچيك از اشكالات گذشته هم وارد و متوجه نمى شود.
و شما خواننده بعد از آنكه معناى كلمه : (ياس ) در جمله : (اليوم يئس الذين ...) را فهميدى ، مى فهمى كه كلمه (اليوم ) ظرفى است كه متعلق به (يئس ) است ، و اگر در آيه شريفه ظرف جلوتر از متعلق آمده به منظور بزرگداشت آن روز، و موقعيت آن بوده ، چون گفتيم در آن روز دين خدا از حالت قيام به شخص در آمد، و قيامش به نوع مبدل گرديد و حالت حدوث و ظهورش به حالت بقاء و دوام مبدل شد.
و اين آيه شريفه نبايد به آيه : (اليوم احل لكم الطيبات ...) مقايسه شود، براى اينكه زمينه اى كه اين آيه دارد غير زمينه و سياق آن آيه است ، زمينه آيه مورد بحث اعتراض و زمينه آن ديگرى استيناف (از نو سخن گفتن ) است ، و حكم دو آيه نيز مختلف است ، حكم آيه اولى يك حكم تكوينى است كه از جهتى مشتمل بر بشارت و از جهتى ديگر بر تهديد است ، (نا اميد شدن كفار از دين مسلمانان امرى است تكوينى ، و طبيعى ، كه براى مسلمانان بشارت ، و براى كفار تهديد است )،
و اما آيه دوم حكمش يك حكم تشريعى و مبنى بر امتنان است ، (منت مى گذارد بر بشر و يا بر مسلمين كه خدا طيبات را براى شما حلال كرد)، پس معلوم شد كه جمله : (اليوم يئس ...) دلالت بر بزرگداشت آن روز دارد به خاطر اينكه آن روز روزى است مشتمل بر خيرى عظيم و فائده اى بى نظير، و آن اين است كه كفار از دين مؤ منين مايوس شدند، و منظور از جمله : (الذين كفروا) همانطور كه قبلا اشاره كرديم مطلق كفارند، چه مشركين بت پرست ، و چه يهود و نصارا، و چه غير ايشان ، به خاطر اينكه جمله مذكور مطلق است ، و هيچ قيدى در آن نيست .
جمله (فلا تخشوهم و اخشون) در مقام تهديد است نه در مقام منت گذارى
و اما جمله : (فلا تخشوهم واخشون ) نهى در آن ارشادى است ، نه مولوى ، و معنايش اين است ديگر جائى براى ترسيدن شما باقى نمانده زيرا با نوميدى كفار آن خطر كه قبلا از آن مى ترسيديد بر طرف شد و اين پر واضح است كه انسان بعد از آنكه از چيزى مايوس شد، ديگر آن را تعقيب نمى كند، چون در چنين حالتى مى داند كه هر چه زحمت بكشد هدر مى رود، به همين جهت شما مسلمانان از امروز از ناحيه كفار ايمن خواهيد بود، ديگر جا ندارد كه از آنان بر دين خود بترسيد، پس از آنان مترسيد و از من بترسيد.
از اينجا روشن مى شود كه مراد از جمله : (واخشون ) به مقتضاى سياق اين است كه در امرى كه بايد در آن امر دلواپس باشيد، و اگر نااميدى كفار نبود جا داشت دچار ترس گرديد، كه مبادا كفار آن امر را كه همان دين شما است از دست شما بربايند، از من بترسيد، و اين نوعى تهديد براى مسلمين است ، (مى خواهد بفرمايد اين منم كه دين مردمى را به خاطر گناهانى كه مرتكب مى شوند از آنها مى گيرم )، و به همين جهت ما آيه را حمل بر امتنان نكرديم .
مويد گفتار ما كه گفتيم آيه در مقام تهديد است ، نه منت گذارى ، اين است كه ترس از خدا در هر حالى واجب است ، و اختصاص به يك وضع خاص و شرطى مخصوص ندارد، پس معلوم مى شود منظور از جمله (واخشون ) ترس خاصى است ، و در موردى مخصوص ، چون اگر چنين نباشد وجهى براى اضراب در جمله (پس از آنان نترسيد بلكه از من بترسيد)، به نظرنمى رسد.
خواهى گفت : هر وجهى كه براى اضراب در آيه : (فلا تخافوهم و خافون ان كنتم مؤ منين )، در نظر داشته باشيد، همان وجه اضراب در آيه مورد بحث نيز هست ، در پاسـخ مى گوئيم : نمى توان آيه مورد بحث را با آن آيه شريفه مقايسه كرد، براى اينكه در آيه آل عمران ترس از خدا شرط شده به ايمان ، و فرموده اگر به خدا ايمان داريد از خدا بترسيد، و خطاب هم در آن خطابى است مولوى ، و تكليفى است شرعى ، مى خواهد بفرمايد: براى هيچ مومنى شرعا جائز نيست كه از كفار بر جان خود بترسد، و مثلا پا به فرار بگذارد بلكه بر او واجب است كه تنها از خدا بترسد.
و جان كلام اينكه آيه شريفه آل عمران مؤ منين را نهى مى كند از كارى كه صدور آن از مؤ منين حق و سزاوار نيست و آن ترس از كفار بر جان خويش است ، حال چه اينكه مامور شده باشند به خوف از خدا، و چه نشده باشند و به همين جهت اين تكليف را در جمله بعد دو باره با قيدى كه مشعر به عليت آن است تعليل نموده ، مى فرمايد: (و خافون ان كنتم مؤ منين ) به خلاف آيه مورد بحث كه خشيت مؤ منين ترس از جان خود نيست بلكه ترس بر دينشان است ، ترسى نيست كه نزد خداى سبحان مبغوض و منفور باشد.
چون ترس از اينكه مبادا كفار دين ما را از بين ببرند، در حقيقت تحصيل رضاى خدا است ، و اگر خداى تعالى آنان را از اين ترس ‍ نهى فرموده به خاطر اين است كه سببى كه باعث ترس مسلمانان بود يعنى اميدوارى كفار به اينكه بتوانند اسلام را از بين ببرند از بين رفت ، و از اثر افتاد، پس به همين دليل نهى در اين آيه كه مى فرمايد: (فلا تخشون ) نهى ارشادى است ، همچنانكه امر در جمله (واخشون ) امر ارشادى است ، و مفاد كلام اين است كه بر شما مسلمانان واجب است كه در باره دين ترس داشته باشيد، از اينكه مبادا كفار آن را از شما بربايند، ليكن اين ترس تا امروز بجا و به مورد بود، چون كفار اميد ضربه زدن داشتند، اما امروز ديگر مايوس ‍ شده اند، و آن علت ترس امروز به تقدير الهى منتقل شده ، پس بايد تنها از او بترسيد (دقت بفرمائيد).
پس اين آيه به خاطر جمله : (فلا تخشوهم و اخشون ) خالى از تهديد و تحذير نيست ، براى اينكه در اين جمله امر به ترسى مخصوص كرده ، نه ترس عمومى كه در هر حالى بر مومن واجب است حال بايد ببينيم اين ترس خاص چه ترسى است ؟ و ترس از چيست ؟ و انگيره اى كه اين ترس را واجب كرده و خداى تعالى به خاطر آن انگيره و علت به اين ترس امر كرده چيست ؟
هيچ اشكالى نيست در اينكه دو فقره مورد بحث يعنى (اليوم يئس ...) و جمله (اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى ...) به يكديگر مربوطند، و براى افاده يك غرض قالب گيرى شده اند، و در سابق بيان اين معنا گذشت .
پس دينى كه خداى تعالى امروز تكميلش كرد، و نعمتى كه تمامش فرمود كه به حسب حقيقت يك چيز هستند همان چيزى بوده كه كفار تا قبل از امروز به آن طمع بسته بودند، و مؤ منين هم از آن مى ترسيدند، و خداى تعالى كفار را مايوس نموده ، دين خود را تكميل و نعمت خود را تمام كرد، و در نتيجه نهى كرد از اينكه از كفار بترسيد، پس آن امرى و آن چيزى كه خداى تعالى مسلمانان را امر فرموده به اينكه در باره آن چيز از او بترسند، همان چيزى است كه نهيشان كرد از اينكه در باره آن از كفار بترسند، و آن چيز عبارت است از خاموش شدن نور دين و مسلوب شدن اين نعمت و موهبت ، به دست كفار.
خداى تعالى در آياتى ديگر بيان كرده كه هيچ سببى و علتى اين نعمت را از بين نمى برد، مگر كفر ورزيدن به آن ، و مسلمانان را با شديدترين لحن از چنين عملى تهديد نموده ، فرمود: (ذلك بان اللّه لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم ، حتى يغيروا ما بانفسهم و ان اللّه سميع عليم )، و نيز فرموده : (و من يبدل نعمة اللّه من بعد ما جاءته فان اللّه شديدالعقاب ) و در آيه شريفه زير مثلى كلى براى نعمت خدا زده ، كه كفران به آن ، آن را به چه صورت در مى آورد، چنين مى فرمايد: (و ضرب اللّه مثلا قرية كانت آمنة مطمئنة ياتيها رزقها رغدا من كل مكان فكفرت بانعم اللّه فاذاقها اللّه لباس الجوع و الخوف بما كانوا يصنعون ).
بنابراين آيه مورد بحث هم كه مى فرمايد: (اليوم يئس ...دينا) اعلام مى كند به اينكه دين مسلمانان همچنان از ناحيه كفار در امنيت و از خطرى كه ممكن است از ناحيه آنان متوجهش شود محفوظ است ، و هيچ فسادى و خطر زوالى متوجه اين دين نمى شود، مگر از ناحيه خود مسلمانان به اينكه اين نعمت تامه الهى را كفران كنند، و اين دين كامل و مرضى را ترك گويند، در آن روز است كه خداى تعالى نعمت خود را از آنان سلب نموده ، و به نقمت و خوارى مبدلش مى سازد، و لباس خوف و جوع بر تنشان مى كند، همچنانكه ديديم مسلمانان كفران كردند، و خدا هم آن كار را كرد.
حال اگر كسى بخواهد بفهمد اين آيه با جمله : (فلا تخشوهم واخشون ) تا چه اندازه پيش گوئى كرده ، بايد سيرى دقيق در حال عالم اسلامى امروز بكند آنگاه به عقب برگشته حوادث تاريخى را مورد دقت قرار دهد، تا به ريشه قضايا و به موى رگهاى آن پى ببرد.
آياتى كه در قرآن كريم سخن از ولايت دارد ارتباط تامى با مضمون اين آيه يعنى تحذير و تهديد آن دارد، و خداى تعالى در كتابش ‍ بندگان خود را در هيچ بابى و هيچ مطلبى از عذاب خودش تحذير نكرده مگر در باب ولايت ، و تنها در اين مورد است كه پى در پى مى فرمايد: (و يحذركم اللّه نفسه )، و در آيه مورد بحث هم فرموده : (واخشون )، و تعقيب اين بحث به بيش از اين مقدار از وضع اين كتاب كه عهده دار تفسير آيات است بيرون شدن است ، و لذا از اين بحث مى گذريم .
اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا
معناى تمام و كمال و فرق آن دو
كلمه (اكمال ) و كلمه (اتمام ) معنائى نزديك به هم دارند، راغب مى گويد كمال هر چيزى عبارت است از اينكه غرض از آن چيز حاصل بشود و در معناى كلمه (تمام ) گفته تمام بودن هر چيز منتهى شدن آن به حدى است كه ديگر احتياج به چيزى خارج از خود نباشد ، به خلاف ناقص كه محتاج به چيزى خارج از ذات خودش است تا او را تمام كند.
و شما خواننده محترم مى توانيد از راهى ديگر معناى اين دو كلمه را تشخيص دهيد، و آن اين است كه بدانيد كه آثار موجودات دو نوع است .
يك نوع از موجودات وقتى اثر خود را مى بخشند كه همه اجزاى آن جمع باشد، (مثلا اگر مانند معجون اجزائى دارد، همه آن اجزاء موجود باشد، كه اگر يكى از آن اجزاء نباشد معجون و دار و اثر خود را نمى بخشد)، و مانند روزه كه مركب است از امورى كه اگر يكى از آنها نباشد روزه روزه نمى شود، مثلا اگر كسى در همه اجزاى روز از خوردن و ساير محرمات امساك بكند ولى در وسط روز در يك ثانيه دست از امساك بر دارد، و جرعه اى آب فرو ببرد، روزه اش روزه نيست . از جمع شدن اجزاء اينگونه امور تعبير مى كنند به تماميت و در قرآن كريم مى فرمايد: (ثم اتمواالصيام الى الليل ) و يا مى فرمايد: (و تمت كلمة ربك صدقا و عدلا).
و نوع ديگر قسمتى از اشياء هستند كه اثر بخشيدن آنها نيازمند به آن نيست كه همه اجزاى آن جمع باشد، بلكه اثر مجموع اجزاء مانند مجموع آثار اجزاء است ، هر يك جزئى كه موجود بشود اثرش هم مترتب مى شود (البته اثرى به مقدار خود آن جزء) و اگر همه اجزاء جمع شود همه اثر مطلوب حاصل مى شود، مانند روزه كه اگر يك روز روزه بگيرى ، اثر يك روز را دارد، و اگر سى روز بگيرى اثرسى روز را دارد، تماميت را در اين قسم (كمال) مى گويند و در قرآن كريم فرموده : (فمن لم يجد فصيام ثلاثه ايام فى الحج و سبعه اذا رجعتم تلك عشره كامله ).
و نيز فرموده : (و لتكملوا العده )، كه در اينگونه امور اثرهم بر بعض مترتب مى شود و هم بر كل ، و در گفتگوهاى روزانه خود مى گوئيم امر فلانى تمام و عقل او كامل شد و عكس اين را نمى گوئيم يعنى نمى گوئيم عقل فلانى تمام و امر او كامل شد.
و اما فرق بين دو واژه (اكمال ) و (تكميل ) و همچنين (اتمام ) و (تتميم ) همان فرقى است كه بين دو باب افعال و تفعيل است ، باب افعال در اصل و به حسب اصل لغت دلالت بر دفعه يكبارگى و باب تفعيل دلالت بر تدريج دارد، هر چند كه در اثر تحولها كه واژه عرب ديده بسيار مى شود كه در اين دو باب دخل و تصرف شده ، آن دو را به معنائى دور از مجراى مجردش و يا از معناى اصليش برگرداندند، همچنانكه اين برگشت از معناى اصلى دو باب افعال و تفعيل را در كلماتى از قبيل : (احسان تحسين ) (اصداق تصديق )(امداد تمديد) (افراط تفريط) و غير اينها مشاهده مى كنيم ، كه چگونه معناى اصلى كلمه برگشته ، و معناى الفاظ مذكور چنين مى شود. (احسان نيكى كردن تحسين نيكى ديگران را ستودن ) (اصداق مهريه دادن تصديق گفتار ديگران راتصديق كردن )(امداد كمك كردن تمديد مدت مقرر را تمديد كردن )، (افراط زياده روى كردن - تفريط كوتاه آمدن ) علت اين تحول اين بوده كه معناى اصلى كلمه را با خصوصيات مورد آن آميخته اند، و به تدريج الفاظ در همان خصوصيات استعمال شده و آن معانى را به خود گرفته است .
مراد از (دين) و (نعمت) در (اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى)
نتيجه بيان گذشته اين شد كه آيه : (اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى )، مى فهماند كه مراد از دين مجموع معارف و احكام تشريع شده است چيزى كه هست امروز مطلبى بر آن معارف و احكام اضافه شده ، و مراد از (نعمت ) هر چه باشد امرى معنوى و واحد است ، و كانه ناقص بوده ، يعنى اثرى كه ب ايد نداشته ، امروز آن نعمت ناقص تمام شد، و در نتيجه امروز آن معارف و احكام اثرى كه بايد داشته باشند دارا شده است .
و كلمه نعمت بر وزن (فعله ) صيغه اى است كه در مواردى كه بخواهى از نوع چيزى سخن بگوئى در اين قالب مى گوئى ، و نعمت بر اى هر چيز عبارت است از نوع چيرهائى كه با طبع آن چيز بسازد، و طبع او آن چيز را پس نزند و موجودات جهان هر چند كه از حيث اينكه در داخل نظام تدبير قرار گرفته اند، همه به هم مربوط و متصلند، و بعضى كه سازگار با بعض ديگرند نعمت آن بعض ‍ بشمار مى روند و در نتيجه اكثر و يا همه آنها وقتى با يكديگر مقايسه شوند نعمت خواهند بود همچنانكه خداى تعالى فرموده : (و ان تعدوا نعمة اللّه لا تحصوها)، و نيز فرموده : (و اسبغ عليكم نعمه ظاهره و باطنه ).
الا اينكه خداى تعالى بعضى از اين نعمتها را به اوصاف بدى چون 1 شر 2 پست 3 لعب 4 لهو و اوصاف ديگرى ناپسند توصيف كرده ، يكجا فرموده : (و لا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خير لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين ) و در جاى ديگر فرموده : (و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخرة لهى الحيوان ) و در جائى ديگر فرموده : (لا يغرنك تقلب الذين كفروا فى البلاد، متاع قليل ثم ماواهم جهنم و بئس المهاد) و در جاهاى ديگر آياتى ديگر در اين باره آورده .
آنچه كه انسان با تصرف در آن راه خدا را طى كند نعمت است
و اين سنخ آيات قرآنى دلالت دارد بر اينكه اين چيرهائى كه ما نعمتش مى شماريم وقتى نعمتند كه با غرض الهى موافق باشد، و آن غرضى را كه خدا اين موجودات را بدان جهت خلق كرده تامين شوند، و ما مى دانيم كه آنچه خداى تعالى براى بشر خلق كرده بدين جهت خلق كرده كه او را مدد كند در اينكه راه سعادت حقيقى خود را سريعتر طى كند، و سعادت حقيقى بشر نزديكى به خداى سبحان است ، كه آنهم با عبوديت و خضوع در برابر پروردگار حاصل مى شود، آرى خداى تعالى مى فرمايد: (و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون ).
و بنابراين پس هر موجودى كه انسان در آن تصرف مى كند تا به آن وسيله راه خداى تعالى را طى كند، و به قرب خدا و رضاى او برسد، آن موجود براى بشر نعمت است ، و اگر مطلب به عكس شد يعنى تصرف در همان موجود باعث فراموشى خدا و انحراف از راه او، و دورى از او و از رضاى او شد، آن موجود براى انسان نقمت است ، پس هر چيزى فى نفسه براى انسان نه نعمت است و نه نقمت ، تا ببينى انسان با آن چه معامله اى بكند، اگر در راه عبوديت خداى تعالى مصرفش كند، و از حيث آن تصرفى كه گفتيم روح عبوديت در آن بدمد، و در تحت ولايت خدا كه همان تدبير ربوبى او بر شؤ ون بندگان است قرارش دهد، آن وقت براى او نعمت خواهد بود، و لازمه اين حرف اين است كه نعمت در حقيقت همان ولايت الهى است ، و هر چيزى وقتى نعمت مى شود كه مشتمل بر مقدارى از آن ولايت باشد، همچنانكه خداى عزّوجلّ فرموده : (اللّه ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور)، و نيز فرموده : (ذلك بان اللّه مولى الذين آمنوا و ان الكافرين لا مولى لهم ) و نيز در باره رسول گراميش فرموده : (فلا و ربك لا يومنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ، ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت ، و يسلموا تسليما) اينها و آياتى ديگر ولايت الهى و آثار آن را بيان مى كند.
پس اسلام كه عبارت است از مجموع آنچه از ناحيه خداى سبحان نازل شده ، تا بندگانش به وسيله آن اسلام ، وى را عبادت كنند يكى از اديان الهى است ، و اين دين بدان جهت كه از حيث عمل به آن مشتمل است بر ولايت خدا و ولايت رسول او و ولايت اولياى امر، بدين حيث نعمت خداى تعالى است ، و آن هم چه نعمتى كه قابل قياس با هيچ نعمت ديگر نيست .
دين اسلام از حيث اشتمال آن بر ولايت خدا ورسول و اولياء امر، نعمت است
و ولايت خداى سبحان يعنى سرپرست او نسبت به امور بندگان و تربيت آنان به وسيله دين تمام نمى شود مگر به ولايت رسولش ، و ولايت رسولش نيز تمام نمى شود مگر به ولايت اولى الامر كه بعد از درگذشت آن جناب و به اذن خداى سبحان زمام اين تربيت و تدبير را به دست بگيرند، همچنانكه خداى تعالى به اين مطلب تصريح كرده مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم )، كه معناى آن در بحثى مفصل گذشت ، و نيز مى فرمايد: (انما وليكم اللّه و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة ، و يوتون الزكوة و هم راكعون )، كه ان شاء اللّه تعالى بحث در معناى آن بزودى مى آيد.
جمله : (اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى ...) ناظر است بركمال يافتن دين خدا در تشريع ، و تماميت يافتن ولايت نعمت با نصب (اولى الامر)
پس حاصل معناى آيه مورد بحث اين شد: امروز كه همان روزى است كه كفار از دين شما مايوس شدند مجموع معارف دينيه اى كه به شما نازل كرديم را با حكم ولايت كامل كرديم ، و نعمت خود را كه همان نعمت ولايت يعنى اداره امور دين و تدبير الهى آن است برشما تمام نموديم ، چون اين تدبير تا قبل از امروز با ولايت خدا و رسول صورت مى گرفت ، و معلوم است كه ولايت خدا و رسول تا روزى مى تواند ادامه داشته باشد كه رسول در قيد حيات باشد، و وحى خدا همچنان بر وى نازل شود، و اما بعد از در گذشت رسول و انقطاع وحى ديگر رسولى در بين مردم نيست تا از دين خدا حمايت نموده و دشمنان را از آن دفع كند، پس بر خدا واجب است كه براى ادامه تدبير خودش كسى را نصب كند، و آن كس همان ولى امر بعد از رسول و قيم بر امور دين و امت او مصداق جمله : (و اولى الامر منكم ) است .
پس ولايت كه مشروع واحدى است تا قبل از امروز ناقص بود، و به حد تمام نرسيده بود، امروز با نصب ولى امر، بعد از رسول تمام شد.
و وقتى دين خدا در تشريعش به حد كمال رسيد، و نعمت ولايت تمام شد (رضيت لكم الاسلام دينا) من اسلام را بدان جهت كه دينى از اديان توحيد است براى شما پسنديدم ، در اين دين غير از خدا كسى پرستيده نمى شود، و با در نظر گرفتن اينكه طاعت همان عبادت است قهرا غير از او كسى اطاعت نمى شود، آرى تنها خدا و كسى كه خدا فرموده باشد يعنى رسول و اولى الامر اطاعت مى شود.
پس آيه شريفه خبر مى دهد از اينكه مؤ منين امروز ديگر خوف سابق را ندارند و دين سابقشان مبدل به امنيت شده ،و خداى تعالى براى مؤ منين دين را پسنديده ، كه متدين به دين اسلام شوند، (كه دين توحيد است يعنى غير از خدا در آن دين كسى اطاعت و پرستش نمى شود)، پس بر مؤ منين است كه تنها او را پرستش كنند، و چيزى را در اطاعت شريك او نسازند، مگر كسى را كه خود او دستور داده اطاعتش كنند.
و اگر خواننده گرامى در آيه شريفه زير دقت كند كه مى فرمايد: (وعد اللّه الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات ، ليستخلفنهم فى الارض كما استخلف الذين من قبلهم ، وليمكنن لهم دينهم الذى ارتضى لهم ، و ليبدلنهم من بعد خوفهم امنا يعبدوننى لا يشركون بى شيئا، و من كفر بعد ذلك فاولئك هم الفاسقون ).
و پس از دقت كامل در آن فقرات آن را با فقرات آيه شريفه : (اليوم يئس الذين كفروا من دينكم ...) تطبيق كند، آن وقت كاملا متوجه مى شود كه در آيه مورد بحث يكى از مصاديق وعده ، در آيه سوره نور انجاز و عملى شده است ، چون به نظر ما زمينه گفتار در جمله : (يعبدوننى لا يشركون بى شيئا) زمينه معرفى نتيجه است ، همچنانكه جمله(و من كفر بعد ذلك فاولئك هم الفاسقون ) هم به اين معنا اشاره دارد، مى خواهد بفرمايد: ايمان و عمل صالح نتيجه اش آن است كه مؤ منين صاحب كره زمين شوند، و بر روى زمين شركى باقى نماند بطورى كه اگر كسى باز هم شرك بورزد، در حقيقت بدون هيچ بهانه اى تبهكار و منحرف شده است .
و با در نظر گرفتن اينكه سوره نور قبل از سوره مورد بحث نازل شده ، به شهادت اينكه داستان افك (تهمت به عايشه ) و آيه تازيانه زدن به زناكاران و آيه حجاب و آياتى ديگر در آن سوره واقع شده ، مطلب كاملا روشن مى شود.
اضطرار و حكم ثانوى براى خوردن مردار
فمن اضطر فى مخمصة غير متجانف لاثم فان اللّه غفور رحيم
كلمه (مخمصه ) به معناى قحطى و گرسنگى ، و كلمه : (تجانف ) به معناى تمايل است ، ثلاثى مجرد آن جنف با جيم است كه به معناى اين است كه دو پاى شخصى متمايل به خارج از اندام خود بشود، و در نتيجه گشاد راه برود در مقابل كلمه (حنف ) با حاء است ، كه به اين معنا است كه پاهاى شخصى از حالت استقامت متمايل به طرف داخل بشود، بطورى كه وقتى راه مى رود پاها به يكديگر سائيده بشود.
از سياق آيه سه نكته استفاده مى شود، اول اينكه جواز خوردن گوشت و چيرهاى ديگرى كه در آيه حرام شده حكمى اولى نيست ، حكم اولى همان حرمت است ، بلكه حكم ثانوى و مخصوص زمانى است كه شخص مسلمان اگر از آن محرمات سد جوع نكند از گرسنگى مى ميرد، دوم اينكه حكم جواز محدود به اندازه اى است كه از مردن جلوگيرى كند، و ناراحتى گرسنگان رابر طرف سازد، پس چنين كسى نمى تواند شكم خود را از گوشت مردار پر كند، سوم اينكه صفت مغفرت و مثل آن صفت رحمت همانطور كه با گناهان مستوجب عقاب ارتباط دارد، و مايه محو عقاب آنها مى شود، همچنين با منشا آن نافرمانيها كه همان حكم خدا است نيز متعلق مى شود، و خلاصه كلام اينكه مغفرت و رحمت يك وقت متوجه معصيت يعنى مخالفت با حكم خدا مى شود، و آن را مى آمرزد و يك وقت متوجه خود حكم مى شود، و آن را بر ميدارد مثل همين مورد كه خداى تعالى حكم حرمت را برداشته ، تا اگر كسى از روى ناچارى گوشت مردار را خورد گناه نكرده باشد، و در نتيجه مستوجب عقاب نيز نشده باشد.
يَسْأَلُونَكَ مَاذَا أُحِلَّ لَهُمْ قُلْ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّبَاتُ وَمَا عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوَارِحِ مُكَلِّبِينَ تُعَلِّمُونَهُنَّ مِمَّا عَلَّمَكُمُ اللَّهُ فَكُلُوا مِمَّا أَمْسَكْنَ عَلَيْكُمْ وَاذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهِ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسَابِ
از تو مى ‏پرسند چه چيزى براى آنان حلال شده است بگو چيزهاى پاكيزه براى شما حلال گرديده و [نيز صيد] حيوانات شكارگر كه شما بعنوان مربيان سگهاى شكارى از آنچه خدايتان آموخته به آنها تعليم داده‏ ايد [براى شما حلال شده است] پس از آنچه آنها براى شما گرفته و نگاه داشته‏ اند بخوريد و نام خدا را بر آن ببريد و پرواى خدا بداريد كه خدا زودشمار است (۴)
الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّبَاتُ وَطَعَامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ حِلٌّ لَكُمْ وَطَعَامُكُمْ حِلٌّ لَهُمْ وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الْمُؤْمِنَاتِ وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ إِذَا آتَيْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسَافِحِينَ وَلَا مُتَّخِذِي أَخْدَانٍ وَمَنْ يَكْفُرْ بِالْإِيمَانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ وَهُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِينَ
امروز چيزهاى پاكيزه براى شما حلال شده و طعام كسانى كه اهل كتابند براى شما حلال و طعام شما براى آنان حلال است و [بر شما حلال است ازدواج با] زنان پاكدامن از مسلمان و زنان پاكدامن از كسانى كه پيش از شما كتاب [آسمانى] به آنان داده شده به شرط آنكه مهرهايشان را به ايشان بدهيد در حالى كه خود پاكدامن باشيد نه زناكار و نه آنكه زنان را در پنهانى دوست‏ خود بگيريد و هر كس در ايمان خود شك كند قطعا عملش تباه شده و در آخرت از زيانكاران است (۵)

بيان آيات
يسئلونك ما ذا احل لهم قل احل لكم الطيبات
اين جمله سوالى است مطلق و كلى ، و جوابى هم كه از آن داده شده عمومى و مطلق است ، و در آن ضابطهاى كلى براى تشخيص ‍ حلال از حرام است داده ، و آن اين است كه حلال آن چيزى است كه تصرف در آن البته نه هر تصرف بلكه تصرفى كه هر عاقلى غرض از آن چيز را همان تصرف ميداند، از قبيل خوردن نان نه خفه كردن كودكى به وسيله نان امرى طيب و معقول شمرده شود.
و اگر طيبات را مطلق آورد اين اطلاق نيز براى اين است كه بفهماند معتبر در تشخيص طيب از خبيث فهم متعارف عموم مردم است ، نه فهم افراد استثنائى كه يا از پارهاى خبائث لذت ميبرند، و يا از پارهاى طيبات دچار تهوع ميشوند، پس هر چيزى كه فهم عادى عموم مردم آن را طيب بداند آن طيب است ، و هر چيزى هم كه طيب شد حلال است .
و اگر حليت و طيب بودن را بفهم متعارف انسانها واگذار كرديم از پيش خود نكرديم ، بلكه همانطور كه گفتيم از اين جهت بود كه هيچ مطلقى شامل فرد غير متعارف نميشود، و اين مساله در فن اصول ثابت شده است .
حكم صيد با سگ شكارى
و ما علمتم من الجوارح مكلبين تعلمونهن مما علمكم الله فكلوا مما امسكنعليكم و اذكروا اسم الله عليه ...
بعضى از مفسرين گفته اند اين كلام عطف است بر موضع كلمه طيبات ، و در نتيجه همان عاملى كه طيبات را نائب فاعل كرده بود، جمله (ما علمتم ...) را نيز نائب فاعل ميكند، و آن عامل جمله (احل ) است ، پس معناى كلام مورد بحث چنين ميشود: (احل لكم الطيبات ، و احل لكم صيد ما علمتم من الجوارح ) همه طيبات براى شما حلال شده ، و نيز شكار هر درندهاى كه تعليم يافته برايتان حلال شده است ، و اگر عامل نامبرده را از جمله مورد بحث حذف كرد براى اين بود كه رعايت اختصار را كرده باشد ، زيرا سياق بر آن محذوف دلالت ميكرد، و حاجتى به ذكر آن نبود.
و ليكن ظاهر اين است كه جمله عطف باشد بر محل جمله اول و تقدير آن (قل احل لكم ما علمتم من الجوارح ...) است ، و كلمه ما در جمله : (و ما علمتم ) شرطيه است ، و جزاى آن جمله : (فكلوا مما امسكن عليكم ) است ، پس ديگر هيچ حاجتى نيست كه ما خود را به زحمت بيندازيم ، و جزاى آن را در تقدير بگيريم .
(جوارح ) جمع (جارحة ) است ، و جارحه به معناى هر حيوانى است كه به دنبال شكار باشد، و غذاى خود را از اين راه فراهم كند (و ساختمان بدنيش مجهز به جهاز شكار است )، مانند مرغان شكارى چون باز و درندگانى چون انواع سگها و پلنگها، و كلمه :(مكلبين ) حال است ، و اسم فاعل از مصدر (تكليب ) است كه در اصل به معناى تعليم دادن و تربيت كردن سگ براى شكار است ، و يا به معناى نگهدارى سگ براى شكار و به كار زدن آن در شكار است ، و از اينكه جمله : (و ما علمتم من الجوارح ) را مقيد كرد به قيد (مكلبين )، فهميده ميشود كه حكم حلال بودن نيم خورده جوارح مختص به سگ شكارى است ، و از سگ شكارى به ساير درندگان تجاوز نمى كند.
و جمله : (مما امسكن عليكم ) قيد ديگرى است كه حكم حلال بودن نيم خورده سگان را مقيد ميكند به صورتى كه سگ ، شكار را براى صاحبش گرفته باشد نه براى خودش ، (پس اگر بدون فرمان صاحبش شكارى را صيد كرد، در صورتى كه صاحبش آن را مرده بيابد حلال نيست ).
و جمله : (و اذكروا الله عليه ) آخرين شرط حلال بودن شكار سگ است ، و آن اين است كه صيد علاوه بر اينكه بايد به وسيله حيوان تعليم يافته شكار شده و صاحبش آن را فرمان داده باشد، صاحب حيوان هنگام فرمان دادن و روانه كردن سگ ، نام خدا را ذكر كرده باشد.
و حاصل معناى آيه اين است كه درندگان تعليم يافته كه همان سگ شكارى باشد اگر براى شما چيزى از حيوانات وحشى حلال گوشت را كه جز با سر بريدن حلال نميشود شكار كرد، و شما هنگام فرمان دادن نام خدا را برده باشيد آن شكار براى شما حلال است ، البته اين در صورتى است كه درنده آن حيوان را قبل از رسيدن شما كشته باشد، همين كشتن درنده حكم سر بريدن را دارد، و اما اگر زخمى كرده باشد، و شما آن را زنده دريابيد، تذكيه آن تنها به اين است كه ذبحش كنيد، و در اين صورت نيازى به حكم صيد سگ نيست زيرا حكم چنين شكارى همان حكم ساير حيوانات حلال گوشت است .
خداى تعالى دنبال بيان حكم شكار و در آخر آن فرموده : (و اتقواالله ان الله سريع الحساب) تا اشاره كرده باشد به اينكه در مساله شكار كردن بايد از خدا ترسيد، و بيهوده حيوانات وحشى را بى جان ننموده و در كشتن آنها اسراف نورزيد و صرفا به منظور تفريح و سرگرمى و يا خودنمائى و زورمندى شكار نكرد، و بايد دانست كه خداى تعالى در حسابگرى سريع است ، و كيفر ظلم و تعدى را قبل از آخرت در همين دنيا ميدهد، و اين ظلمها و تجاوزها و دام اندازيها و بى خبر كشتن حيوانات بى زبان همانطور كه بسيار به چشم خود ديده ايم جز سوء عاقبت و نكبت ثمرهاى ندارد.
اليوم احل لكم الطيبات و طعام الذين اوتوا الكتاب حل لكم و طعامكم حل لهم
در اين آيه حكم طيبات اعاده شده ، با اينكه قبلا يعنى در آيه قبلى فرموده بود كه حكم طيبات حليت است ، و آيه با كلمه (اليوم ) آغاز شده تا دوباره اين منت را به رخ بندگان مؤ من خود بكشد، كه طيبات را براى آنان حلال كرده آنگاه فرموده طعام اهل كتاب و زنان پاكدامن ايشان نيز از طيبات است .
و گويا ضميمه كردن جمله : (احل لكم الطيبات ) به جمله : (و طعام الذين اوتوا الكتاب ...)، از قبيل ضميمه كردن يك امر قطعى و مسلم است ، به امرى مورد شك ، تا در شنونده ايجاد آرامش خاطر نموده ، قلق و اضطراب او را برطرف سازد، نظير اينكه يك اربابى به خادم خود بگويد: همه آن اموالى كه در اختيارت گذاشتم مال تو باشد به اضافه فلان چيز، تا اگر خادم ترديد داشته باشد در اين كه ارباب واقعا فلان چيز را ملك او كرده به ياد چيزهاى ديگر كه قبلا تمليك او كرده بود بيفتد، و شك و ترديدش از بين برود، و اطمينان پيدا كند كه فلان چيز و بهمان چيز را واقعا تمليك او كرده ، آيه شريفه : (للذين احسنوا الحسنى و زياده ، نيز به وجهى از اين باب است ، و همچنين آيه زير كه ميفرمايد: (لهم ما يشاؤ ن فيها و لدينا مزيد).
تو گوئى نفوس مردم با ايمان از تشويش و اضطراب شكى كه نسبت به حلال بودن طعام اهل كتاب داشتند آرام نميگرفته ، چون قبلا از ناحيه خداى تعالى از معاشرت و آميزش و تماس گرفتن و دوستى كردن با اهل كتاب شديدا نهى شده بودند لذا براى رفع اين اضطرابشان داستان حليت طيبات را هم ضميمه حليت طعام اهل كتاب كرد، و مؤ منين فهميدند كه طعام اهل كتاب خود يكى از مصاديق طيبات حلال و از سنخ آنها است ، و در نتيجه اضطرابشان زايل و دلشان آرامش يافت ، در جمله :
(و المحصنات من المؤ منات و المحصنات من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم ) نيز عين اين نكته به كار برده شده ، براى اينكه بفهماند زنان پاكدامن از اهل كتاب بر مسلمين حلال است ، و در آن هيچ شكى به خود راه ندهند، حليت زنان خود مؤ منين را ضميمه آورد.
پاسـخ به يك سوال در مورد توجه خطاب تكليفى به كفار در آيه شريفه
در اينجا سو الى پيش مى آيد و آن اين است كه كفار هيچ ايمانى به دستورات قرآن كريم ندارند، و خود را ملزم به اطاعت آن دستورها نمى دانند، و از سوى ديگر از داءب قرآن كريم نيست كه با علم به بى اثر بودن تكليف مع ذلك افراد بى تفاوت را مورد تكليف قرار دهد، گواينكه ما معتقديم به اينكه كفار مكلف به فروع دين هستند، همانطور كه مكلف به اصول ميباشند ، و ليكن اين مجوز آن نمى شود كه خداى سبحان خطابى و دستورى صادر كند كه لغو و بى اثر باشد، با اين حال چرا در آيه مورد بحث كفار را مورد تكليف قرار داده ؟ در خطاب به مؤ منين فرموده طعام شما براى اهل كتاب حلال است ؟ در پاسـخ ميگوئيم : آرى با اينكه اهل كتاب گوششان بدهكار حلال و حرامهاى اسلام نيست ، گفتن چنين چيزى لغو به نظر ميرسد، و خداى سبحان تكليفى كه هيچ اثر نمى بخشد نمى كند، و خطابى كه اثر نداشته باشد نمى كند، مگر در جائى كه فنون ادبيت از قبيل التفات اقتضا كند كه مثلا خطاب را از مردم به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم )، و يا از كفار به مؤ منين متوجه كند، و مثلا بفرمايد: (قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم ) و يا بفرمايد: قل سبحان ربى هل كنت الا بشرا رسولا)، و آياتى ديگر از اين قبيل .
و ليكن در آيه مورد بحث جملهاى كه منشا اين سو ال شده جملهاى مستقل و جداى از جمله قبليش نيست ، و خلاصه كلام اينكه در آيه مورد بحث نمى خواهد دو حكم مستقل از يكديگر را بيان كند، يكى حلال بودن طعام مسلمانان براى اهل كتاب ، و ديگرى حلال بودن طعام اهل كتاب براى مسلمانان ، بلكه ميخواهد يك حكم را بيان كند، و آن حلال بودن طعام و رفع حرمت از آن است ، و بفهماند هيچ منعى در دو طرف نيست ، نظير آيه شريفه : (فان علمتموهن مؤ منات فلا ترجعوهن الى الكفار، لاهن حل لهم و لاهم يحلون لهن )، كه در اين آيه نيز نميخواهد به كفار تكليفى كند، بلكه مى خواهد بفرمايد بين زن مسلمان و همسر كافر زناشوئى و محرميت و حليتى نيست ، تا آن حليت متعلق به يك طرف بشود.
مراد از (طعام) در آيه شريفه
و اما كلمه (طعام)، اين كلمه در اصل لغت به معناى هر چيزى است كه قوت و غذاى خورنده اش قرار گيرد و خورنده اى با آن گرسنگى خود را بر طرف سازد، ليكن بعضى گفته اند: مراد از طعام خصوص گندم و ساير حبوبات است ، از آن جمله صاحب لسان العرب در كتاب خود گفته : اهل حجاز وقتى كلمه (طعام ) را مطلق و بدون قرينه ذكر كنند تنها گندم را در نظر دارند، وسپس ‍ مى گويد: خليل نيز گفته : در كلام عرب لفظ (طعام )بيشتر در خصوص گندم استعمال مى شود، اين بود سخن صاحب لسان العرب ، و همين معنا از كتاب نهايه تاليف ابن اثير نيز استفاده مى شود، و به همين جهت در روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهمالسلام ) آمده كه مراد از طعام اهل كتاب در آيه شريفه تنها گندم و ساير حبوبات است ، (نه غذاى پخته و گوشت و امثال آن )، بله از بعضى از روايات چيز ديگرى استفاده مى شود، كه ان شاءالله تعالى بحث آن در بحث روايتى آينده مى آيد.
و به هر حال حليت در آيه شريفه شامل غذائى كه از گوشت حيوان غير قابل تذكيه چون خوك تهيه شده نمى گردد، و نيز شامل غذائى كه از ذبيحه اهل كتاب تهيه گرديده و يا بنام خدا ذبح نشده نمى شود، براى اينكه خداى تعالى در آيات تحريم گوشت خوك و گوشت ميته را حرام دانسته ، و ذبيحه اهل كتاب و حيوانى كه بنام خدا ذبح نشده از نظر اسلام ميته است ، و آيات تحريم چهار آيه است كه در سوره بقره و مائده و انعام و نحل آمده ، و گوشتهاى حرام را رجس و فسق و اثم خوانده ، كه بيانش گذشت و حاشا بر خداى سبحان چيزى را كه خودش رجس و فسق و اثم خوانده ، حلال كند و بر حلال كردنش منت بگذارد، و بفرمايد: (اليوم احل لكم الطيبات ).
علاوه بر اين محرمات عينا قبل از اين آيه در خود اين سوره آمده ، و احدى نمى تواند در چنين موردى سخن از نسخ بياورد، و اين خود بسيار روشن است ، مخصوصا در خصوص سوره مائده كه در رواياتى آمده كه اين سوره ناسخ دارد ولى منسوخ ندارد.

و المحصنات من المؤمنات و المحصنات من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم
در اين آيه متعلق حكم را كه يهود و نصارا باشند نام نبرده ، بلكه آنان را با آوردن صفتشان مشخص كرده (و فرموده (زنان آنهائى كه قبل از شما كتاب آسمانى داشتند)) و حتى آنها را به عنوان اهل كتاب هم ذكر نكرده ، و نفرموده : (و المحصنات من اهل الكتاب )، و اين خالى از اشعار به علت حكم نيست ، با در نظر گرفتن اين جهت و اينكه لحن ، لحن منت گذارى است ، و اينكه مقام سخن ، مقام تخفيف و آسان كردن وظائف است ، معناى آيه چنين مى شود: (ما بر شما مسلمانان منت مى گذاريم ، كه تكليف را برايتان آسان كرديم ، و حرمت ازدواج بين مردان شما و زنان اهل كتاب را برداشتيم ، و براى اين برداشتيم كه آنها قبل از شما صاحب كتاب بودند، و قهرا نسبت به ساير طوايفى كه مسلمان نيستند به مسلمانان نزديك ترند)، زيرا به توحيد و رسالت اعتقاد دارند، بر خلاف مشركين و بت پرستان كه منكر نبوتند پس معلوم شد كه جمله : (الذين اوتوا الكتاب )اشعار به اين نكته دارد، همچنانكه تقييد اين جمله به جمله (من قبلكم ) نيز خالى از اين اشاره نيست ، چون به وضوح اشاره دارد بر خلط و مزج و اشتراك .
آيه شريفه داله بر حليت محصنات از اهل كتاب ، منسوخ نيست و به هر حال از آنجائى كه آيه شريفه موقعيت منت گذارى و تخفيف دادن را دارد، لذا با امثال آيه : (و لا تنكحواالمشركات حتى يؤ من )، و آيه : (و لا تمسكوا بعصم الكوافر)نسخ نمى پذيرد، و اين روشن است .
علاوه بر اين آيه اولى در سوره بقره واقع شده كه اولين سوره از سوره هاى مفصل است كه در مدينه نازل شده و در نتيجه نزول آن قبل از سوره مائده بوده ، چگونه مى تواند آيه اى از آن ناسخ آيه اى از سوره مائده باشد؟ با اينكه در روايات آمده كه سوره مائده آخرين سوره اى است كه به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) نازل شده ، و ناسخ بعضى از آيات سوره هائى است كه قبلا نازل شده بود، ولى هيچ سوره اى آنرا نسخ نكرده .
از اين هم كه بگذريم شما خواننده عزيز توجه فرموديد كه ما در تفسير(و لا تنكحوا المشركات حتى يؤ من ) چه گفتيم ، آنجا يعنى در جلد دوم اين كتاب گفتيم : كه اين آيه و آيه سوره ممتحنه به كلى از مساله ازدواج با زنان اهل كتاب بيگانه اند، اينها تنها سخن از ازدواج با زنان مشرك دارند.
و به فرض كه بگوئيم آيه سوره ممتحنه بوجهى دلالت بر حرمت ازدواج با زنان اهل كتاب را دارد، چون در آن آيه نامى از مشرك نيامده ، بلكه حكم رفته روى زنان كافر، و زنان اهل كتاب نيز كافرند، باز هم ضررى به آيه مورد بحث نمى رساند، براى اينكه همانطور كه آن دلالت را دارد اين دلالت را هم دارد، كه پس قبل از سوره مائده منع شرعى وجود داشته ، و سوره مائده كه در مقام منت گذارى و تخفيف است دلالت دارد بر اينكه آن منع قبلى كه در سوره ممتحنه آمده بود به منظور تخفيف برداشته شده ، چون تا قبلا منعى نباشد تخفيف و منت تحقق نمى يابد، پس آيه سوره مائده ناسخ آيه سوره ممتحنه مى شود، نه به عكس كه به خيال باطل بعضى از مفسرين آيه ممتحنه ناسخ آيه مائده باشد، براى اينكه نسخ كار آيه اى است كه بعد از آيه منسوخ نازل شود، و ما ان شاءالله تتمه اين بحث و گفتگو پيرامون آيه دوم را در بحث روايتى آينده دنبال مى كنيم .
منظور از كلمه (محصنات ) در آيه شريفه
حال ببينيم منظور از كلمه (محصنات ) در آيه شريفه چيست ؟ البته اين كلمه معانى متعدد دارد، ولى در اينجا منظور از آن زنان عفيف است ، به دليل اينكه در مقابل محصنات از زنان مؤ من قرار گرفته ، كه به معناى زنان بى شوهر و عفيف است ، و اين خود روشن است ، و از اينكه محصنات از اهل كتاب با محصنات از اهل ايمان در يك كلام جمع شده اند، با در نظر گرفتن معنائى كه براى كلمه كرديم فهميده مى شود كه منظور از كلمه مؤ منات در هر دو موضع يكى است ، و آن معنا نمى تواند اسلام باشد براى اينكه اگر احصان در جمله : (والمحصنات من المؤ منات ) به معناى احصان اسلام باشد بايد در جمله : (والمحصنات من الذين اوتوا الكتاب ) نيز به اين معنا باشد، با اينكه زنان اهل كتاب اسلام ندارند، و نيز نمى تواند به معناى احصان حريت باشد، براى اينكه امتنان مستفاد از آيه با منحصر بودن حليت به زنان كتابى آزاد نمى سازد، بلكه از آن استفاده مى شود كه زن كتابى بر مسلمانان حلال است ، هر چند كه آزاد نباشند، بنابراين از معانى احصان باقى نمى ماند مگر عفت ، پس متعين اين است كه مراد از محصنات زنان پاكدامن و عفيف اهل كتاب است .
و بعد از همه اينها به نكته ديگر آيه مى پردازيم و مى گوئيم آيه شريفه تصريح نكرده به اينكه منظور از اين حليت ، حليت نكاح دائم ايشان است و يا نكاح منقطع ، تنها چيزى كه در آيه مى تواند قرينه باشد بر اينكه مراد نكاح متعه و انقطاعى است كلمه (اءجر) است ،
و اينكه كام گيرى از زنان اهل كتاب به طريق احصان باشد، نه به طريق مسافحه و زنا و رفيق بازى ، پس از اين بيان نتيجه مى گيريم كه آنچه خداى تعالى از زنان يهود و نصارا براى مؤ منين حلال كرده آميزش از راه نكاح با مهر و اجرت است ، نه نكاح با زنا، ولى شرط ديگرى در آيه نيامده ، نه دوام و نه انقطاع ، و ما در سابق يعنى در جلد چهارم اين كتاب در تفسير آيه شريفه : (فما استمتعتم به منهن فاتوهن اجورهن ...) گفتيم : كه نكاح متعه نيز مانند نكاح دائم و نكاح واقعى است ، البته اين بحث تتمه اى دارد كه بايد در علم فقه به آن واقف گشت .
اذا آتيتموهن اجورهن محصنين غير مسافحين و لا متخذى اخدان
اين آيه همان زمينه اى را دارد كه آيه شريفه : (و احل لكم ما وراء ذلكم ان تبتغوا باموالكم محصنين غير مسافحين )، دارد و جمله (اذا آتيتموهن ...) قرينه است بر اينكه مراد از آيه شريفه حليت تزويج به محصنات از اهل كتاب است ، و شامل خريدن كنيزان اهل كتاب نمى شود.
و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله و هو فى الاخرة من الخاسرين
كلمه (كفر) در اصل به معناى پوشاندن است ، و بنابراين در تحقق معناى كفر اين معنا شرط است ، كه معناى ثابتى كه پرده روى آن بيفتد وجود داشته باشد، همانطور كه كلمه حجاب در جائى مفهوم پيدا مى كند كه چيز ثابت و پيدائى باشد، تا با افتادن حجاب بر روى آن ناپيدا شود، پس معناى كفر هم وقتى تحقق مى يابد كه چيز ثابت و هويدائى باشد، كه كافر آنرا بپوشاند، و اين معنا در كفران به نعمتهاى خدا و كفر به آيات او و كفر به خدا و رسولش و كفر به روز جزا وجود دارد.
معناى (كفر به ايمان) عبارت است از ترك عمل به مقتضاى ايمان
پس اينكه در آيه مورد بحث كلمه (كفر) را در مورد ايمان استعمال كرده ، و فرموده هر كس به ايمان كفر بورزد، به مقتضاى مطلبى كه در باره كفر گفتيم بايد ايمان ثابتى وجود داشته باشد، تا كفر آنرا بپوشاند و بطور مسلم منظور از ايمان معناى مصدرى آن باوركردن نيست ، بلكه منظور معناى اسم مصدرى است ، كه همان اثر حاصل و صفت ثابت در قلب مؤ من است ، يعنى اعتقادات حقه اى كه منشا اعمال صالح مى شود، پس برگشت معناى كفر به ايمان به اين است كه آدمى به آنچه كه مى داند حق است عمل نكند، مثلا مشركين را دوست بدارد، و با آنان اختلاط، و در اعمال آنان شركت كند، با اينكه علم به حقانيت اسلام دارد، و نيز مثل اينكه نماز و روزه و زكات و حج و ساير اركان اسلام را ترك كند، با اينكه يقين به ثبوت آنها و ركن دين بودن آنها دارد.
پس منظور از (كفر به ايمان) اين معنا است ، و ليكن در اين ميان نكته اى است و آن اين است كه كفر بدان جهت كه به معناى ستر است ، و پوشاندن امور ثابته وقتى به حسب تبادر ذهنى صادق است كه در آن پوشاندن مداومتى باشد، لذا كفر به ايمان نيز در مورد كسى صادق است كه همواره عمل به مقتضاى ايمان خود را ترك كند، و هميشه و بطور دائم بر خلاف علم خود عمل نمايد.
و اما كسى كه در زندگيش يكبار و دو بار حق را مى پوشاند، و بر خلاف علم و ايمانش عمل مى كند، به چنين كسى نمى گويند به ايمانش كفر ورزيده ، بلكه مى گويند او مرتكب فسقى شده است .
اين را بدان جهت گفتيم تا روشن شود كه مراد از جمله : (و من يكفر بالايمان) كسانى هستند كه بر پوشاندن حق و علم و ايمان خويش مداومت دارند، هر چند كه در جمله مورد بحث مطلب با مثل (يكفر) تعبير شده ، ( كه حدوث را مى رساند، نه ثبوت و دوام را، نه با وصف (كه ثبوت و دوام را مى فهماند)، بنابراين كسى كه پيروى نمى كند آنچه را كه حق بودنش به نظر وى محقق شده ، و عمل نمى كند به آنچه برايش ثابت شده ، كه از اركان دين است ، او كافر به ايمان است ، و هر عمل صالحى كه بكند حبط و بى پاداش ‍ خواهد بود، همچنان كه در آيه مورد بحث فرمود: (فقد حبط عمله ).
بنابراين آيه شريفه مورد بحث درست همان را افاده مى كند كه آيه زير آنرا مى فهماند: (و ان يروا سبيل الرشد لا يتخذوه سبيلا، و ان يروا سبيل الغى يتخذوه سبيلا، ذلك بانهم كذبوا باياتنا و كانوا عنها غافلين ، و الذين كذبوا باياتنا و لقاء الاخرة حبطت اعمالهم ، هل يجزون الا ما كانوا يعملون )، بطورى كه ملاحظه مى كنيد در اين آيه اين طائفه را توصيف كرده به اينكه سبيل غى (روش گمراهى ) را اتخاذ مى كنند،
و راه رشد را ترك مى نمايند بااينكه هر دو راه را ديده اند، يعنى علم به هر دو دارند، آنگاه اين بيان را مبدل به بيانى ديگر كرده ، مى فرمايد اينها آيات ما را تكذيب مى كنند، و معلوم است كه آيت وقتى آيت است كه بيننده علم به آيت بودن يعنى به دلالت آن داشته باشد، مجددا اين بيان را نيز تفسير مى كند به اينكه آخرت را تكذيب مى كنند و اين بدان جهت است كه اگر كسى به آخرت ايمان داشته باشد و آنرا تكذيب نكند، ممكن نيست با علم به حق ، حق را رها كند، چون او مى داند كه انكار حق باعث حبط عملش ‍ مى شود، و لذا در آخر آيه مى فرمايد اعمال اين گونه افراد حبط مى شود.
باز نظير آيه مورد بحث آيه زير است كه مى فرمايد: (قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا، و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا، اولئك الذين كفروا بايات ربهم و لقائه فحبطت اعمالهم فلا نقيم لهم يوم القيمة و زنا) و انطباق اين دو آيه بر مورد كفر به ايمان به آن معنائى كه بيانش گذشت واضح است .
بيان غرض از تشريع حكم مربوط به زنان كتابيه و زنهار دادن از سقوط درپرتگاه هوا و هوس در معاشرت با اهل كتاب و با تامل و دقت در آنچه گفتيم روشن مى شود كه چگونه جمله مورد بحث يعنى (من يكفر بالايمان فقد حبط عمله ...) متصل به ما قبل خودش است ، پس در حقيقت اين جمله متمم بيان سابق است ، و مى خواهد مؤ منين را از خطرى كه ممكن است در اثر سهل انگارى در امر خدا و معاشرت آزادانه با كفار متوجه آنان شود بر حذر بدارد، و بفهماند كه اگر در جملات قبل ، طعام اهل كتاب را و ازدواج با زنان عفيف آنان را بر شما مؤ منين حلال كرديم براى اين بود كه در معاشرت شما با اهل كتاب تخفيف و تسهيلى فراهم آوريم ، تااين وسيله اى بشود كه شما با اخلاق اسلامى خود با يهود و نصارا معاشرت كنيد، و آنان را شيفته اسلام بسازيد، و داعى آنان باشد بسوى علم نافع و عمل صالح .
پس غرض از تشريع حكم مورد بحث اين بوده ، نه اينكه مسلمين اين حكم را بهانه و وسيله قرار دهند براى اينكه خود را در پرتگاه هوا و هوسها ساقط نموده ، در دوستى و عشق ورزيدن با زنان يهودى و نصرانى بى بند و بار شوند، و عاشق جمال آنان شده ، در نتيجه خواه ناخواه خلق و خوى آنان را نيز متابعت نمايند و چيزى نگذرد كه خلق و خوى يهوديت و نصرانيت حاكم بر مسلمين گشته و بر خلق و خوى اسلامى مسلط گردد، و آنرا تحت الشعاع خود كند، و فساد آنان بر صلاح اسلام چيره گردد، كه اين خود بلاى بزرگى است ، كه مسلمانان را به قهقرا بر مى گرداند، در نتيجه حكمى را كه خدا در تشريعش بر مسلمانان منت نهاده بود را فتنه و محنت و مهلكه مسلمين كرده ، تخفيف الهى را به صورت عذاب در آورد.
به همين جهت خداى تعالى بعد از بيان حليت طعام اهل كتاب و زنان پاكدامن ايشان ، مسلمانان را از بى بند و بارى در تنعم به اين نعمت ، حلال بودن طعام و زنان اهل كتاب بر حذر داشته ، تا بى بند و باريشان كارشان را به كفر ايمان و ترك اركان دين و اعراض از حق نكشاند، زيرا اگر چنين كنند باعث مى شوند كه اعمالشان حبط شود، و در آخرت نتيجه اى از تلاش زندگى خود نبينند.
اقوال و احتمالات نادرستى كه در معناى آيه (اليوم احل لكم الطيبات ...) گفته شده است
خواننده عزيز توجه داشته باشد كه مفسرين در اين آيه يعنى آيه : (اليوم احل لكم الطيبات ...) موشكافى و بررسى بسيار كرده اند كه همين خوض و دقت زياد آنها را از راه صحيح برگردانيده ، در نتيجه به تفاسير عجيب و غريبى دست زده اند، تفاسيرى كه به هيچ وجه با ظاهر آيه نمى سازد، و بلكه سياق آيه با آن منافات دارد، مثل گفتار بعضى از آنان كه گفته اند: منظور از طيبات خصوص طعام طيب است ، مانند بحيره و سائبه و وصيله و حامى (معانى اين چهار كلمه در تفسير آيه 1.3 همين سوره مى آيد) و بعضى ديگرشان كه گفته اند: منظور از حليت طعام اهل كتاب ، حليت به مقتضاى اصل اولى است ، و آن طعام هائى است كه خداى تعالى هرگز و بر هيچ قومى تحريم نكرده ، و گوشت حيوانات هم از همان طعام هاى حلال است ، هر چند كه يهود و نصارا طبق مراسم اسلامى حيوان را ذبح نكرده باشند، بلكه به مراسم خود ذبح كرده باشند، و بعضى ديگرشان كه گفته اند: مراد از (طعام اهل كتاب ) خود طعام نيست بلكه با آنان غذا خوردن است . و گفتار بعضى ديگرشان كه گفته اند: مراد از محصنات از مؤ منات و محصنات از اهل كتاب بيان حليت به حسب اصل است ، يعنى اينها به حسب اصل شرع تحريم نشده و اما حلال بودنش آيه : (و احل لكم ما وراء ذلكم ) براى دلالت بر حلال بودنش كافى است ، و گفتار بعضى ديگرشان كه گفته اند: مراد از جمله : (و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله ) تحذير مسلمانان است از اينكه حكم اول آيه را رد كنند، و به اصطلاح كاسه داغتر از آش شده با اينكه خداى تعالى طعام اهل كتاب و ازدواج با زنان ايشان را حلال كرده آنرا حرام بدانند.
اين وجوه و وجوهى ديگر مثل اينها احتمالاتى است كه مفسرين داده اند، كه يا خرافه گوئى و بى دليل سخن گفتن است ، مثل آن سخنى كه بعضى اظهار داشته و گفته اند جمله (اليوم احل ) مقيد است به حلالهاى سابق ، و هيچ دليلى بر گفته خود نياورده ، و يا سخنى است كه ظاهر سياق آيه آنرا رد مى كند، مثل آنكه گفته : منظور آن چيزهائى است كه به مقتضاى اصل اولى حلال بوده ، و حال آنكه سياق تقييد حليت به قيداليوم و سياق تخفيف و منت گذارى با آن نمى سازد، و بيان سابق ما كه ما آنرا از ظاهر آيه گرفته ايم در ابطال اين وجوه و روشن كردن وجه فساد آن كافى است .
و اما اينكه بعضى گفته اند: كه ظاهر جمله : (و احل لكم ما وراء ذلكم ) كافى است براى اينكه دلالت كند بر حليت نكاح اهل كتاب ، بطلانش واضح است ، براى اينكه آيه مذكور در مقام بيان اين جهت است كه چه زنانى بر حسب طبقات نسب و سبب حلال است و چه زنانى حرام ، و اما به حسب طبقات اديان و مذاهب آيه شريفه اصلا در آن مقام نيست تا بتوان به اطلاقش تمسك كرد، (چون در علم اصول مسلم شده كه اطلاق وقتى حجت است كه صاحب سخن در مقام بيان باشد، و اما در جائى كه كلام صاحب كلام تنها از آن جهتى كه وى در مقام بيان آن است اطلاق دارد، و از ساير جهات او در مقام بيان نيست ، اطلاق كلامش در آن جهات حجت نيست ).
بحث روايتى
رواياتى در ذيل جمله (...و ما علتكم من الجوارح مكلبين) مربوط به صيد با سگشكارى
در درالمنثور در ذيل آيه : (يسئلونك ما ذا احل لهم ...) آمده : كه ابن جرير از عكرمه روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) ابو رافع را مامور كشتن سگها كرد، و او هر چه سگ در كوچه و محله ديد كشت ، تا رسيد به عوالى (باغهاى بزرگ مدينه ) ناگزير عاصم بن عدى و سعد بن خيثمه و عويم بن ساعده شرفياب حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) شده ، عرضه داشتند: چه چيزهائى براى ما حلال است ؟ در اينجا بود كه آيه (يسئلونك ما ذا احل ...) نازل گرديد.
و در همين كتاب است كه ابن جرير از محمد بن كعب قرظى روايت كرده كه گفت : وقتى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) دستور داد سگها را بكشند مردم سو ال كردند: يا رسول الله چه چيز از جنس سگان براى ما حلال است ؟ در پاسـخ مردم آيه زير نازل شد كه : (يسئلونك ما ذا احل لهم ...).
مؤ لف : اين دو روايت يكديگر را شرح مى كنند، به اين معنا كه روايت دوم روايت اولى را شرح ميدهد كه منظور پرسش كنندگان اين بوده كه با سگها چه كارهائى از قبيل شكار و پاسبانى و امثال آن مى توانند بكنند، و آيه شريفه نمى تواند پاسـخ به اين سو ال باشد، زيرا سو ال مقيد و در مورد خاصى بوده ، و آيه شريفه مطلق است ، مى فرمايد به ايشان بگو مطلق طيبات برايشان حلال است .
علاوه بر اينكه ظاهر دو روايت بالا و روايتى كه مى آيد اين است كه جمله : (و ما علمتم من الجوارح ) عطف بر موضع طيبات است ، در نتيجه معنا چنين مى شود: خوردن مطلق طيبات براى شما حلال است ، و همچنين خوردن صيد سگهائى كه تعليم داده ايد، به همين جهت جمعى از مفسرين ناگزير شده اند كلمه اى را در تقدير بگيرند، و مثلا بگويند: تقدير آيه (قل احل لكم الطيبات و لحم ما اصطادة ما علمتم من الجوارح ) است ، يعنى بگو همه طيبات و نيز گوشت حيوانى كه سگ و باز تعليم يافته شما شكار كرده برايتان حلال است ، با اينكه ما قبلا روشن ساختيم كه جمله : (و ما علمتم ...) شرطى است كه جزاى آن جمله : (فكلوا مما امسكن عليكم ) است .
و در روايت دوم عبارت عربيش چنين آمده : (ماذا احل لنا من هذه الامة ) (از اين امت چه چيزهائى براى ما حلال شده )، و مراد از كلمه امت نوع سگها است ، چون روايت آينده آنرا اينطور تفسير كرده ، (دقت بفرمائيد ).
و در همان كتاب است كه فاريابى ، وابن جرير، وابن منذر، وابن ابى حاتم ، و طبرانى ، و حاكم وى حديث را صحيح دانسته و بيهقى در كتاب سنن خود همگى از ابى رافع نقل كرده اند كه گفت : جبرئيل بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) نازل شد، و اجازه ورود خواست ، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) به وى اجازه داد اما جبرئيل وارد نشد، ناگزير رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم ) رداى خود را گرفت و بيرون شد و فرمود: ما به تو اجازه ورود داديم ؟ جبرئيل گفت : بله وليكن ما فرشتگان به خانهاى كه در آن سگ باشد و يا مجسمه صورتى باشد داخل نمى شويم ، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) كه گويا تا آن لحظه از وجود سگ در خانه خبر نداشت نظر كرد و ديد كه در بعضى از مرافق خانه ايشان توله سگى وارد شده .
ابو رافع مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) چون اين بشنيد به من دستور داد تا تمامى سگهاى مدينه را به قتل برسانم ، و من هم چنين كردم ، عده اى از مردم نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) رفته پرسيدند: يا رسول الله از اين امت كه شما دستور داده ايد همه آنها كشته شوند چه چيزهائى براى ما حلال است ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) سكوت كرد، پس ‍ خداى تعالى آيه زير را در پاسـخ آنان فرستاد: (يسئلونك ماذا احل لهم قل احل لكم الطيبات و ما علمتم من الجوارح مكلبين )، رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فرمود: اگر كسى سگ خود را براى شكار روانه كند، و در هنگام روانه كردن نام خدا را ببرد، و آن سگ ، شكارى را براى وى شكار كند و نگه بدارد، او مى تواند آن شكار را بخورد، بشرطى كه سگ آنرا نخورده باشد.
اينكه در روايت آمده كه جبرئيل چگونه نازل شد در باب خودش عجيب و غريب است ، علاوه بر اينكه خود روايت خالى از اضطراب هم نيست ، براى اينكه دلالت دارد بر خوددارى جبرئيل از داخل شدن بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم )، چون توله سگى در خانه ايشان بوده (و اضطراب از اين جهت است كه روايت سخن از نازل شدن جبرئيل بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) دارد، آنگاه مى گويد توله سگى در خانه هاى ايشان بوده )، از اين هم كه بگذريم اين داستان با ظاهر آيه انطباق ندارد ، براى اينكه در آيه شريفه سو ال از چيز خاصى نشده ، و جواب هم از شى ء خاصى نيست ، بلكه سو ال و جواب در آيه مطلق است ، و نيز به همان بيانى كه گذشت با عطف جمله (و ما علمتم من الجوارح ) نمى سازد، بنابراين روايت به روايات جعلى شبيه تر است تا به روايت صحيح .
و در همان كتاب است كه عبدبن حميد و ابن جرير از عامر روايت كرده اند كه گفت : عدى بن حاتم طائى نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) آمده ، و از شكار كردن سگها سوال كرد، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) ندانست چه جوابى به او بدهد، تا آن كه آيه سوره مائده نازل شد كه : تعلمونهن مما علمكم الله )
مؤ لف : در معناى اين روايت اخبارى ديگر هست ، ولى همان اشكالى كه در روايات قبلى بود به اين روايت نيز وارد است ، و ظاهرا اين روايات و هر روايت ديگرى كه در معناى آنها باشد نظريه راويان است ، كه خواسته اند حوادث را بر آيه شريفه تطبيق دهند، نه اينكه واقعا آيه شريفه در چنين داستانى نازل شده باشد تازه در همين تطبيق دادنشان هم راه درستى نرفته اند، و ظاهرا اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) گفته اند: كه سگها چنين و چنان شكار مى كنند و خوب است يك قاعده كلى بدست ما بدهيد تا بفهميم حلال از شكار سگها كدام است و حرامش كدام ؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) در پاسـخ آنان به اين آيه تمسك كرده كه در آن سوال آنان را مطرح كرده و قاعده كلى هم دست داده و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) بعد از خواندن آيه شريفه پاسـخ آنان را در خصوص مساله مورد سو الشان را داده ، اين آن مقدارى است كه از لحن آيه استفاده مى شود.
در كافى به سند خود از حماد از حلبى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: در كتاب على (عليه السلام ) در ذيل جمله : (و ما علمتم من الجوارح مكلبين )آمده كه منظور از جوارح تنها سگها هستند.
مؤ لف : اين روايت را عياشى نيز در تفسير خود از سماعة بن مهران از آن جناب نقل كرده است .
و در همان كتاب از ابن مسكان از حلبى نقل كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) فرمود: پدرم فتوا مى داد و در فتوا دادن احتياط مى كرد، ما نيز در خصوص شكار بازها و عقابها مى ترسيديم فتوا بدهيم ، ليكن امروز ديگر هيچ ترسى نداريم ، مى گوئيم شكار اين مرغان شكارى حلال نيست ، مگر آنكه برسيد و شكار آنها را ذبح كنيد، زيرا در كتاب على (عليه السلام ) آمده كه در ذيل جمله : (و ما علمتم من الجوارح مكلبين ) فرموده : مقصود از جوارح خصوص سگها است ، و شامل بازها و عقابها نمى شود.
و در همان كتاب است به سند خود از ابى بكر حضرمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : من از آن جناب از شكار بازها و عقابها و پلنگها و سگها پرسيدم ، فرمود: نخوريد مگر آنچه خودتان سر بريده ايد، و يا سگها شكار كرده باشند، عرضه داشتم : حال اگر سگها شكار را كشته باشند چطور؟ فرمود: مى توانى بخورى ، براى اينكه خداى تعالى فرموده : (و ما علمتم من الجوارح مكلبين ، تعلمونهن مما علمكم الله ، فكلوا مما امسكن عليكم ) و سخنى از زنده بودن آن نگفته .
آنگاه امام فرمود: هر درنده اى شكار را براى خودش شكار مى كند، مگر سگ تعليم يافته كه شكار را براى صاحبش نگه مى دارد، آنگاه فرمود: هر وقت سگ را براى شكار رها مى كنى نام خدا را ببر، كه همين تذكيه شكار است .
و در تفسير عياشى از ابى عبيده از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه شخصى از مردى سو ال كرد كه سگ تعليم يافتهاش را به سوى شكار روانه كرد و هنگام روانه كردن نام خدا را به زبان راند، حضرت فرمود: مى تواند از گوشت شكارى كه سگش براى او شكار كرده و نگه داشته بخورد، هر چند كه وقتى به شكار مى رسد آنرا مرده ببيند، و اما اگر سگى تعليم نيافته بالاى سر شكار ببينيد، نبايد از آن بخوريد، پرسيدم : عقابها و بازها و كركسها چطور؟ فرمود: اگر رسيدى سر شكار اين پرندگان گوشت خوار را ببرى مى توانى از گوشت آن بخورى ، و اگر وقتى رسيدى ديدى شكار مرده است نبايد از گوشت آن بخورى ، پرسيدم : آيا پلنگ حكم سگ را ندارد كه شكار مرده اش حلال باشد؟ فرمود نه ، هيچ درنده اى به جز سگها مكلب نيستند.
و در همان كتاب از ابى بصير از امام صادق (عليهالسلام ) روايت آورده كه در تفسير آيه : (ما علمتم من الجوارح مكلبين تعلمونهن مما علمكم الله فكلوا مما امسكن عليكم و اذكروا اسم الله عليه ) فرمود: اشكالى در خوردن گوشت شكارى كه سگ شكارى براى صاحبش حفظ كرده نيست ، و اين وقتى است كه سگ از شكار نخورده باشد، و اما اگر سگ از شكار خورده باشد از گوشت آن مخور، (چون معلوم مى شود سگ هر چند تعليم يافته هم ترجمه بوده اما در اين نوبت تعليم را از ياد برده ، و براى صاحبش شكار را نگرفته ).
مؤ لف : خصوصياتى كه در اين روايت معتبر شمرده شده ، مانند 1 اختصاص حليت شكار مرده به شكارى كه سگ آنرا شكار كرده باشد، نه پلنگ و باز و عقاب و غيره ، چون در آيه شريفه كلمه مكلبين آمده ،2 و نيز اختصاص حليت به شكار سگى كه تعليم ديده باشد3 و اختصاص حليت به صورتى كه سگى هرزه با سگ شكارى شركت نكرده باشد، همه از آيه شريفه استفاده مى شود، كه ما نيز در سابق در استفاده آنها از آيه شريفه مقدارى بحث كرديم .
و در همان كتاب از حريز از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : شخصى از آن حضرت از سگهاى مجوسيان سوال كرد كه اگر مسلمانى آنها را به شكار روانه كند، و نام خدا را هم هنگام روانه كردن به زبان جارى سازد آيا شكار چنين سگهائى حلال است ؟ فرمود: بله براى اينكه سگ فرض شده سگى است مكلب ، و نام خدا را هم بردهاى پس هيچ اشكالى در آن نيست .
مؤ لف : در اين حديث به اطلاق كلمه (مكلبين ) استدلال شد، در حالى كه در درالمنثور از ابن ابى حاتم از ابن عباس روايت شده كه در سو ال اينكه مسلمانى سگ تعليم يافته مردى مجوسى و يا باز او و يا عقاب او و يا هر درنده ديگرى كه مجوسى آنرا تعليم داده مى گيرد و به شكار مى فرستد و شكار او را بدست مى آورد، آيا اين شكار حلال است يا حرام گفته است : نه از گوشت آن مخور هر چند كه تو نام خدا را هم برده باشى ، زيرا مجوسى آن حيوان شكارچى را تعليم داده ، و قرآن كريم فرموده : (تعلمونهن مما علمكم الله ) و ليكن ضعف اين گفتار روشن است . براى اينكه هر چند خطاب در جمله :(تعلمونهن مما علمكم الله ) به حسب ظاهر متوجه به مؤ منين است ، الا اينكه جمله(علمكم الله ) اختصاص به مسلمانان ندارد، رموز تعليم سگ شكارى در مسلمان و مجوسى يكى است ، و همين معنا فهم شنونده آيه را مساعد مى سازد، براى اينكه از آيه شريفه بفهمد كه خصوصيت تعليم مسلمان و يا بگو مسلمان بودن معلم سگ ، هيچ دخالتى در حكم ندارد، معلم سگ چه مسلمان باشد و چه غير مسلمان ، غرض از تعليم حاصل مى شود، همچنانكه خصوصيت مالكيت سگ هيچ دخالتى ندارد ، ملك سگ چه از آن مسلمان باشد و چه از آن مجوسى تفاوتى ندارد.

تفسیرآیات 1-5 سوره مائده
رواياتى در مورد مراد از حليت طعام اهل كتاب درذيل جمله (و طعامهم حل لكم)
و در تفسير عياشى از هشام بن سالم از ابى عبد الله امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در تفسير آيه شريفه : (و طعامهم حل لكم ) فرموده : منظور از اين طعام عدس و حبوبات و امثال آن است ، و ضمير هم به اهل كتاب بر مى گردد.
مؤ لف : مرحوم شيخ طوسى نيز در تهذيب ، اين روايت را از آن جناب نقل كرده ، و به نقل تهذيب عبارت چنين آمده : عدس و نخود و غير ذلك و در كافى و تهذيب در چند روايت از عمار بن مروان و سماعه از امام صادق (عليه السلام ) سوالهائى در باره طعام اهل كتاب و آنچه از آن حلال است آمده ، كه در پاسـخ همه آنها كلمه حبوب آمده است .
و در كافى به سند خود از ابن مسكان از قتيبه اءعشى روايت آورده كه گفت : مردى از امام صادق (عليه السلام ) سو الى كرد، و من نزد آن جناب بودم ، او پرسيد: گله گوسفند را به دست مردى يهودى و نصرانى مى دهند تا بچرا ببرد، و احيانا يكى از گوسفندها دچار حادثه مى شود، و چوپان سر آنرا مى برد، آيا از گوشت ذبيحه او مى توان خورد؟ امام صادق (عليه السلام ) فرمود: نه بهاى آنرا داخل اموال خودت كن ، و نه از گوشت آن بخور، براى اينكه تنها سبب حليت گوشت حيوانات بردن نام خدا است ، كه در اين باره جز به مؤ منين نمى توان اعتماد كرد، مرد سائل عرضه داشت : آخر خداى تعالى فرموده : (اليوم احل لكم الطيبات و طعام الذين اوتوا الكتاب حل لكم ) و به حكم اين آيه طعام اهل كتاب بر ما حلال است قهرا ذبيحه آنان نيز بايد بر ما حلال باشد؟ حضرت فرمود: پدرم همواره مى فرمود: منظور از طعام اهل كتاب حبوبات و امثال آن است ، (و شامل گوشت و امثال آن نمى شود).
مؤ لف : مرحوم شيخ در تهذيب و عياشى در تفسير خود اين روايت را از قتيبه اعشى از آنحضرت روايت كرده اند.
و اين احاديث بطورى كه ملاحظه مى كنيد طعامى كه در آيه شريفه از طعامهاى اهل كتاب حلال شده تفسير كرده به حبوب و اشباه آن ، و اين همان است كه لفظ طعام در صورتى كه مطلق و بدون قيد باشد بر آن دلالت مى كند، همچنانكه ظاهر از روايات و داستانهائى كه از صدر اول در اين باب نقل شده همين معنا است ، و بدين جهت معظم علماى ما منحصرا به حليت حبوبات و اشباه آن و غذاهائى كه از آنها تهيه شود فتوا داده اند.
رد اشكالات صاحب تفسير المناز بر علماى خاصه كه حليت حبوبات و نظائر آن را نزد اهل كتاب باشد از آيه شريفه فهميده اند
و صاحب تفسير المنار به شدت بر اين علما حمله كرده ، كه اين فتوا مخالف با عرف قرآن در استعمال لفظ طعام است ، وى مى گويد: غالب در لغت قرآن در لفظ طعام اين نيست ، براى اينكه مى بينيم قرآن كريم در اين سوره يعنى سوره مائده فرموده : (احل لكم صيد البحر و طعامه متاعا لكم و للسيارة ) واحدى نگفته كه منظور از طعامى كه از شكار دريا به دست آيد گندم و يا حبوبات است ، و نيز فرموده : (كل الطعام كان حلا لبنى اسرائيل ، الا ما حرم اسرائيل على نفسه )، و در اين آيه نيز احدى نگفته كه منظور از اين طعام خصوص گندم و حبوبات است براى اينكه ما مى دانيم از اين دانه ها هيچيك بر بنى اسرائيل حرام نبوده ، نه قبل از نزول تورات و نه بعد از آن ، پس طعام در اصل به معناى هر چيزى است كه طعم شود، يعنى چشيده ، و يا خورده شود، خداى تعالى حتى در باره آب نهر در داستان طالوت از قول او حكايت كرده كه گفت : (فمن شرب منه فليس منى ، و من لم يطعمه فانه منى )، و نيز در باره غذا خوردن در خانه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فرموده : (فاذا طعمتم فانتشروا)، اين بود گفتار صاحب المنار.
و ما نتوانستيم بفهميم كه وى از قول اهل لغت كه گفتند: طعام هر جا كه بطور مطلق و بدون قيد در كلام آيد مراد از آن حبوبات و اشباه آن است چه فهميده ؟ كه يكسره بر علما حمله كرده ، و كلماتى از قرآن كريم از قبيل (يطعمه ) در داستان طالوت و (طعمتم ) در داستان غذا خوردن در خانه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) را به رخ آنان كشيده ، با اينكه علماى اسلام هر چه گفته اند در باره لفظ طعام گفته اند، نه كلماتى كه از اين لفظ مشتق شده باشد، و آيه ديگرى هم كه به عنوان اشكال آورده ، يعنى آيه : (احل لكم صيد البحر...) به هيچ وجه ربطى به گفتار علما ندارد، براى اينكه مورد بحث آنان كلمه طعام بدون هيچ قيد است ، و در آيه مذكور كلمه طعام با قيد بحر آمده ، و اين قيد خود روشن ترين قرينه است بر اينكه منظور از طعام حبوبات نيست ، چون در دريا نه گندم مى رويد و نه جو، و علما هم در آن حرفى ندارند، اشكال ديگرى كه كرده امثال آيه : (كل الطعام كان حلا لبنى اسرائيل ...) است كه در آن نيز احكام همراه لفظ كل آمده ، باز هم مورد بحث علماء نيست .
صاحب المنار بعد از اين حمله ها خودش گفته كه ما از دين يهود اين را مى دانيم كه گندم و حبوبات بر آنان حرام نبوده و غفلت كرده از اينكه همين علم ما به احكام دين يهود خود قرينه است بر اينكه منظور از كل الطعام غير گندم و جو است .
و جا داشت كه وى اول به قرآن و مواردى كه اين كلمه بطور مطلق در قرآن بكار رفته مراجعه مى كرد، سپس هر چه مى خواست بگويد مى گفت ، نظير آيه : (فدية طعام مسكين ) و آيه : (او كفارة طعام مساكين )، و آيه : (و يطعمون الطعام ) و آيه : (فلينظر الانسان الى طعامه )، و امثال آن .
وى سپس مى گويد: اصلا دانه اى خوردنى در مظنه و معرض حلال و حرام بودن نيستند، آنچه در اين معرض است گوشت است ، كه يا به خاطر وصفى محسوس مثل مردار شدن حيوان حرام مى شود، و يا بخاطر وصفى نامحسوس و معنوى مثل تقرب جستن به غير خدا به وسيله قربانى كردن ، و لذا خداى تعالى فرمود: (قل لا اجد فيما اوحى الى محرما على طاعم يطعمه الا ان يكون ميتة او دما مسفوح ) و هر دوى اين محرمات مربوط به حيوانها است ، و اين آيه خود نص در اين است كه تحريم منحصرا در ميان غذاهاى حيوانى است ، پس حرام بودن غير حيوانى يعنى حبوبات احتياج به دليل دارد اين بود گفتار ديگر صاحب المنار.
و اين گفته وى از گفتار قبليش عجيب تراست ، اما اينكه گفت دانه ها در مظنه و معرض حلال و حرام بودن نيستند و آنچه در اين معرض است گوشت است ، در پاسـخش ممكن است كسى بگويد كه منظورت چه زمانى است ؟ آيا در مثل زمانهاى خود ما است؟
كه معلوم است ذهن انسانها از قرنها قبل مانوس به اسلام و همه احكام آن است ، و يا زمان نزول آيه را مى گويد، كه از عمر دين بيش از چند سالى نگذشته ، ما قبول نداريم كه در آن روز همه مى دانسته اند كه حبوبات حلال است و در معرض حرام شدن نيست ، به دليل اينكه مى بينيم مردم آن روز از چيزهائى سو ال كرده اند كه حكمش از حكم حبوبات و امثال آن روشنتر بوده و خداى تعالى بعضى از سو الهاى آنان را حكايت كرد كه در آيه : (يسئلونك ما ذا ينفقون ) آمده ، در روايت عبدبن حميد از قتاده هم آمده كه گفت : ما اطلاع پيدا كرديم كه چند نفر گفته اند: چگونه با زنان اهل كتاب ازدواج كنيم ، با اينكه آنها بر دينى هستند و ما بر دين ديگر؟
خداى تعالى در پاسـخ آنان اين آيه را فرستاد كه : (و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله )، ( يعنى با اينكه آيه قرآن نازل شد كه محصنات از زنان اهل كتاب حلال است ، ديگر اين سو ال معنائى جز كفر به ايمان ندارد) در سابق گفتيم بزودى نيز خواهد آمد كه در خلال روايات براى اين قول اشباه و نظائرى ديده مى شود، همچنانكه آن اقوال را در بحث پيرامون حج تمتع و غيره نقل كرديم .
خوب بااينكه مى بينيم بعضى از مسلمانان به اصطلاح خشك ، بعد از آنكه حليت ازدواج با زنان عفيف اهل كتاب نازل شده ، در عين حال باز هم از در تعجب مى پرسند: چطور ما با آنها ازدواج كنيم ، با اينكه آنها دينى و ما دين ديگرى داريم ؟ چرا ممكن نباشد كه قبل از نزول آيهاى در باره طعام اهل كتاب بپرسند كه چگونه ما نان و حليم اهل كتاب و ساير غذاهائى كه از گندم و ساير حبوبات درست مى كنند بخوريم ، با اينكه آنها دينى غير از دين ما دارند؟ با اينكه خداى تعالى قبلا ما را در آياتى بسيار از خلط و آميزش و دوستى و حتى نزديك شدن به آنان و اعتماد به ايشان نهى كرده بود.
و خلاصه كلام اينكه گفتار صاحب المنار كه مساله حلال بودن گندم و حبوبات اهل كتاب را جاى سو ال ندانسته هيچ مورد ندارد، و نه تنها مورد ندارد، بلكه عليه خود او است ، براى اينكه ما عين اشكال او را به خودش برگردانيده و مى گوئيم با اينكه خداى تعالى در سوره انعام آيه : (قل لا اجد فيما اوحى الى محرما على طاعم يطعمه ...)، و همچنين در آيه سوره نحل تمامى خوراكهاى حرام را قبلا چون اين دو سوره در مكه نازل شده بود
بيان كرده بود، و نيز در سوره بقره كه هر چند مدنى است ولى قبل از سوره مائده نازل شده اين معنا را بيان كرده بود، و با اينكه قبل از آيه مورد بحث در همين سوره مورد بحث در آيه : (حرمت عليكم الميتة ) محرمات را بر شمرده بود، و با اينكه آيه اخير نص و يا مثل نص است در اينكه ذبيحه هاى اهل كتاب حرام نيست ، چگونه مسلمانان به خود اجازه دادند كه بپرسند آيا ذبيحه هاى اهل كتاب حلال است يا حرام ؟ با اينكه قبلا آياتى در مكه و آياتى در مدينه پشت سر هم نازل شده بود، و دلالت ميكرد بر حلال بودن آن ، و با اينكه مسلمانان عنايت تام داشتند بر حفظ و تلاوت و تعليم و تعلم آيات و نيز عمل بر طبق آن (صاحب المنار هر جوابى كه از اين اشكال ما داشته باشد، همان جواب از اشكال خود او است ).
رد استدلال صاحب المنار در بررسى حكم تحريم ذبيحه اهل كتاب
و اما اينكه گفته شد كه : آيه سوره انعام ، فقط نص در محرمات آن چند چيزى است كه شمرده و حرام بودن غير آنها از قبيل ذبيحه اهل كتاب احتياج به دليل دارد، در پاسـخش ميگوئيم : بله هيچ شكى نيست در اينكه هر حكمى احتياج به دليلى دارد كه بر آن دلالت كند، ليكن همين حرف پاسـخ به گفته خود او است ، زيرا خود او تصريح كرده كه دائر مدار بود و نبود حكمى از احكام شرع ، دليل است ، پس انحصارى كه از آيه سوره انعام فهميده مى شود وقتى به حال صاحب المنار سودمند است كه دليلى ديگر اين انحصار را نشكند.
و بنابراين اگر منظورش از اينكه گفت حرام بودن ذبيحه اهل كتاب احتياج به دليل دارد دليل اعم از كتاب و سنت باشد، خصم او كه قائل به حرمت ذبيحه اهل كتاب است مى گويد: من از سنت دليلى بر حرمت آن دارم ، و آن دليل همان رواياتى است كه در تفسير آيه مورد بحث آمده ، و ما بعضى از آنها را در سابق نقل كرديم .
و اما اگر منظورش از دليل فقط دليل قرآنى باشد گفتارش زور گوئى و لجبازى است زيرا (انحصار ادله به ادله قرآنى خودش دليل مى خواهد، و نه تنها چنين دليلى نداريم بلكه دليل بر خلاف آن داريم ، ادلهاى كه مى گويد سنت قرينه كتاب است ، و اين دو حجتى هستند غير قابل تفكيك ، حجتى كه مسلمانان فرداى قيامت از هر دو باز خواست مى شوند، از او مى پرسيم كه او در باره ذبيحه كفار غير اهل كتاب از قبيل بت پرستان و ماديين چه مى گويد؟ آيا حرمت آنرا به علت ميته بودن آن مى داند، چون تذكيه شرعى را فاقد است ؟ در اين صورت چه فرقى هست بين فقدان تذكيه به علت نام خدا نبردن در حال سر بريدن ، و بين تذكيه و سر بريدن به غير دستور اسلامى ، كه چون خداى سبحان آنرا نمى پسنديده نسخش كرده ؟ از نظر دين همه اينها ميته و جزء خبائث است ، و خداى تعالى فرموده بود: (و يحل لهم الطيبات و يحرم عليهم الخبائث )، و در يك آيه قبل نيز فرموده بود: (يسئلونك ماذا احل لهم قل احل لكم الطيبات )، و لحن سوال و جواب در آن روشن ترين دليل است بر اينكه حلالها منحصر در طيبات است ، و همچنين در اول آيه مورد بحث فرمود: (اليوم احل لكم الطيبات )، كه چون مقام منت گذارى بود به خوبى دلالت بر حصرى كه در آيه قبل بود دلالت مى كند.
و اگر تحريم ذبائح كفار از باب ميته بودن نيست بلكه از اين بابت است كه كفار قربانيهاى خود را به نام غير خدا قربانى و ذبح مى كنند، مثلا بنام بت هايشان سر مى برند، در اين صورت نيز همان اشكال عود مى كند، كه چه فرق است بين اينكه حيوانى را بنام بت ذبح كنند و يا به طريقى منسوخ كه مورد رضاى خدا نيست سر ببرند؟.
صاحب المنار سپس در فرق بين ذبيحه اهل كتاب و ذبيحه بت پرستان گفته : شارع اسلام بدان جهت كه مسلمانان صدر اسلام قبلا مشرك بودند و حيوانات خود را بنام بت هايشان سر مى بريدند در نهى آنان از اين عمل تشديد كرد، تا مسلمانان به تبع عادت در اين باب سهل انگارى نكنند، و اما اهل كتاب از آنجا كه در خوردن گوشت ميته و سر بريدن حيوانات بنام بتها دورتر از مسلمانان مسبوق به شرك بودند، لذا شارع متعرض حكم ذبيحه آنان نشد، اين هم فراز ديگرى از گفته هاى صاحب المنار.
و گويا فراموش كرده كه از اهل كتاب نصارا گوشت خوك مى خورند، و خداى تعالى متعرض اين عمل آنان شده و در نهى از آن تشديد كرده ، علاوه بر اين مسيحيان همه آنچه را كه مشركين مباح مى دانستند مى خوردند، زيرا به عقيده آنان همين كه مسيح خود را فداى بشر ساخت كافى است در اينكه بشر هر چه را كه ميل دارد بخورد و هر كارى را كه خواست بكند، از اين هم كه بگذريم گفتار المنار يك استحسان سست و سخيفى است كه به هيچ دردى نمى خورد، و در تفسير كلام خداى تعالى و فهم معانى آيات آن ، به امثال آن اعتماد نمى شود و همچنين هيچ حكمى از احكام دين خداى تعالى با استحسان اثبات و نفى نمى گردد.
رد گفتار ديگر صاحب المنار در خصوص (تفاوت رفتار اسلام با عرب و غير عرب)
وى در فرازى ديگر مى گويد: و نيز رفتار اسلام با مشركين و با اهل كتاب يكسان نبوده ، نسبت به مشركين معامله اى خشن و سخت مى كرد، تا در جزيرة العرب احدى از مشركين باقى نماند و همگى داخل در اسلام بشوند ، ولى رفتار خود را با اهل كتاب ملايم ساخت ، آنگاه به عنوان شاهد بر گفته خود مواردى از فتاواى صحابه را نقل كرده ، كه به اهل كتاب اجازه داده اند در كليساهاى خود ذبح كنند، شواهدى ديگر از اين قبيل آورده .
و اين گفتار وى مبنى بر اين است كه بگوئيم اصولا اسلام عنايت بيشترى نسبت به نژاد عرب و اصلاح اين نژاد دارد، همچنانكه از ظاهر بعضى از روايات بر مى آيد كه خداى تعالى عرب را بر غير عرب از ساير امتها برگزيد ، و عرب كرامت و احترامى بيشتر نزد خدا دارد، و از ساير اقوام محترم تر است ، و به خاطر همين روايات بوده كه عرب غير عرب را موالى خدمت كاران مى خواندند، ولى نظريه المنار و آن روايات و آن نامگذاريها با ظاهر آيات قرآنى نمى سازد، چگونه ممكن است اين انحصارطلبيهاى بى معنا را به قرآن نسبت داد با اينكه قرآن كريم فرموده : (يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى ، و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقيكم ) و از طرق امامان اهل البيت عليهم السلام احاديث بسيارى در بى اعتبارى اين گونه امتيازات وارد شده است .
و اسلام در دعوت خود عرب را در جنبى و غير عرب را در جنب ديگر قرار نداده ، بلكه تفاوتى كه قائل شده بين اهل كتاب و مشركين است ، اهل كتاب را در طرفى قرار داده چه عرب باشد و چه غير عرب ، و مشركين را در طرفى ديگر قرار داده چه عرب و چه غير عرب ، و از مشركين هيچ روشى و پيشنهادى را نپذيرفته مگر قبول اسلام ، و ايمان به معارف آن به خلاف اهل كتاب كه آنان را بين اسلام آوردن و در دين خود باقى ماندن و شرائط ذمه و دادن جزيه را پذيرفتن مخير فرمود.
تازه به فرض هم كه نظريه صاحب المنار در تفاوت رفتار اسلام با عرب و غير عرب را بپذيريم ، اين نظريه بيش از اين دلالت ندارد كه اسلام در حق اهل كتاب فى الجمله سهل انگارى كرده ، چون نظريه مذكور مبهم و بى زبان است ، و اما اين كه باعث شود كه ذبيحه اهل كتاب را در صورتى كه طبق طريقه و سنت خود ذبح كرده باشند حلال بداند؟ كجاى اين نظريه بر چنين مطلبى دلالت دارد.
و اما اينكه گفت بعضى از صحابه چنين و چنان فتوا داده اند جوابش اين است كه فتواى صحابه براى كسى حجيت ندارد.
بنابراين از همه آنچه تاكنون گفته شد روشن گرديد كه نه آيه شريفه دلالت دارد بر حليت ذبيحه اهل كتاب در صورتى كه به غير مراسم اسلامى ذبح شود، و نه هيچ دليلى ديگر، حال اگر مثل بعضى از علماى شيعه بگوئيم ذبيحه اهل كتاب حلال است ، ناگزير بايد اين حليت را مشروط كنيم به صورتى كه اهل كتاب بر طبق دستور شرع اسلام حيوان را ذبح كرده باشند، همچنانكه از فرمايش امام صادق (عليه السلام ) بنا به خبر كافى و تهذيب استفاده ميشود و آن دو روايت قبلا ايراد شد، چون در آن دو حديث آمده بود دائر مدار حليت ذبيحه ، بردن نام خدا بر ذبيحه است ، چيزى كه هست ما اطمينان نداريم كه فلان يهودى يا مسيحى نام خدا را بر ذبيحه خود برده ، زيرا در اين باب جز به مسلمان نمى شود اعتماد كرد ، ( تا آخر حديث ) البته اين بحث تتمه اى دارد كه بايد در علم فقه آن را ديد.
رواياتى در ذيل آيه (والمحصنات من الذين اوتوا الكتاب ...)
و در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل جمله : (و المحصنات من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم ...) فرموده : منظور از محصنات زنان پاكدامن اهل كتاب است .
و در همان كتاب از آنجناب روايت كرده كه در ذيل جمله : (و المحصنات من المؤ منات ...)فرموده : منظور از مؤ منات عموم زنان مسلمان است ، (چه شيعه و چه سنى ).
و در تفسير قمى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) روايت شده كه فرمود: از زنان اهل كتاب تنها ازدواج با آن زنانى حلال است كه به حكومت اسلام جزيه بپردازند، و اما غير آنان نه ، ازدواج با زنانشان حلال نيست .
مؤ لف : علت آن اين است كه وقتى اهل كتاب جزيه نپردازد قهرا محارب يعنى كافر حربى خواهد بود كه معلوم است ازدواج با آنان حلال نيست .
و در كافى و تهذيب از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده اند كه فرمود: از زنان اهل كتاب تنها با آن زنى ازدواج حلال است كه ساده لوح (و از نظر فكرى مستضعف ) باشد، (و قدرت تشخيص دين صحيح از دين باطل را نداشته باشد).
و در كتاب فقيه از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه شخصى از آنجناب از مردى كه با زن نصرانى و يهودى ازدواج مى كند سوال كرد كه آيا ازدواجش درست است يا نه ؟
فرمود اگر اين مرد به زن مسلمان دسترسى داشته باشد چرا بايد زن يهودى و نصرانى بگيرد شخص عرضه داشت آخر به زن يهودى و نصرانى عشق مى ورزد (خلاصه عاشق چنين زنى شده ) حضرت فرمود حال كه چنين است اگر با او ازدواج كرد بايد از شراب و گوشت خوك خوردن او جلوگيرى كند، و در ضمن اين را هم بدان كه اين عمل در دين او نقصى ايجاد مى كند.
و در تهذيب از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: ازدواج موقت مسلمان با زن يهوديه و نصرانيه و با اينكه همسرى آزاد دارد اشكال ندارد.
و در كتاب فقيه از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه شخصى از آنجناب پرسيد: آيا مرد مسلمان مى تواند با زن مجوسيه ازدواج كند؟ فرمود: نه و ليكن اگر كنيزى مجوسى داشته باشد مى تواند او را وطى كند، ولى نطفه خود را در رحم او نريزد و از او فرزند نخواهد.
و در كافى به سند خود از عبدالله بن سنان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: دوست نمى دارم مرد مسلمان با زن يهوديه و نصرانيه ازدواج كند، زيرا بيم آن مى رود كه فرزندش به دين يهود و يا نصرانى گرايش پيدا كند.
و در كافى به سند خود از زراره و نيز در تفسير عياشى از مسعدة بن صدقه روايت شده كه راوى گفت : من از امام باقر (عليه السلام ) از جمله : (و المحصنات من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم ) سوال كردم ، فرمود: اين حكم به وسيله آيه (و لا تمسكوا بعصم الكوافر) نسخ شده است .
اشاره به عدم صحت قول به منسوخ شدن جمله (و المحصنات من الذين اتوا الكتاب...) با (لا تمسكوا بعصم الكوافر)
مؤ لف : به اين دو حديث اشكالى وارد است ، و آن اين است كه آيه : (و لا تمسكوا...)قبل از آيه : (و المحصنات ...) نازل شده ، و معنا ندارد آيه اى كه قبلا نازل شده آيه اى را نسخ كند كه هنوز نازل نشده باشد، علاوه بر آن رواياتى كه مى گويد: سوره مائده اصلا منسوخ ندارد، ولى در آن ناسخ هست ، كه قبلا در اين باب صحبت كرديم ، دليل ديگر بر اينكه آيه : (و المحصنات ...) نسخ نشده روايت گذشته است ، كه دلالت داشت بر جواز ازدواج موقت با زنان اهل كتاب ، و اصحاب بر طبق آن عمل هم كرده اند، كه بحث آن در ذيل آيه متعه (ازدواج موقت ) گذشت ، و در آنجا گفتيم كه متعه نيز نكاح و ازدواج است .
بله اگر كسى بگويد كه آيه : (و لا تمسكوا بعصم الكوافر...) پيشاپيش نزول آيه : (و المحصنات من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم ) آنرا تخصيص زده ، آن وقت نكاح دائم با زنان كتابى از آيه دوم خارج مى شوند، و در مجموع معناى دو آيه چنين مى شود كه آيه دوم ازدواج دائم و موقت با زنان اهل كتاب را جائز مى دانست ، ولى از آنجا كه قبلا آيه : (و لا تمسكوا...) نازل شده بود و مى فرمود: زن كتابيه را به عصمت نگه نداريد ، و اين تعبير تنها با نكاح دائم منطبق است ، همچنانكه شامل ابقاى عصمت زوجيت بعد از مسلمان شدن شوهر مى شود، كه مورد نظر آيه هم همين است ، قهرا ازدواج دائم با زن كتابى حرام و ازدواج موقت با او حلال مى شود.
ممكن است كسى به اين حرف اعتراض كند، به اينكه آيه (لا تمسكوا...) در خصوص مردى نازل شده كه اهل كتاب بوده ، و مسلمان شده ، و همسرش بر كفر سابق خود باقى مانده ، ليكن به اين اعتراض نبايد گوش داد چون سبب نزول آيه لفظ آيه را مقيد نمى كند، و ظهور اطلاق آنرا از بين نمى برد، (كه در لسان اهل علم معروف است مى گويند مورد مخصص نيست ) و ما در سابق يعنى در سوره بقره در جلد اول اين كتاب در ذيل آيه مذكور گفتيم : كه نسخ هم در عرف و اصطلاح قرآن و هم به حسب اصل لغت با نسخ اصطلاحى فرق دارد، و شامل غير آن از قبيل تخصيص نيز مى شود.
و در بعضى از روايات نيز آمده كه اين آيه به وسيله آيه : (و لا تنكحوا المشركات ...) نسخ شده ، و ما در سابق اشكالى را كه بر اين روايات وارد است ايراد كرديم ، البته اين گفتار تتمه اى دارد كه بايد در كتب فقه آنرا ديد.
رواياتى درباره معناى (كفر به ايمان ) درذيل جمله (و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله)
و در تفسير عياشى در ذيل جمله : (و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله ..)، از ابان بن عبد الرحمان روايت آمده كه گفت : من از امام صادق (عليه السلام ) شنيدم مى فرمود: كمترين عاملى كه يك فرد مسلمان را از اسلام خارج مى سازد اين است كه بر خلاف حق رايى بدهد، و پاى آن راى ايستادگى هم بكند، زيرا خداى تعالى فرمود: (و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله )، و نيز فرمود: منظور از (من يكفر بالايمان )، كسى است كه به آنچه خداى تعالى امر فرموده عمل نكند، و به امر خدا راضى نباشد.
و در همان كتاب از محمد بن مسلم از يكى از دو بزرگوار يعنى امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: كفر به ايمان اين است كه مسلمان عمل به دستورات اسلام را به تدريج ترك كند تا بكلى ترك شود.
مؤ لف : در سابق مطالبى كه مضمون اين اخبار را از ديدگاه تفسير روشن سازد گذشت .
و در همان كتاب از عبيد بن زراره روايت شده كه گفت : من از امام صادق (عليه السلام ) از كلام خداى عزوجل كه فرموده : (و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله ) سوال كردم ، حضرت فرمود: كفر به ايمان عبارت است از ترك عملى كه يك مسلمان به آن اقرار دارد، از اين جمله است اينكه بدون بيمارى و بدون داشتن موانع شاغله نماز را ترك كند.
مؤ لف : بعيد نيست اينكه امام (عليه السلام ) از ميان همه مصاديق كفر به ايمان فقط ترك نماز را يادآور شده به اين علت بوده باشد كه خداى تعالى در كلام مجيدش نماز را ايمان خوانده ، و فرموده : (و ما كان الله ليضيع ايمانكم ،) يعنى خداى تعالى هرگز ايمان شما نماز شما را بى اجر نمى كند.
و در تفسير قمى آمده كه امام (عليه السلام ) فرموده كفر به ايمان عبارت است از اينكه كسى ايمان بياورد، و سپس اهل شرك را اطاعت كند.
و در كتاب بصائر از ابى حمزه روايت آورده كه گفت : من از امام باقر (عليه السلام ) از معناى كلام خداى عزوجل سوال كردم كه فرموده : (و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله)، (و هو فى الاخرة من الخاسرين ) فرمود: تفسير اين آيه در بطن قرآن است ، و معنايش اين است كه هر كس به ولايت على كفر بورزد چنين و چنان مى شود، چون على (عليه السلام ) همانا ايمان است . مؤ لف : اين معنا همانطور كه خود امام (عليه السلام ) فرمود بطن قرآن است كه در مقابل ظهر آن يا ظاهر آن است ، بطن و ظهر به آن معنائى است كه ما در پيرامون محكم و متشابه در جلد سوم اين كتاب بحث كرديم ، ممكن هم هست كه بگوئيم اين گفتار امام (عليه السلام ) از باب جرى است ، يعنى تطبيق يك عنوان كلى بر مهمترين مصداق آن ، و يا بر يكى از مصاديق آن ،
البته اين را هم بگوئيم كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) در آن روزى كه روز جنگ خندق على (عليه السلام ) را به جنگ با عمرو بن عبدود روانه مى كرد آنجناب را ايمان خواند، چون در آن روز فرمود: (برز الايمان كله الى الكفر كله )، و در اين معنا روايات ديگرى نيز هست .

انتهای پیام/

برچسب ها: قرآن ، تفسیر
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.