به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ بلند ترین قله ایران و خاورمیانه و بلندترین آتشفشان آسیا با نام دماوند شناخته میشود.
نام این کوه که نماد استقامت ایران و ایرانی است بارها و بارها در داستانهای اساطیری کشورمان آمده است به طوریکه میتوان گفت: داستانهای اساطیری کشورمان در دماوند ریشه دوانیدهاند و با نام این کوه درهمآمیختهاند.
روز سیزدهم تیر ماه با نام دماوند شناخته میشود. این روز، روز ثبت نام دماوند به عنوان نخستین اثر طبیعی ایران در فهرست آثار ملی کشورمان است.
دماوند از گذشته تا به امروز بارها و بارها دستمایه ای برای سرودن شعر شده است. از شاعرانی که به صورت مستقیم و غیرمستقیم اشعاری را درباره دماوند سرودهاند میتوان به ملکالشهرای بهار، فردوسی، مولوی، نظامی، خاقانی، محتشم کاشانی، فریدون مشیری، وحشی بافقی، عطار، فروغی بسطامی، پروین اعتصامی و هاتف اصفهانی اشاره کرد.
ما در این گزارش برخی از اشعاری که درباره دماوند سروده شدهاند را آوردهایم.
مولوی
رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف
دید او را کز زمرد بود صاف
گرد عالم حلقه گشته او محیط
ماند حیران اندر آن خلق بسیط
گفت: تو کوهی دگرها چیستند
که به پیش عظم تو بازیستند
گفت: رگهای مناند آن کوهها
مثل من نبوند در حسن و بها
من به هر شهری رگی دارم نهان
بر عروقم بسته اطراف جهان
حق چو خواهد زلزلهٔ شهری مرا
گوید او من بر جهانم عرق را
پس بجنبانم من آن رگ را بقهر
که بدان رگ متصل گشتست شهر.
چون بگوید بس شود ساکن رگم
ساکنم وز روی فعل اندر تگم
همچو مرهم ساکن و بس کارکن.
چون خرد ساکن وزو جنبان سخن
نزد آنکس که نداند عقلش این
زلزله هست از بخارات زمین
ناصرخسرو
ای افسر کوه و چرخ را جوشن
خود تیره به روی و فعل تو روشن.
چون باد سحر تو را برانگیزد
دیوی سیهی به لولو آبستن
وانگه که تهی شدی ز فرزندان.
چون پنبه شوی به کوه بر خرمن
امروز به آب چشم تو حورا
در باغ بشست سبزه پیراهن
وز گوهر و زر، مخنقه و یاره
در کرد به دست و بست بر گردن
حورا که شنودای مسلمانان
پرورده به آب چشم آهرمن؟
دشت از تو کشید مفرش وشی
چرخ از تو خزید در خز ادکن
با باد چو بیدلان همی گردی
نه خواب و قرار و نه خور و مسکن
گه همچو یکی پر آتش اژدرها
گه همچو یکی پر آب پرویزن
یک چند کنون لباس بد مهری
از دلت همی بباید آهختن.
زیرا که ز دشت باد نوروزی
بربود سپید خلعت بهمن
وامیخته شد به فر فروردین
با چندن سوده آب، چون سوزن
اکنون نچرد گوزن بر صحرا
جز سنبل و کرویا و آویشن
بازی نکند مگر به جماشی
با زلف بنفشه عارض سوسن.
چون روی منیژه شد گل سوری
سوسن به مثل چو خنجر بیژن
باد سحری به سحر ماهر شد
بربود ز خلق دل به مکر و فن
مفتی و فقیه و عابد و زاهد
گشتند همه دنان به گرد دن
گر بیدل و مست خلق شد یارب.
چون است که ماندهام به زندان من
من رانده بهم چو پیش گه باشد
طنبوری و پای کوب و بربطزن
از بهر خدای سوی این دیوان
یکی بنگر به چشم دلت،ای سن
ده جای به زر عمامهٔ مطرب
صد جای دریده موزهٔ مذن
حاکم به چراغ در بسی از مستی
از دبهٔ مزگت افگند روغن
زین پایگه زوال هر روزی
سر بر نکند ز مستی آن کودن
ور مرغ بپرد از برش گوید
پری برکن به پیش من بفگن
وز بخل نیوفتد به صد حیلت
از مشت پر ارزنش یکی ارزن
بیرشوت اگر فرشتهای گردی
گرد در او نشایدت گشتن.
چون رشوه به زیر زانوش درشد
صد کاج قوی به تارکش برزن
حاکم درخورد شهریان باید
نیکو نبود فرشته در گلخن
نشناسم از این عظیم گو باره
جز دشمن خویش به مثل یک تن
گویند «چرا چو ما نمیباشی
بر آل رسول مصطفی دشمن؟»
گفتار، محمد رسول الله
واندر دل، کینه، چون که قارن
دیوانه شده است مردم اندر دین
آن زینسو باز وین از آنسو زن
بیبند نشایدی یکی زینها
گر چند به نرخ زر شدی آهنای آنکه به امر توست گردنده
این گنبد پر چراغ بیروزن
از گرد من این سپاه دیوان را
به قدرت و فضل خویش بپراگن
جز آنکه به پیش تو همی نالم
من پیش که دانم این سخن گفتن؟
حاکم به میان خصم و آن من
پیغمبر توست روز پاداشن
مهدی اخوان ثالث
سر کوه بلند آمد سحر باد
ز توفانی که میآمد خبرداد
درخت سبزه لرزیدند و لاله
به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر کوه بلند ابر است و باران
زمین غرق گل و سبزهی بهاران
گل و سبزهی بهاران خاک و خشت است
برای آن که دور افتد ز یاران
سر کوه بلند آهوی خسته
شکسته دست و پا، غمگین نشسته
شکست دست و پا درد است، اما
نه، چون درد دلش کز غم شکسته
سر کوه بلند افتان و خیزان
چکان خونش از دهان زخم و ریزان
نمیگوید پلنگ پیر مغرور
که پیروز آید از ره، یا گریزان
سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچش نالهای، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی
سر کوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بیدار، گویند
که هستی سایهی ابر است، دریاب
سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
در آن لحظه که بوسیدم لبش را
نسیم و لاله رقصیدند با هم
فریدون مشیری (از کوه با کوه)
پرواز میکردیم
بالای سر خورشید
در آبی گسترده میتابید
بیدار روشن پاک
پایین سراسر کوه بود کوه بود کوه
با صخرههای سرکشیده تا
پرند ابر
با کام خشک درههای تنگ
افسرده در آن نعره تندر
افتاده در آن لرزه کولاک
من در کنار پنجره خاموش
پیشانی داغم به روی شیشه نمناک
با کوه حرفی داشتم از دورای سنگ تا خورشید بالیدهای بندی هرگز ننالیده
پیشانیت ایوان صحراها و دریاها
دیروزها از
آن ستیغ سربلندت همچنان پیدا
خود را کجاها میکشانی سوی بالاها و بالاها
با چشم بیزار از تماشاهاای چهره برتافته از خلقای دامن برداشته از خاکای کوهای غمناک
پرواز میکردیم
بالای سر خورشید
در آبی گسترده میتابید
بیدار روشن پاک
من در کنار
پنجره خاموش
در خود فرو افتاده، چون آواری از اندوه
سنگ صبور قصهها و غصهها آواری از اندوه
جان در گریز از اینهمه بیهوده فرسودن
در آرزوی یک نفس زین خاک در خون دست و پا گم کرده دور و دورتر بودن
با خویش میگفتم
ایکاش این سیمرغ سنگین بال
تا جاودان میراند در
افلاک
ملکالشعرای بهار
ای دیو سپید پای در بند!ای گنبد گیتی!ای دماوند!
از سیم به سر یکی کله خود
ز آهن به میان یکی کمر بند
تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر، چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران
وین مردم نحس دیومانند
با شیر سپهر بسته پیمان
با اختر سعد کرده پیوند.
چون گشت زمین ز جور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت ز خشم بر فلک مشت
آن مشت تویی، توای دماوند!
تو مشت درشت روزگاری
از گردش قرنها پس افکندای مشت زمین! بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند
نی نی، تو نه مشت روزگاریای کوه! نیم ز. گفته خرسند
تو قلب فسردهٔ زمینی
از درد ورم نموده یک چند
شو منفجرای دل زمانه!
وآن آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین، سخن همی گوی
افسرده مباش، خوش همی خندای مادر سر سپید! بشنو
این پند سیاه بخت فرزند
بگرای چو اژدهای گرزه
بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بیمماثل
معجونی ساز بیهمانند
از آتش آه خلق مظلوم
وز شعلهٔ کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری
بارانش ز هول و بیم و آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافره کفر کافری چند
ز آن گونه که بر مدینهٔ عاد
صرصر شرر عدم پراکند
بفکن ز پی این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و پیوند
برکن ز بن این بنا، که باید
از ریشه بنای ظلم برکند
زین بیخردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند
قدمعلی سرامی
خاموش نشستهای دماوند
ضحاک گریخت آخر از بند.
از دوده آبتین کسی نیست
تا باز نهد به پای لو بند!
در سینه حریق اندرون را.
تا چند توان نهفت تا چند؟
اندیشه آخرین دوا کن.
باید شبی آتشی پراکند
در شعله خود بسوز و ما را
افسرده بیورسپ (ضحاک) مپسند!
مستوجب دوزخ است ناچار
هر کاو به بهشت نیست خرسند
بازی که شکارش آسمانی است.
در خاک چگونه پنجه افکند؟
فوارگی کهن ز سر گیر
لب باز گشاده کن به لبخند
بگذار زمین رود به معراج.
در لحظه بعثت دماوند.
انتهای پیام/