به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ آدمهایی هستند که از این کارگاه روانشناسی به آن کارگاه روانشناسی میروند، از این جلسه اخلاق به دنبال آن جلسه اخلاق و از این کتاب به دنبال آن کتاب، از این نسخه تحول و تغییر به دنبال آن نسخه تحول و تغییر، از این استاد و مراد به دنبال آن استاد و مراد میروند، اما آخر سر میبینند همان خانه اول هستند و جز پریشانی چیزی نصیبشان نمیشود، اما چرا این اتفاق میافتد. چرا برخی از ما گمان میکنیم در بازی مار و پله هستیم و به جای پلههای رشد مدام چالهها و مارها زیر پای ما دهان باز کردهاند تا آن تغییری که به دنبالش میگردیم را ببلعند؟
میلیونها تومان برای کارگاههایی که تغییر نمیدهند
یکی از دوستانم تعریف میکند حاضر شده است به فردی که ادعای رواندرمانی داشته برای یک جلسه به همراه چند قلم داروی تجویزی گیاهی، ۶۰۰ هزار تومان پرداخت کند در حالی که مسئلهاش نه تنها حل نشده بلکه تشدید هم شده است. کسی دیگر میگوید یکی از دوستانم هر ماه از سال دنبال کارگاههای موفقیت و حال خوب و روانکاوی میرود، اما خودش هم اعتراف میکند با این که این همه کلاس رفته، اما تغییر محسوسی در وضعیتش پدید نیامده است.
اینها افرادی هستند که حاضرند برای یک دوره و کارگاه، گاهی میلیونها تومان پرداخت کنند، اما در نهایت چیزی دستگیرشان نمیشود. چرا؟ یک زاویه این است که بگوییم کسانی که برگزارکننده این نوع کارگاهها هستند افرادی فاقد صلاحیت لازم هستند که البته این زاویه هم قابل اعتناست. به عبارت دیگر بگوییم افرادی صرفاً به نیت درآمدزایی، کارگاهها و جلساتی را برگزار میکنند و در نهایت کسانی را معتاد این نوع کارگاهها و جلسات میکنند. فرد وقتی در فضا و جو این کارگاهها قرار میگیرد با توجه به القائاتی که به ویژه از طرف شرکتکنندگان صورت میگیرد حال خوبی پیدا میکند، اما به محض این که وارد جامعه و مناسبات آن میشود دوباره همان آدم همیشگی است و نمیتواند تغییر محسوسی در اخلاق و منش و رفتار خود به وجود آورد. در نتیجه دنبال کارگاه و نشست و سخنرانی و دوره بعدی میرود تا دوباره به آن حال خوب دست پیدا کند و همین چرخه ادامه پیدا میکند، درست مثل معتادی که به مواد تخدیری خود نیاز پیدا میکند و حتماً باید آن مواد را به بدن خود برساند تا به صورت موقت، از درد خلاصی یابد. برخی از افرادی که به این نوع کارگاهها اعتیاد پیدا میکنند وضعیتی مشابه را در پیش میگیرند، در حالی که این نشستها بیشتر جنبه تخدیری دارد و مسئله فرد را حل نمیکند.
تو آیا به آن دو پند قبلی عمل کردی که پند سوم را بگویم؟
اما زاویه دیگری هم در این باره وجود دارد. فرض بگیریم این نشستها، جلسات و کارگاهها اتفاقاً خوب طراحی شدهاند. بگذریم از این که در این اوضاع آشفتهبازار، دکانبازی و دکانداری هم سکه رایج شده و بدلیجاتفروشیهای ذهنی و روانی متاع خود را عرضه میکنند. افرادی که مدعی هستند خوشبختی را در چند دقیقه یا نهایتاً تا پایان هفته میتوانند به فرد مورد نظر هدیه دهند، یا روشهایی مثل هماهنگی با کائنات و قانون جذب و امثالهم. با این حال فرض بگیرید که نقص در آن سخنران یا کارگاه یا نشست اخلاقی نباشد، پس چرا بسیاری در این باره ناکام میمانند؟
مولانا در مثنوی معنوی حکایت کوتاه و عجیبی را روایت میکند. حکایت از این قرار است: پرندهای در دام مردی میافتد. آن پرنده میگوید اگر مرا رها کنی سه پند خوب و کاربردی به تو میدهم. دو پند اول را قبل از رهایی میگویم و پند سوم را میگذارم برای بعد از رهایی. مرد قبول میکند. دو پند اول پرنده این است: هرگز در حسرت گذشته نباش و پند دوم این که امر محال را قبول نکن. مرد، پرنده را رها میکند و پرنده به مرد میگوید تو اشتباه کردی که مرا آزاد کردی. چون سنگی گرانبها به وزن ده درم در شکم من وجود دارد. مرد به محض این که این حرف پرنده را میشنود شروع میکند به زاری و بیقراری و حسرت خوردن بر موقعیتی که از دست رفته است. بعد که آرام میشود از پرنده میخواهد که پند سوم را دستکم به او یاد بدهد، اما پرنده از گفتن پند سوم امتناع میکند. وقتی مرد از پرنده ریشه این خودداری را میپرسد پرنده میگوید تو اصلاً آن دو پند قبلی مرا شنیدی؟ به آن دو پند قبلی عمل کردی که اینک من پند سوم را به تو بدهم؟ مگر قرار ما این نبود که تو حسرت گذشتهها را نخوری. پس چرا به محض این که متوجه شدی سنگ پرارزشی در شکم من است شروع کردی به حسرت خوردن، وانگهی مگر من نگفته بودم که امر محال را قبول نکنی؟ من خودم سه درم وزن ندارم چطور میتوانم سنگی ده درمی را در شکم خود داشته باشم؟ این یک امر محال است چرا امر محال را قبول کردی؟
راه نجات این است: دانستههایت را زندگی کن!
نکته ظریفی در این داستان و حکایت وجود دارد و آن این است که روزگار زمانی پند تازه به تو خواهد داد یا به عبارت دیگر تو زمانی به فراز بالاتری از درک و معرفت و آگاهی خواهی رسید که به پندهای پیشین عمل کرده باشی. مثل این میماند که کسی میخواهد بنایی را احداث کند، شما زمانی میتوانی ردیف دهم آجرها را روی هم بگذاری که ردیف نهم و هشتم و هفتم را ساخته باشی. نمیتوانی در یک بنا تقاضای ردیف دهم آجرها را داشته باشی، در حالی که هنوز ردیفهای پیشین ساخته نشدهاند. ما در واقع در بنای شخصیت خود دچار چنین تحریفی میشویم. هنوز خاکبرداری نکرده دنبال این هستیم که پنجرههای خانه را بیاویزیم و چشماندازهای مطلوبی از آن پنجره ببینیم.
کسانی که از این کارگاه به آن کارگاه یا از این کتاب به آن کتاب میروند و در نهایت دستشان همچنان تهی است به خاطر این است که عملاً آن مفهوم را در زندگی خود نمیآورند. از سویی اگر کسی همین طور آجرها را روی هم بگذارد بدون آن که ملات و چسبندگیای بین آجرها باشد آن آجرها فقط به درد نمایش چند دقیقهای میخورد، به درد پز دادن و سخنرانی کردن و مراسم افتتاحیه برگزار کردن. اما با یک توفان و باد کوچک همه آن بنا فرومیریزد. این است که بسیاری از افراد میتوانند خوب درباره مفاهیم روانشناسی سخنرانی کنند، اما همان مفاهیم را نمیتوانند زندگی کنند و با کوچکترین تنش و بحرانی که در زندگی پیش میآید ساختمان شخصیت آنها دستخوش فروپاشی میشود. چرا؟ به خاطر این که فرد نتوانسته آنچه که میگوید درست است را در فضای روان و درون خود زندگی کند. یعنی اگر من حقیقتاً به این نتیجه رسیدهام که «النجاه فی الصدق / نجات در راستی است» چرا نباید راستی و صدق را به تمام معنا در همه زندگی خود تسری دهم، یعنی در خانه و بیرون خانه و در روابط اجتماعی و شغلی و حرفهای و رفتار با بچهها و بزرگترها.
نمیشود که از یک طرف عمیقاً باور به این داشته باشی که «النجاه فی الصدق» و از آن طرف زیر بار صدق و راستی نروی به بهانههای مختلف. در آن صورت شما ده کارگاه دیگر هم بروی و صدها جلد کتاب هم در این باره بخوانی که هر کدام درباره مزیت و امتیازهای مراعات راستی در زندگی سخن بگویند هیچ کدام از آن کتابها یا نشستها و کارگاهها به دردبخور نخواهند بود، چون تو آنها را عمیقاً زندگی نکردهای.
وسواس از این کارگاه به آن کارگاه رفتن را چگونه ترک کردم؟
علی، دوست من یکی از کسانی است که چند ماهی است عادت و وسواس از این کارگاه به آن کارگاه رفتن را دارد ترک میکند. او در این باره میگوید: «روزگاری از یکی از عالمان بزرگ این سخن راهبردی را شنیدم که: برخی مدام دنبال نسخه اخلاقی میگردند، اما هیچ نسخه اخلاقی به اندازه عمل به دانستههای پیشین مهم و ارزشمند نیست.
مثل این میماند که تو گرسنهای و تقاضای لقمهای میکنی، اما به جای آن که آن لقمه را بخوری، آن را کنار میگذاری و تقاضای لقمه بعدی را میکنی. آن لقمه دوم را هم میگیری و میگذاری کنار لقمه دوم و دوباره تقاضای لقمهای دیگر میکنی، در حالی که دهها هزار لقمه را به این شکل گرفته باشی باز گرسنهای.
تو فکر میکنی باید لقمههای بیشتر و بیشتری بگیری تا گرسنگیات برطرف شود. تو میاندیشی که باید کارگاههای بیشتر و بیشتری بروی یا پای سخنرانیهای بیشتری از سخنرانهای متنوع بنشینی یا کتابهای بیشتری بخوانی تا حال تو خوب شود، اما این یک اشتباه محاسباتی است مثل اشتباه محاسباتی کسی که لقمههای بیشتر و بیشتری میگیرد و گرسنگی خود را به این ربط میدهد که هنوز لقمههای کمتری دارد و باید هزاران و میلیونها لقمه دیگر هم بگیرد، شاید که گرسنگیاش برطرف شود، در حالی که گرسنگی آن شخص مربوط به رویکرد خودش است و نه تعداد لقمهها.
آن فرد گرسنه است، چون با وجود این که آن همه لقمه را گرفته، هیچ کدام را نخورده است. با وجود این که فرد آن همه دعا خوانده یا جلسه اخلاق رفته یا کارگاه روانشناسی، عملاً آنچه را که درست و صحیح یافته به متن زندگی خود نیاورده است. گاهی شما به این جا میرسی که هنوز لقمهای را نجویده دنبال لقمه بعدی میروی. حال این میخواهد درباره یک موضوع علمی باشد یا خودشناسی یا روانشناسی یا حال خوب، فرق نمیکند. مسئله این است که شما زمانی میتوانی به آن حقیقت برسی که نخست لقمه اول را خوب جویده باشی، بعد سراغ لقمه بعدی بروی.
نکته اینجاست که اگر هر کس به هر آنچه میداند عمل کند دیگر هر روز در وسواس نسخهها فرونخواهد رفت و تو میخواهی به یک مخزن و انبار راهکار بدل شوی بدون آن که آن راهکارها در تو کار کند؟ آیا تو راضی هستی که به یک کمد و بایگانی راهکارها بدل شوی؟ مثل این میماند که یک تشتهای به یک انبار و بایگانی آب بدل شده است، اما یک قطره آب را از خود دریغ میکند.
آنان که فوروارد میکنند و دیگر هیچ!
نشانه روشنی از گرفتار شدن در وسواس گردآوری راهکارها و فرار از درونی کردن آن نسخهها را میتوان در قصه غمانگیز فوروارد کردن مطالب اخلاقی یا روانشناسی یا سخنرانیها و جملههای انگیزشی جستوجو کرد. آیا این همان داستان جمع کردن لقمهها و نخوردن آنها نیست؟ آیا وقتی ما مدام و مرتب مطالبی که به نظرمان خوب میرسد را به همدیگر فوروارد میکنیم در واقع لقمهها را دست به دست نمیکنیم؟ مثل این میماند که سفرهای پهن شده و لقمهها مدام دست به دست میشود، در حالی که کسی هم آن لقمهها را نمیخورد. من قبل از این که متنی را فوروارد کنم آیا نباید اول خودم به آزمایشگاه آن مطلب فورواردی تبدیل شوم؟ یعنی اول ببینم که این مطلب در من کار میکند یا نه و اگر کار کرد برای دیگران بفرستم؟ میبینید که فرد هر روز یا هر هفته فرض کنید چندین مطلب در اهمیت و ضرورت قضاوت نکردن به دیگران فوروارد میکند، اما در خود جستوجو نمیکند که ببیند آیا این خصلت در زندگی او درونی شده است یا نه. اساساً این فوروارد کردن به چه کار میآید؟ انگار که یک عده دور هم جمع شدهاند و این متن را که «اگر تشنهاید آب بخورید» را دست به دست میچرخانند. همه تشنه هستند و کسی آب نمیخورد و به آب دسترسی ندارد، فقط متنی خشک و بیروح چرخانده میشود که اگر تشنهاید آب بخورید و همه به هم این توصیه را دارند. همین و بس!
منبع:روزنامه جوان
انتهای پیام/