به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، دستانش را پُرمهر بر روی پیشانی بلند پسرک میکشد، پسرک اما نای حرف زدن ندارد، پلکهای بیمژهاش را به هم میزند که یعنی متوجه است، میفهمد. دهانش به لولهای باز است، اول لوله میرسد به دستگاه و آخرش به معده. «خاله سورمهای» لبانش به لبخندی باز میشود همزمان چشمانش هم جمع میشود، میشود یک خط. کودک، حالا چندین روز است که تخت سفید بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان، خانهاش شده، از همان روزی که گلبولهای سفیدش کم شدند و پزشک، بستری در بخش مراقبتهای ویژه را تجویزکرد. از وقتی که کودک درگیر سرطان شد، سالها میگذرد و حالش هنوز رو به بهبودی نرفته، این بارِ چندمی است که به بخش مراقبتهای ویژه (ICU) کوچ میکند. حال خوشی ندارد.
خاله سورمهای، «صدیقه داودی» است، همان پرستار مهربان آیسییو بیمارستان محک که سالهاست از این بیماران کوچک مراقبت میکند و دستان مهرورزش را روی سر بیمویشان میکشد و دهانش به قشنگترین واژهها باز میشود، این بار بالای سر بیمار کوچک مبتلا به سرطان خون است.
خاله، ٥٧ ساله بیمارستان محک، نزدیک به ٣٣سال است پرستاری میکند و تخصصش پرستاری در بخش مراقبتهای ویژه است. تا ١٠سال پیشهزار جور درد و مریضی و هزار جور درد بیدرمان دیده. هزاران آدمی که با پای خودشان وارد آیسییو شدهاند و با تختهای چرخدار و ملحفه سفیدی که روی صورتشان کشیده شده، بیرون برده شدند، اینجا اما با تمام جاهای قبلی فرق داشت، بیماران همان بیماران و درد همان درد نبود: «واقعا نمیدانستم اینجا این طور است، میدانستم که بیمارانش کوچک هستند، میدانستم حساسیت بالاست، میدانستم بیماریشان سرطان است، میدانستم کار سختتر است، اما وقتی آمدم و کار کردم، تازه متوجه شدم که چقدر کار متفاوت و در عین حال سخت است.»
چقدر کار کردن در این بخشها برای پرستاران سخت است؟
خیلی سخت. برای همه این «خیلی سخت» تنها دو کلمه است، برای ما اما چیز دیگری است. بیمار زیر دست ما بیهوش میشود، زیر دست ما میرود. این خیلی سخت است.
داودی، مراقبت از این کودکان را دوست دارد، مدام بالای سرشان است، غذا در دهانشان میگذارد، همدمشان است: «ما اینجا برای این کودکان هم پدر هستیم و هم مادر، هم خاله، هم دوست.» تا وقتی این کودکان در بخشهای بیمارستاناند، پدر و مادر مدام در رفت و آمدند، آنجا کودکان زیادند، اتاق بازی دارند، برایشان قصه گفته میشود و ... اینجا، در اتاق بزرگ و سفید آیسییو، همه چیز متفاوت است، اینجا بیمار بدحال است، دستگاهها بر او آویزانند، نه از سرگرمیهای اتاق بازی خبری است و نه از رفت و آمد دیگر کودکان. آنها بستری شدهاند تا از وضع بحرانی خارج شوند. تلاش خاله سورمهایها هم همین است: «بچهها به ما میگویند خاله سورمهای، چون لباسمان سورمهای است، خاله صورتی هم داریم که روانشناسان ما هستند.»
سال ٨٨ بود که صدیقه داودی به پیشنهاد یکی از پزشکان به دارآباد آمد، به بیمارستانی بر بلندای تهران؛ جایی که تمام بیمارانش کوچک هستند و دردمند. حالا نزدیک به ١٠سال است که برای این کودکان پرستاری میکند: «من به کارهای سخت در بیمارستان عادت دارم، اما اینجا موضوع متفاوت است، بیماران ما کم سن هستند و مبتلا به یک بیماری آزاردهنده. با اینکه مددکاران به ما کمک میکنند، اما باز هم کارمان سخت است، بهویژه زمانی که انتهای زندگی این کودکان است، این مشکلترین بخش کارمان است.»
خبرهای بد را مددکاران به پدر و مادرها میدهند. خبر بد، خبر تمام شدن زندگی کودکشان است و چقدر سخت است گفتن و شنیدن این خبر: «من سعی میکنم از وقتی که کودک وارد آیسییو میشود به پدر و مادرش وضع را توضیح دهم، بهتر است واقعبین باشند، اما درنهایت باز هم وقتی کودک با وجود تلاشهای ما، به دلیل وخیم بودن حال، از دست میرود دیگر چارهای نیست جز پذیرش واقعیت.» واقعیت سخت است، حتی برای خود خاله سورمهای که حالا چند سالی است با بیماری دخترش دست و پنجه نرم میکند، دخترش دانشجوی پزشکی است و تومور سرطانی دارد.
وقتی دختر خودتان مبتلا به سرطان شد، وضع فرق کرد؟
خیلی سخت بود، اما هر اتفاقی اولش سخت است، فرق من با آدمهای عادی این بود که همیشه با این بیماران سروکار دارم و خبرهای خوبی به پدر و مادرها نمیدهم، اولش گفتم چرا من؟ بعد گفتم چرا من نه؟ اتفاق خوبی که بعدش افتاد این بود که دیگر میتوانستم ارتباط واقعیتری با خانواده بیماران داشته باشم و آنها دیگر تصور نمیکردند که من خودم درد نکشیدهام
بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان محک دو اتاق است با هشت تخت. یکی از تختها برای ایزولهکردن بیمار به کار میرود، هر کس وارد این بخش میشود، شرایط حادی دارد، یعنی گلبولهای سفیدش بشدت پایین رفته، احتمال عفونتش بالاست یا دچار خونریزی شده و گلبولهای قرمز یا پلاکتش پایین است. در بخش مراقبتهای ویژه، ارتباط پرستار و بیمار، ارتباط نزدیکی است، همین هم کار را سختتر میکند: «ما مریضهایی داشتیم که هیچ امیدی برای زندگی نداشتهاند، اما با مراقبتها به زندگی برگشتهاند.
کودکان وقتی پیش ما میآیند، خیلی ناآرام هستند و در ابتدا با ما ارتباط برقرار نمیکنند، ما سعی میکنیم به آنها نزدیک شویم.» او میگوید: «وقتی با کودک بیمار ارتباط برقرار میشود، دیگر کمتر به داروی آرامبخش نیاز دارد، ممکن است گاهی چندین روز دستگاههای تنفسی به او وصل باشد و ناچار داروی آرامبخش تزریق کنیم، اما وقتی با او ارتباط برقرار میشود و حرف میزنیم، کمی آرام میشود و دیگر دارو نمیزنیم.» تحمل شرایط بخش مراقبتهای ویژه برای کودکان بیمار، سخت است، از آن دستگاهها و از آن اتاق میترسند: «ما باید برای تحمل شرایط سخت به این کودکان کمک کنیم، ممکن است کودکی عفونت ریه کرده باشد و نفس کشیدن برایش زجرآور باشد.»
خاله سورمهایها، مثل خاله داودی، کودکان را در شرایط کُما هم رها نمیکنند، برایشان قصه میگویند، با آنها حرف میزنند، حتی اگر با پلکهای بدون مژه هم نشانهای ندهند، باز هم آنها ناامید نمیشوند: «این تختها در بیشتر مواقع پُر است، البته سیاست مسئولان محک این است که کودکان بیمار بیشتر کنار خانوادههایشان باشند، حتی زمانی که در مرحله آخر بیماری قرار دارند، این اتفاق هم برای کودکان خوب است و هم خانوادهشان.» بخش مراقبتهای ویژه برای پدر و مادران، بخش سختی است، برایشان مساوی است با اتاق مرگ: «اشتباه میکنند، بخش مراقبتهای ویژه، بخش ترسناکی نیست، اما متاسفانه خانوادهها از آن میترسند، چون میدانند حتما حال فرزندشان خوب نیست که به این بخش منتقل شده.» آیسییو، مرحله آخر نیست، خیلیها زنده از این اتاق بیرون رفتهاند.
صدیقه داودی، خیال پزشکی در سر داشت، اما در دانشگاه، رشته پرستاری پذیرفته شد، دانشگاه شهید بهشتی درس خوانده، مدتی هم در زمان جنگ از بیماران شیمیایی مراقبت کرده و یکسال هم اعزام به بیمارستان ٥٢٠ باختران داشته: «در زمان جنگ، در بیمارستان بقیهالله کار میکردم، آن زمان در شهرهای مرزی، گاز شیمیایی زده بودند و از آنجا بیماران زیادی برایمان میآوردند، بیماران بدحال. یک دوره هم به بیمارستانی لب مرز رفته بودیم، آنجا خیلی برایمان رزمنده مجروح میآوردند.»
مواجهه با مرگ این کودکان برایتان چطور است؟
به هر حال برای ما هم سخت است و بهتر است روانشناسان بگویند این اتفاقات چه تاثیری بر ما میگذارد، نمیتوانیم بگوییم عادت کردهایم، همکاری داشتیم که پس از بچهدار شدن، کار در این بخش برایش خیلی سخت شد، به بیمارستان دیگری رفت، آنجا هم بیمار بدحال و مرگ وجود دارد، اما اینجا به دلیل کمسن بودن کودکان و ضعفشان، شرایط سختتر است.
خانم داودی «حسین دلیمه» را فراموش نمیکند، کودک عراقی که در این بیمارستان بستری شده بود و در شرایطی که همه از زنده ماندنش ناامید شده بودند، با مراقبتهای ویژه، به زندگی بازگشت. از سلفی گرفتنهای او خاطره زیاد دارد: «تومور این کودک، در جای بدی قرار داشت و قابل عمل کردن نبود، باید رادیوتراپی میشد، ٣٠ جلسه رادیوتراپی و تومور کوچک شد و توانست سلامتیاش را به دست آورد، حالا هر بار که به ایران میآید به ما سر میزند، بغلمان میکند و میرود.» داودی میگوید بیماران زیادی پس از بهبودی میآیند و به آنها سرمیزنند.
منبع:شهروند
انتهای پیام/