به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ گاهی ما در بیرون، در کوچه و خیابان آدمهایی را میبینیم که با خودشان حرف میزنند. وقتی این افراد را میبینید چه برداشتی دارید؟ ممکن است ما به آنها لقب دیوانه بدهیم و مثلاً بگوییم چه ضرورتی دارد آدم با خودش در کوچه و خیابان حرف بزند یا دست کم شوکه شویم و این کار را عملی غیرعادی تصور کنیم. آدم چطور میتواند خودش با خودش حرف بزند؟ این به چه معناست؟ چرا وقتی با فردی مواجه میشویم که با خودش حرف میزند به او میگوییم دیوانه! یا دست کم شوکه میشویم؟ به خاطر اینکه فرض ما این است که فرد باید در سکوت باشد. غیر از این است؟ اگر فرض ما این نبود که فرد در سکوت باشد چرا به کسی که با خودش حرف میزند لقب دیوانه میدهیم یا شوکه میشویم. اما سؤال این است که آیا این سکوت صرفاً یک سکوت زبانی است یا نه، اصل این سکوت یک سکوت درونی است.
در واقع آیا ما میگوییم اشکال ندارد که این همه سر و صدا در سر کسی باشد، فقط نباید آن سر و صدا را بیرونی کند، یعنی فشار آن سر و صدا و آن همه مکالمه درونی آنقدر نباید زیاد شود که فرد در خیابان با خودش دعوا کند یا سر خودش داد بکشد، یا نه، به حالت نجوا با خودش مکالمه کند. در واقع آیا میگوییم دیوانگی یا این اشتباه فاحش یا هر اسم دیگری که روی آن میگذاریم اشکالی ندارد، فقط کسی متوجه نشود و به بیرون نشت نکند؟ روشن است که اگر ما قائل باشیم که گفتوگوی درونی اشکال ندارد از آن طرف ضرورت هم ندارد که وقتی فشار این گفتوگوها زیاد شد و کسی لبهایش جنبید و کلماتی را با خودش رد و بدل کرد به او لقب دیوانه بدهیم، مگر اینکه بگوییم گفتوگوی درونی حتی اگر ظاهراً فاش نشود در واقع نوعی دیوانگی یا اشتباهی فاحش است.
آمیختگی با توهم، مهمترین آسیب گفتوگوی درونی
مهمترین آسیب گفتوگوی درونی، نشت حیات و درگیر شدن با یکسری توهمات است. من سالها قبل دچار دیوانگی در این سطح بودم و همچنان گاه دچار این حالات میشوم. صبح زود میرفتم جلوی کیوسک و روزنامهها را میدیدم و مثلاً میدیدم روزنامهای که مواضع و تیترهایش کاملاً برخلاف مواضع و دیدگاههای من است چطور به زعم من قلب حقیقت کرده و واقعیت را وارونه نشان داده است. آن وقت از درون دچار تلاطم میشدم و بدون اینکه آگاه باشم شروع میکردم دقایق طولانی به گفتوگوهای درونی. در واقع من در درون خودم مناظرهای با سردبیر و مسئول آن روزنامه ترتیب میدادم و تلاش میکردم او را به خاطر آن مواضع و دیدگاهها مواخذه و محکوم کنم. طبیعی بود سردبیر آن روزنامه هم بیکار نمینشست و میخواست جواب مرا بدهد. دیوانگی را ملاحظه میکنید؟ آن سردبیر شروع میکرد به حمله متقابل و مرا متهم میکرد که بویی از حقیقت نبردهام و مثلاً وقتی من قیاسی را انجام میدادم سردبیر آن روزنامه میگفت: «از قیاست خنده آمد خلق را» و، چون من به این حرف حساس بودم مرا به شدت عصبانی میکرد. ملاحظه میکنید این درجه از دیوانگی را؟ انگار من نمایشنامهای را مینوشتم و همزمان اجرا میکردم و باور هم میکردم که واقعاً آنچه اجرا میشود واقعی است. میدیدید که من این همه مسیر را از خانه تا محل کار طی کردهام و به محل کارم وارد شدهام و روی میز کارم نشستهام در حالی که همچنان در حال مناظره با مدیرمسئول یا سردبیر آن روزنامه هستم. آیا من دیوانه نبودم؟
من در واقع آن نیم ساعت هیچ چیزی را حس نکرده بودم و گرفتار یک امر موهوم و ساختگی شده بودم. ممکن بود به خاطر حواسپرتی یک موتورسیکلت به من بزند، چون من حواسم به جای اینکه به خیابان باشد به مناظره بود و موتورسوار هم همچنین در سویی دیگر درگیر مناظرهای دیگر بوده است و دو مناظرهکننده در فضای متوهمانه یک تصادف واقعی را پدید میآوردند. من اصلاً نمیفهمیدم آیا وقتی وارد اداره شدم اثر انگشتم را هنگام ورود ثبت کردهام یا نه، چون آن لحظه در حال مناظره با سردبیر آن روزنامه بودم.
غیبت به مفهوم عمیق چیست؟
آیا سر و صداهایی که در سرهای ما وجود دارد از این جنس نیست؟ فکرهای پراکنده و زائد و مناظرههای ساختگی از کجا میآید؟ ما گمان میکنیم که فیالمثل غیبت کردن مذموم است، اما این غیبت کردن فقط وقتی است که ما بدی کسی را پشت سر او در جمعی بگوییم و آبروی او را ببریم؟ گرچه این معنا هم درست است، اما در حقیقت غیبت یعنی تو از آن لحظهای که در آن حضور داری غیبت کنی و درگیر مناظره با یک امر موهوم شوی و پشت سر کسی بد بگویی، یعنی او را قضاوت کنی، گو اینکه آن غیبت را نزد کسی فاش نکنی، اما واقعیت این است که من پشت سر آن فرد غیبت کردهام. در واقع از مقام حضور بیرون آمدهام و در واقعیت حاضر نبودهام، چون مشغول غیبت بودهام. وقتی شما مشغول گفتوگوهای درونی میشوید اشتباهات بعدی را هم به صورت سلسلهوار مرتکب میشوید. من مشغول گفتوگوی درونی شدهام و با همان گفتوگوهای درونی وارد کلاس میشوم. کیفیت تدریس من با وجود این گفتوگوها چطور خواهد بود؟ من مشغول گفتوگوهای درونی شدهام و با همان گفتوگوها در صندلی یک دانشجو نشستهام. آیا من با آن گفتوگوها بهرهای از کلاس خواهم برد؟ من مشغول گفتوگوهای درونی شدهام، در عین حال روی صندلی ریاست یک مجموعه یا سازمان نشستهام. آیا من با وجود آن همه گفتوگوی درونی میتوانم وضعیت مجموعه یا شرکت خود را به درستی ارزیابی کنم؟ من به شدت درگیر گفتوگوی درونی هستم. آیا در خانه میتوانم همسری خوب یا پدری خوب برای فرزند خود باشم؟ وقتی پسرم میآید چهار پنج بار مرا صدا میزند و آخر سر مجبور میشود تقریباً سرم داد بکشد، چرا آخرسر داد میکشد و من ناگهان میگویم بله؟ به خاطر اینکه او میبیند من چقدر عمیق غیبت کردهام و حاضر نیستم و او مثل کسی که میخواهد کسی را بیدار کند مجبور میشود داد بزند تا من دوباره به آن حال و حضور در آن مکان برگردم، گرچه عادتهای عمیق افراد به گفتوگوهای درونی باعث میشود بلافاصله و دوباره به گفتوگوهای درونی برگردند.
آیا ذهن متفکر یعنی ذهن شلوغ؟
نکته اینجاست که برخی تصور میکنند اگر ذهن شلوغی داشته باشند این ذهنِ پر از گفتوگوی درونی، مناظره و ازدحام، دلیلی بر متفکر بودن آنهاست. این هم یکی از آن اشتباهات بزرگ است. از این افراد باید پرسید ذهن متفکر یعنی ذهنی که من در اختیار او باشم یا او در اختیار من؟ کدام یک از این دو، مصداق ذهن متفکر است؟ ذهنی که مرا هر دم به سویی میکشد و درگیر خیالهای باطل میکند، علامت یک ذهن متفکر است؟ آیا ذهن غائب از واقعیت، میتواند یک ذهن متفکر باشد یا نه، ذهن متفکر یعنی ذهنی که حاضر و شفاف است و وقتی با مسئلهای روبهرو میشود - مسئلهای که واقعی است نه مسئله موهوم مثل مناظره خیالی من و سردبیر روزنامه که هم دیالوگهای خودم را بگویم و هم دیالوگهای آن مسئول را- به آن میاندیشد و این اندیشیدن از آن حضور درونی میآید، نه از سر و صدا. آن وقت صدای این تفکر هم وقتی تبدیل به کلمه میشود هارمونی و تناسب و ظرافت دارد و با سر و صدای مشغول شدن به امور موهوم متفاوت خواهد بود. پرسش این است که اگر علما و اندیشمندان پر از گفتوگوی درونی بودند و حضور قلب نداشتند آیا میتوانستند به آن جایگاه برسند؟
گفتوگوی درونی، خوراک خیالبافیها را میسازد
این که ما دچار گفتوگوهای درونی میشویم به خاطر این است که ما حضور نداریم. چرا حضور نداریم؟ به خاطر اینکه در تماس با امور موهوم، غیرواقعی و خیالبافیهای رنگارنگ هستیم. گفتوگوی درونی دقیقاً کمکی به تأمین خوراک لازم برای ادامه حیات و هویت موهوم درون ماست. این مهم است که اگر من میخواهم از امور موهوم جدا شوم و حضور یابم باید هر جا که متوجه میشوم درگیر گفتوگوی درونی شدهام آن را قطع کنم و به واقعیت، حضور و مکانی که در آن قرار دارم برگردم. چرا آن لحظه من در آن مکان هستم، در حالی که با یک گفتوگوی درونی جای دیگری رفتهام؟ اگر من در آن مکان نباید باشم چرا آنجا رفتهام و وقتی آنجا هستم چرا نمیخواهم آنجا باشم. آیا من نباید به این تناقض جدی بیندیشم؟
فرض کنید کسی به شما حرفی میزند و آن حرف شما را میرنجاند. شما چیزی به آن فرد نمیگویید، اما در طول روز مدام آن رنجش به شکل گفتوگوی درونی ظاهر میشود، یعنی که شما وارد مناظره با آن فرد شدهاید و این سؤال را طرح میکنید که چرا به شما توهین کرده است. حال شما حیات و هویت چه عناصری را در درون خود تقویت میکنید؟ آیا آن مناظره درونی که بر سر یک توهین یا رنجش در درون شما اتفاق میافتد واقعی است؟ نه! در واقع شما دارید مدام روی شبکههایی از دروغ جلو میروید. آیا میتوان با دروغ به حضور رسید؟ فرض کنید کسی به شما توهین میکند. بسته به وضعیت ممکن است علت را جویا شوید و پاسخ را بگیرید و تمام. یعنی پرونده آن توهین را ببندید یا اینکه موضوع را رها کنید. اما آیا ما چنین میکنیم؟ ما از یک هیچ میتوانیم پروژهای برای خراب کردن روز خود و دیگران بسازیم.
گفتوگوی درونی، پدیدهای گولزننده است
واقعیت آن است که آنچه ما را وادار به گفتوگوهای درونی میکند مسائلی است که ظاهراً ما را احاطه کرده است. ما مدام به زندگی از دریچه مسائل نگاه میکنیم و همین مسئله باعث میشود که در دام گفتوگوهای درونی بیفتیم، اما حتی اگر همین موضوع هم صحت داشته باشد، واقعیت آن است که آمیختگی شدید با مسئله، راهکاری برای برونرفت از آن نخواهد بود.
گفتوگوی درونی، پدیدهای گولزننده است، به این معنا که ما را فریب میدهد که میخواهد به واسطه گفتوگوی درونی مسئله ما را حل کند، در حالی که عملاً به مشوشسازی ذهن منجر میشود. این یک فریب است: «ما تصور میکنیم هر اندازه که آب را گِلآلود کنیم آنچه در آب گم کردهایم عیانتر خواهد شد. در حالی که این یک تناقض است. زمانی ما آنچه که در آب گم کردهایم را خواهیم یافت که اجازه دهیم آب دوباره صاف شود، یعنی دست از تقلاها و دست و پا زدنها در این آب گِلآلود برداریم و اجازه صاف شدن به آن بدهیم. اگر آب صاف شود ما میتوانیم آنچه در آب گم کردهایم را بیابیم. این مثال را درباره ذهن هم میتوان به کار برد. ذهنی که مشوش است نمیتواند مسئلهاش را درست ببیند و در این میان گفتوگوهای درونی بیشتر به تشویشها، بیقراریها و تلاطمهای ذهن دامن میزند. راه این است که من برای اینکه مسئلهام را خوب ببینم به یک سکوت ذهنی برسم. این همان اجازه دادن برای صاف شدن است. تا زمانی که من صاف نشوم تشویشها در من ادامه خواهد یافت و اجازه دادن برای تداوم گفتوگوهای درونی به مثابه خون شستن با خون و بنزین پاشیدن روی آتش است. این یک فریب است که هر چقدر بیشتر شلوغ کنید مسئله شما زودتر حل میشود. انگار شما با کسی مسئلهتان شده است و میخواهید با داد و بیداد و بلند کردن صدا مسئلهتان را با او حل کنید در حالی که عملاً این موضوع کمکی به شما نمیکند.
در ذهنتان زندگی نکنید، همین!
راه متوقف کردن گفتوگوهای درونی این است: من در ذهن خود زندگی نکنم. بپذیرم ذهن یک ماشین حساب و کتاب است، اما اینطور نیست که من در زندگی تبدیل به یک ماشین حساب و کتاب شوم. این یک دگردیسی هویتی است. شما ممکن است در خانه یا اداره و محل کارتان ماشین حساب یا رایانه داشته باشید، اما خودتان را ماشین حساب یا رایانه نمیدانید، بلکه این دو را ابزاری برای زندگیتان میدانید. ذهن میتواند یک ماشین حساب و کتاب خوب باشد، اما به شرط اینکه من بدانم من ماشین حساب نیستم، اما وقتی من در گفتوگوهای درونی و «چه کنم چه کنمها» و توهمها و خیالها غرق میشوم. در واقع انگار من با ماشین حساب یکی میشوم و اساساً خود را یک ماشین محاسباتی میدانم، خود را یک ذهن میدانم و جز این هویتی برای خود قائل نیستم.
اگر میخواهید گفتوگوهای درونی را متوقف کنید در ذهنتان سکنی نگزینید. قرارگاهتان ذهن نباشد قرارگاهتان اتصال با واقعیت باشد. در تماس با واقعیت باشید در حالی که در درون شما سکوتی حاکم است، هر وقت به محاسبه نیاز داشتید میتوانید از ذهن کمک بگیرید، اما کمک گرفتن از ذهن یک چیز است و هیاهوهای تمام نشدنی ذهن چیزی دیگر.
منبع:روزنامه جوان
انتهای پیام/