به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، پاییز یکی از شاعرانه ترین فصل های سال است که شاعران بسیاری در وصف زیبایی آن شعر سرودند. فصل پاییز همواره با زیبایی خاصی همراه بوده که هر کسی را شیفته خود می کند. به بهانه این فصل زیبا گزیدهای از مجموعه اشعاری که شاعران مختلف در وصف پاییز سرودهاند، در این گزارش آورده شده است.
ای باغبانای باغبان آمد خزان آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان
ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن
نوحه کنان از هر طرف صد بیزبان صد بیزبان
هرگز نباشد بیسبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بیدرد دل رخ زعفران رخ زعفران
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و میکوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان
زرد است که لبریز حقایق شده است
تلخ است که با درد موافق شده است
عاشق نشدی وگرنه میفهمیدی
پاییز بهاری است که عاشق شده است
پاییز جان! چه شوم، چه وحشتناک
اینک، بر این کناره دشت، اینک
این کوره راه ساکت بی رهرو
آنک، بر آن کمرکش کوه، آنک
آن کوچه باغ خلوت و خاموشت
از یاد روزگار فراموشت
پاییز جان! چه سرد، چه درد آلود
چون من تو نیز تنها ماندستی
ای فصل فصلهای نگارینم
سرد سکوت خود را بسراییم
پاییزم!ای قناری غمگینم
شرطست که وقت برگریزان
خونابه شود ز برگریزان
خونی که بود درون هر شاخ
بیرون چکد از مسام سوراخ
شمشاد در افتد از سر تخت
سیمای سمن شکست گیرد
بر فرق چمن کلاله خاک
پیچیده شود چو مار ضحاک،
چون باد مخالف آید از دور
افتادن برگ هست معذور …
خاک را دامان پر زر میکند فصل خزان
بادها را کیمیاگر میکند فصل خزان
شاخساران را به رنگ عود برمی آورد
برگها را صندلتر میکند فصل خزان
طوطیان سبزپوش عالم ایجاد را
حله طاوس در بر میکند فصل خزان
از رخ زرین، بساط خاک را در یک نفس
آسمان پر ز اختر میکند فصل خزان
میپرد، چون نامه اعمال، برگ از شاخسار
باغ را صحرای محشر میکند فصل خزان
رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن
از بهاران جلوه خوشتر میکند فصل خزان
برگ را، چون میوههای پخته میریزد به خاک
پای خواب آلود را پر میکند فصل خزان
بوسه بر دستش، که از نقش و نگار دلفریب
برگها را دست دلبر میکند فصل خزان
گر چه از دست زر افشانش زمین کان طلاست
خرقه صد پاره در بر میکند فصل خزان
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاکِ غمناکش
سازِ او باران، سرودش باد
جامه اش شولای عریانیست
ور جز، اینش جامهای باید
بافته بس شعلهی زرتار پودش باد
گو بروید، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمیخواهد
باغبان و رهگذران نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمیتابد
ور برویش برگ لبخندی نمیروید
باغ بی برگی که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوههای سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها، پائیز ...
شنیدستم که وقت برگریزان
شد از باد خزان، برگی گریزان
میان شاخهها خود را نهان داشت
رخ از تقدیر، پنهان، چون توان داشت
بخود گفتا کازین شاخ تنومند
قضایم هیچگه نتواند افکند
سموم فتنه کرد آهنگ تاراج
ز تنها سر، ز سرها دور شد تاج
قبای سرخ گل دادند بر باد
ز مرغان چمن برخاست فریاد
ز بن برکند گردون بس درختان
سیه گشت اختر بس نیکبختان
به یغما رفت گیتی را جوانی
کرا بود این سعادت جاودانی
ز نرگس دل، ز نسرین سر شکستند
ز قمری پا، ز بلبل پر شکستند
برفت از روی رونق بوستان را
چه دولت بی گلستان باغبان را
ز جانسوز اخگری برخاست دودی
نه تاری ماند زان دیبا، نه پودی
پاییز میرسد که مرا مبتلا کند
با رنگهای تازه مرا آشنا کند
پاییز میرسد که همانند سال پیش
خود را در دل قالیچه جا کند
او میرسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند
پاییز عاشق است
پاییز عاشق است
پاییز عاشق است و راهی نمانده است
جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند
بنشیند دعا کند
تقویم خواست بگیرد از تو بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند
او میرسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند
خش خش…صدای پای خزان است، یک نفر
در را به روی حضرت پاییز باز کند
پاییز عاشق است
پاییز عاشق است
پاییز عاشق است
انتهای پیام/