سایه دوچرخه اش که تهِ بازار بین چندین مغازه پیدا میشود، ده بیست گربه ی رنگ و وارنگ میدوند سمتش و دوره اش میکنند. عمو فرامرز را میگویم. عموی مهربان بازار رشت. عموی گربه های قد و نیم قد بازار رشت.
قدیم ترها مکانیکی داشت، کار و بار خوب نبود این شد که مغازه اش را بست و ذغال فروشی راه انداخت. حالا صبح به صبح اسپند دود میدهد و کرکره مغازه را بالا میکشد. گربه هایش دورش میچرخند. همانطور که بیل را فرو میکند در انبوهِ سیاهی ها حواسش پیِ گربه هاست. آمارِ همه شان را دارد و غیبت یکیشان نگرانش میکند.
دم ظهر بساط نهار که پهن میشود اول غذای گربه ها را میدهد. بدهی زیاد دارد اما گاهی از خانه برای همراهان کوچکش خوراکمی آورد و گاهی هم چیزی در بازار دست و پا میکند. قلبش ضعیف است وکارش سخت اما اخم نمیکند به دنیا.عمو فرامرز را همه دوست دارند، عمو فرامزی که موقع کار دست و صورتش سیاه میشوند اما همه میگویند دلش سفید است و خالص و شفاف.