به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ از شهادت حضرت علی (ع) تا واقعه عاشورا افراد زیادی فریفته دنیا شدند و پیمان یاری خود را شکستند؛ ولی در این میان یاران واقعی اسلام با جان و دل حافظ پیمان خود بودند.
کتاب اولين فدايی امام حسين عليه السلام؛ حضرت مسلم بن عقيل ما را با زندگی یار و سفیر امام حسین (ع) آشنا میکند. یاری که شهادت او کمی قبل تر از واقعه کربلا رخ داده است.
کتاب اولين فدايی امام حسين عليه السلام؛ حضرت مسلم بن عقيل به کوشش محمد حسین رفوگران و توسط امور فرهنگی مجتمع فاطمیه اصفهان به چاپ رسیده است.
عناوین اصلی که در این کتاب آمده است شامل:
قسمتی از زیارت نامه حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام، مختصری از زندگینامه حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام؛ ارسال نامه از طرف کوفیان و پاسخ حضرت امام حسین علیه السلام؛ حرکت حضرت مسلم علیه السلام به سوی کوفه؛ ورود حضرت مسلم علیه السلام به کوفه؛ ابن زیاد لعین فرماندار کوفه میشود؛ سخنرانی ابن زیاد و تهدید مردم کوفه؛ حضرت مسلم علیه السلام در خانهی هانی؛ گفتگوی هانی، با ابن زیاد؛ مجروح شدن هانی؛ خروج حضرت مسلم علیه السلام و بی وفایی مردم کوفه؛ تنها شدن حضرت مسلم علیه السلام؛ جنگ حضرت مسلم علیه السلام در کوچههای کوفه؛ شجاعت حضرت مسلم علیه السلام؛ حمله کوفیان و دستگیری حضرت مسلم علیه السلام؛ وصیّت حضرت مسلم علیه السلام؛ گفتگوی حضرت مسلم علیه السلام با ابن زیاد ملعون؛ شهادت حضرت مسلم علیه السلام؛ فرستادن سر حضرت مسلم علیه السلام و هانی، برای یزید ملعون؛ منزل ثعلبیّه و خبر شهادت حضرت مسلم علیه السلام؛ حضرت امام حسین علیه السلام و نوازش از دختر حضرت مسلم علیه السلام؛ مقام حضرت
مسلم علیه السلام است.
بخشی از کتاب:
در این هنگام، مأمور ملعون ابن زیاد آمد و دستور داد او را وارد قصر کنند، وقتی آن حضرت وارد مجلس شد به ابن زیاد به عنوان امیر سلام نداد (یعنی نگفت السّلام علیک أیّها الأمیر) یکی از پاسبانان گفت:
چرا بر امیر سلام نکردی؟
حضرت مسلم علیه السلام فرمود:
اگر او میخواهد مرا بکشد چه سلامی به او بکنم، و اگر نمیخواهد مرا بکشد پس بعد از این سلام من بر او بسیار خواهد شد.
ابن زیاد ملعون گفت: به جان خود قسم که تو را خواهم کشت.
فرمود: چنین خواهد شد؟
گفت:آری.
حضرت مسلم علیه السلام فرمود: پس بگذار من به برخی از خویشان خود وصیّتی بنمایم.
گفت: مهلت دادم وصیّت بکن.
آن گاه حضرت مسلم علیه السلام به همنشینان عبیدالله بن زیاد نگاه کرد و در میان آنان عمر بن سعد بن أبی وقّاص – لعنهم الله – بود، فرمود: ای عمر! میان من و تو قرابت و خویشی است، من به تو حاجتی دارم و لازم است که حاجت مرا قبول کنی و برآوری، و آن رازیست که نباید کسی از آن مطّلع شود.
عمر به جهت خشنودی ابن زیاد به سخن مسلم علیه السلام توجّه نکرد.
ابن زیاد گفت: چرا از پذیرفتن حاجت پسر عموی خود سر باز میزنی؟
عمر سعد، چون دستو را از ابن زیاد گرفت برخاست و با جناب مسلم علیه السلام به گوشهای از قصر رفته و در جایی که ابن زیاد هر دو را میدید؛ نشستند. جناب مسلم علیه السلام بعد از گواهی دادن به وحدانیّت خدا و پیامبری محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم و ولایت حضرت علی مرتضی علیه السلام (چنان که در کتاب منتخب ذکر شده) گفت: من سفارشی چند بر تو دارم.
اوّل این که من در این شهرِ کوفه قرضی دارم، از زمانی که وارد این شهر شدم هفتصد درهم قرض کردم، پس شمشیر و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا کن.
دوّم اینکه، چون کشته شدم، بدن مرا از ابن زیاد بگیر و دفن کن.
سوّم اینکه شخصی را نزد امام حسین علیه السلام بفرست که او را از آمدن به کوفه بازدارد، زیرا من به او نوشته ام که اهل کوفه با او هستند، و گمان میکنم که آن حضرت به طرف کوفه میآید و ...
انتهای پیام/