به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، زهره بانو دوران متوسطه را به پایان رساند و مدرک دیپلمش را گرفت و اواخر بهمن ماه بود که برای رضای خدا در نهضت سوادآموزی مشغول به کار شد.
همان روزها بود که با افسانه ساعتچی که از دوستانش بود برای دادن آزمون به مدرسه شهید مطهری رفتند و سپس از آنجا به پیشنهاد افسانه راهی خانه یکی از دوستان افسانه که از خانوادههای جنگزده بودند رفتند، اما از آنجایی که مادر خانواده در خانه نبود موفق به دیدارشان نشدند.
در راه بازگشت، افسانه که قصد داشت کم کم زهره بانو را با این خانواده آشنا کند مدام درباره خصوصیات مثبت آنها و نیز پسر بزرگشان صحبت میکرد.
چند روزی از این قضیه گذشت که افسانه با بانو تماس گرفته و گفت که پسر این خانواده قصد ازدواج دارد و من تو را به آنها معرفی کرده ام.
هنوز زمانی از این قصه نگذشته بود که امیرحسین بی آنکه خودش را معرفی کند با لباس سپاه به محل کار بانو رفت و گفت برای پدرش کتاب میخواهد.
زهره بانو که از نگاههای زیرچشمی امیرحسین کمی به این قضیه مشکوک شده بود، پاسخ داد: برادر ما اینجا کتاب نداریم، ولی شما میتوانید از فلان مکان کتاب امانت بگیرید.
حدسش درست از آب درآمد و یکی دو روز بعد از این ماجرا با خانه شان تماس گرفتند و قرار و مرار خواستگاری گذاشته شد.
همین که وارد خانه شدند، بانو دید که همان برادر سپاهی که به بهانه درخواست کتاب به محل کارش رفته بود، برای خواستگاری اش آمده است.
چشمهای مهربان امیر و صحبتهایی که میانشان رد و بدل شد، مهرش را به دل بانو نشاند و توانست جواب بله را از او بگیرد و با خیال راحت برای دو هفتهای راهی جبهههای نبرد شود.
منبع: جماران
انتهای پیام/