به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، تازه نماز مغرب بانو تمام شده بود و هنوز برای نماز عشا قامت نبسته بود که یکباره شهید اندرزگو به او گفت که خیلی زود وسایلی را که مورد نیاز و ضروری است جمع کن که باید به سمت تهران برویم.
آنقدر سریع مجبور بودند مهدی را برای رفتن آماده کنند که جانماز بانو همانطور پهن گوشه اتاق ماند و در گوشهای دیگر هم خربزههایی که برایش قاچ کرده بود در سینی ماند.
بانو از سید پرسید که خب چرا اینقدر باعجله که پاسخ شنید: اگر تا یکی دو ساعت دیگر اینجا بمانیم ساواک سر میرسد.
سید خیلی سریع ماشین گرفت و راهی تهران شدند و بعدها متوجه شدند که یک ساعت بعد ساواک به داخل خانه ریخته، اما دستش از پیدا کردن آنها خالی مانده بود.
با دو ساکی که از وسایل ضروری جمع کرده بودند به تهران رسیدند و راه خانه آقای چایچی را که اطراف میدان خراسان بود در پیش گرفتند.
یکی دو روزی را آنجا ماندند و در این مدت کوتاه سید مجبور شد با چند قیافه مختلف بیرون برود و برگردد و خواهر بانو را هم که همراهشان بود به خانه عمویش رساندند و بعد از دو روز آقا یک پیکان با یک رانندهای که برای بانو ناشناس بود گرفت بی آنکه بانو بداند مقصدشان کجاست و بعد از ساعتها متوجه شد که راهی مشهد هستند.
بانو به اینکه نپرسد کجا میروند عادت کرده بود و هیچ وقت گله و شکایتی نمیکرد.
حوالی ساعت دو بامداد بود که به مشهد رسیدند و با وجود اینکه آقا بسیار به رعایت مسائل شرعی حساس بود، اما مجبور شد که اتاقی با دو تخت در یک مسافرخانه بگیرد. راننده روی یک تخت آن طرف اتاق، سید روی زمین و بانو و سید مهدی هم روی تختی در طرف دیگر اتاق خوابیدند.
صبح بعد از سفارشهایی به راننده، از او خواست که آنجا بماند تا برگردد و سید مهدی و بانو را به خانهای برد و سپس پیش راننده برگشت و بعد از دادن مقداری پول به او، خواست که فعلا تهران نرود و به کسی هم چیزی نگوید.
سید همه این کارها را برای احتیاط انجام میداد.
منبع: جی پلاس
انتهای پیام/