به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درسهای آموزندهای است که هرچند ساده، اما نقشه راهی است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانهاند و گاهی نیز پندآموز؛ در ادامه چند نمونه از این روایتها تقدیم مخاطبان میشود.
* کاظم! در نزن
پس از ۵۵ روز از خدمت سربازی به مرخصی آمده بود، با نگرانی و اضطراب گفت: «برادر! یکی از همسنگرانم که اهل کیاکلا بود، به شهادت رسیده و من وسایل او را با خود آوردم تا به پدر و مادرش تحویل دهم و آنان را شاد کنم».
با هم به گلزار شهدای آن روستایی که شهید در آنجا زندگی میکرد، رفتیم، اما شهیدی به این نام در آنجا دفن نشده بود، پس از پرس و جوی بسیار خانه آنها را پیدا کردیم، وقتی خواستیم در بزنیم، شعبانعلی گفت: «کاظم! در نزن».
گفتم: «این همه راه آمدهایم تا وسایل پسرشان را به آنها برسانیم، چرا داخل نرویم؟»
گفت: «خدا را خوش نمیآید که این خانواده را قبل از این که جنازه فرزندشان را بیاورند، نگران کنیم، ما برای حفظ آرامش مردم میجنگیم، حال درست نیست که آرامش آنان را این گونه بر هم زنیم، بهتر است به خانه بازگردیم و پس از آن که خبر شهادتش را آوردند، برای دلجویی به نزد آنان خواهیم آمد».
راوی: کاظم فرزانه
شهید شعبانعلی فرزانه ـ متولد ١٣٤٤ جویبار ـ شهادت ١٣٦٥ حاج عمران
* پول حوزه
برای انجام فعالیتهای سیاسی، مدتی به تهران آمده بود، برای این که سربار کسی نباشد.
سرکار میرفت و خرجش را در میآورد، روزی از او پرسیدم: «عباس! چرا از پولی که حوزه بهعنوان کمک هزینه به تو میدهد، استفاده نمیکنی؟»
پاسخ داد: «می ترسم به ازای مبلغی که دریافت میکنم، نتوانم به مردم خدمت کنم، برای همین از آن استفاده نمیکنم».
راوی: گلریز انگورجتقوی
شهید عباس انگورجتقوی ـ متولد ١٣٣٥ چالوس ـ شهادت ١٣٦٥ شلمچه
* ایمان محکم
فوقالعاده محجوب بود، از همان نگاه اول محجوبیتش به چشم آمد، یک چهره نورانی، یک شخصیت آرام و یک صدای مهربان، همه اینها از همان لحظه اول به دل من نشست، اما بعد از ازدواجمان هرچه زمان میگذشت، هم ایشان پختهتر میشد، هم من، بیشتر و بیشتر به جنبههای خوب شخصیتاش پی میبردم.
محمد، فوقالعاده صبور بود، در برابر همه مشکلاتی که ممکن است برای هر کسی در زندگی بهوجود بیاید، هیچوقت نشده بود شکایتی بکند، همیشه با حوصله و صبر مشکلاتش را حل میکرد.
ایمان محکمی داشت که نشأتگرفته از آیه شریفه «یآ أَیتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ» بود.
راوی: همسر شهید مدافع حرم محمد بلباسی
* دوشکا! تیراندازی کن
آن شب با حمله سنگین و غافلگیرانه دشمن، خط عملیاتی در خطر سقوط بود، بیشتر بچهها تا مدتی در شوک بودند، اما محمدرضا خیلی زود به خودش آمد سعی کرد آنها را هوشیار کند، بچهها را جابهجا میکرد و به آنها روحیه میداد.
من پشت دوشکا بودم که همرزمم شهید شد، ناباورانه به او خیره شده بودم و ماتم برده بود، صدای دوشکا که قطع شد، محمدرضا زود متوجه شد و فریاد زد: «دوشکا! تیراندازی کن».
تأخیرم را که دید، آمد بالای سنگر، پشت دوشکا نشست و شروع به تیراندازی کرد، آن شب با کمک بچهها کاری کرد که دشمن دیگر هوس عملیات به سرش نزند.
راوی: حسین سلمانپور
شهید محمدرضا صادقی ـ متولد ۱۳۴۷ بابل ـ شهادت ۱۳۶۷ سومار
* اصرار برای شهادت
سردار حاج مرتضی قربانی فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس تعریف میکرد: در عملیات و الفجر ٨ یکی از نیروهای اطلاعات عملیات از شهر بابل به نام سیدعلی امامی از من تقاضا کرد در عملیات شرکت کند، پیش از آن سید بهعنوان امین اطلاعات و فرماندهی مأموریت داشت بهعنوان راننده کامیون در مسیرهای مشخصی تردد کند.
من، چون به همکاری او در عملیات نیاز داشتم، گفتم: «کارت در اینجا مثل نیرویی است که در خط مقدم میجنگد و الآن مقدور نیست که برای خط شکنی به خط مقدم اعزام شوید». هرچه آن سید اصرار ورزید من امتناع کردم.
تا این که یک روز گفت: «آقای قربانی! اطاعت از فرماندهی را واجب میدانم، اما فردای قیامت پیش مادرم زهرا (س) از شما شکایت میکنم که اجازه ندادید به خط مقدم بروم».
با این حرف دلم سوخت و با آنکه دوست نداشتم او را از دست بدهم، ولی به ناچار قبول کردم، این سید در دست خود سرنیزه داشت و گفته بود که با این سرنیزه باید از مادرم حضرت زهرا (س) دفاع کنم، سید با شور و شعف خاصی به همراه خط شکنان عملیات به خط زد، بعد از عملیات وقتی فاو را فتح کردیم و پیروز شدیم، دیدم این سید عزیز با همان سرنیزه که در دست او بود قهرمانانه به شهادت رسید.
راوی: علی بخشنده
* زیرکی شهید
اصرارهایش تمامی نداشت، اما مادر این بار دست از مخالفت بر نمیداشت، چون او تنها پسر خانواده بود، فرامرز هم که چارهای جز تسلیم شدن در برابر مادر پیش روی خود نمیدید، به ناچار از تصمیمش صرف نظر کرد.
روزی خبر آوردند که فرامرز در یکی از خیابانهای بابل تصادف کرده، سراسیمه برای دیدنش به بیمارستان رفتیم، پس از دقایقی فرامرز لبخندی زد و زیرکانه از مادر پرسید: «مادرم! اگر در این تصادف میمردم بهتر بود یا این که برای دفاع از کشورم شهید میشدم؟»
مادر به فکر فرو رفت و پس از چند لحظه پاسخ داد: «از این پس، هر زمان خواستی میتوانی برای دفاع از وطن به جبهه بروی فرزندم!»
راوی: خواهر شهید
شهید فرامرز فامیلیسنگسری ـ متولد ۱۳٣٩ بابل ـ شهادت ۱۳٦٢ پنجوین عراق
* خاطرات تلخ روزهای خانطومان
از اولش قرار بود من و رحیم «سردار شهید مدافع حرم حاج رحیم کابلی» بیایم پیش ابوساجد برای کارهای فرهنگی، اما نشد!
تا اینکه برای بار دوم به سوریه آمدیم، این بار ابوساجد اومد دنبالم و مرا با خودش برد.
یک روز زنگ زدم به خانطومان، رحیم گوشی را برداشت و گفت: «چه خبر از آنجا؟»
گفتم: «کار یکی دو نفر نیست، خیلی خستهکننده و طاقتفرساست».
گفت: «تا تمامش نکردی برنگرد، ما آمدیم اینجا تا کارهای سنگین را انجام دهیم».
وقتی بچهها داشتند برمی گشتند ایران، آقاحمید «سردار حمیدرضا رستمیان فرمانده وقت لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا» گفت تو هم برگرد، تو دلم گفتم جواب رحیم را چی بدهم؟!
آن شب چقدر از رحیم از شهید حاجشیرسوار گفت و شهید ناصر بهداشت، چقدر امید داشت به شهدا که دستمان را میگیرند، من به رحیم و قولهایش اعتماد دارم.
راوی: حاج مفید اسماعیلیسراجی
* دفاع حتی در بستر بیماری
بعد از عملیات والفجر ۸ مجروح شد و او را به بیمارستان اهواز انتقال دادند، هنوز حالش رو به راه نشده بود که فرمانده محور به بیمارستان آمد و اعلام کرد: «هر کس حالش خوب است و میتواند در خط کار کند، حتی برای دادن یک لیوان آب به رزمندگان، بیاید، اوضاع جبهه و خط مقدم وخیم شده و بچهها یکی پس از دیگری پرپر میشوند».
ابوالقاسم با شنیدن این حرفها از جای خود بلند شد و گفت: «من میآیم!»
پرستار از رفتار او متعجب شد و به او هشدار داد که هنوز وضعیتش بهبود نیافته است، اما او تصمیم خود را گرفته بود، نمیتوانست دوستانش را تنها بگذارد و در بستر بیمارستان راحت و آسوده استراحت کند، پس لباس رزم به تن کرد و آماده رفتن شد.
راوی: سیدجعفر فاطمی
شهید سیدابوالقاسم فاطمی ـ متولد ۱۳۴۲ آمل ـ شهادت ۱۳۶۷ شلمچه
* شکنجه اسرای ایرانی
روزی یوسفرضا برایم تعریف کرد: میخواستم چای درست کنم و منتظر به جوش آمدن آب بودم، ناگهان متوجه شدم یکی از سربازهای عراقی که به تازگی اسیرش کرده بودم، بهشدت میلرزد، گفتم: «چه شده؟ چرا تا این حد ترسیدهای؟!»
نگاهی به کتری درون دستم انداخت و با هر زبانی بود به من فهماند که: «بعثیها برای شکنجه اسرای ایرانی، آب جوش بر سر آنها میریزند، گمان کردم که شما هم همین قصد را دارید».
راوی: مرتضی یزداننجات
شهید یوسفرضا یزداننجات ـ متولد ۱۳۳۷ آمل ـ شهادت ۱۳۶۷ شلمچه
منبع: فارس
انتهای پیام/