به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، آنچه را که در ادامه میخوانید بخشی است از کتاب داستانهایی برای دوستداران موسیقی، نوشته ارنست ویلهلم هاینه که بسیار جذاب و خواندنی است. مطالب این کتاب در واقع حقایقی هستند از زندگی موسیقیدانان مشهوری که نامشان برای ما آشناست.
با این همه به نکاتی برمیخوریم که به راستی سؤال برانگیزند و در زندگینامههای این هنرمندان هیچ اشارهیی به آنها نشده است. نویسنده تلاش کرده با اطلاعات دقیقی که در اختیارمان میگذارد، ما را به پرسش وادارد. به راستی باعث اصلی مرگ موتسارت که بود؟
ارنست ویلهلمهاینه چهاردهم ژانویه ۱۹۴۰ در برلین به دنیا آمد. پس از گذراندن دورهٔ ابتدایی و دبیرستان، در رشتهٔ تاریخ ادبیات آلمانی و معماری مشغول به تحصیل شد. در همین دوره، سرپرستی یکسالهٔ عملیات ساختمانی در شهر آنکارا به او پیشنهاد شد که برای تصمیمگیری بیش از یک روز وقت نداشت. او این وظیفه را به عهده گرفت و پس از اتمام، مهندس ساختمان شد و بعدها باستانشناس و نویسنده.
به عنوان جهانگرد در عرض یکسال دهها هزار کیلومتر از گوشه و کنار دنیا را پشت سر گذاشت. پس از دوازده سال اقامت و کار در ژوهانسبورگ، سالهای زیادی را در کشورهای عربی به سر برد. در دوران اقامتش در آفریقای جنوبی، به سال ۱۹۷۵ با برادرش کابارهیی سیاسی-ادبی-انتقادی را پایهگذاری کرد که آوازهٔ طنز و انتقاد آن از محدودهٔ آن کشور فرا رفت. در کنار کار کاباره، نمایشنامههای رادیویی و داستانهای بسیاری نوشت که اکثر آنها در روزنامههای آلمانی و انگلیسی زبان به چاپ رسیدند.
در چهارمین شب ماه دسامبر، چنان برف سنگینی میبارید که سالها سابقه نداشت. کمی پس از نیمهشب، وقتی برف و بوران فروکش کرد، سکوتی مرگبار درهء دونا را در بر گرفت. برف مثل پنبهٔ خیسی بر در بامهای قدیمی شهر شاهنشین وین نشسته بود. با فاصلهیی نهچندان دور از مجلس ایالتی، در کوچهٔ راهناستاین ۱ از پشت یخ-گل ۲ های شیشهٔ کدر پنجرهیی، شعلهٔ شمعی سوسو میزد.در سکوت مرگبار آن شب زمستانی، مردی جوان در تب و لرز کشندهایی میسوخت. آنگاه که از کلیسای سنت اشتفان ضربهٔ دوم روز نو به صدا درآمد، مرد جوان چشم از جهان فرو بسته بود. در گرگ و میش سرد سحری او را شستوشو دادند و به خاک سپردند.
نام: ولفگانگ آمادئوس موتسارت پیشه: موسیقیدان محل حادثه: وین، پنجم دسامبر ۱۷۹۱ علت مرگ: مسمومیت مجرم: ناشناس
اکثر زندگینامهنویسان موتسارت بر این عقیدهاند که او را مسموم کردند. این سوءظن بلافاصله پس از مرگ او به وجود آمد. و به راستی شواهد و نشانههایی که دلالت بر مرگی فجیع دارند، به قدری زیاد هستند که باید هر دادگاهی برای قتل موتسارت اعلام جرم کند. بگذارید جبران مافات کنیم! از آنجا که امروز به تمام مدارک دسترسی داریم، به نقطهنظرهای جدیدی نیز دست مییابیم.
بنیاد بین المللی موتسارت به تازگی در زالسبورگ، تمام نامهها و یادداشتهای او را در چهار جلد منتشر کرده است. این نوشتهها را پیش رو داریم. پروندهٔ دادگاه موتسارت را هم داریم. این موضوع ساخته و پرداختهٔ یک نویسندهٔ داستان جنایی نیست. شمای خواننده هم بازپرس هستید و هم بازرس. ما واقعیات را در اختیارتان قرار میدهیم. بگذارید تلاش کنیم ماجری این قتل را باهم حل کنیم.
در نیمهشب پنجم دسامبر ۱۷۹۱ چه اتفاقی در خیابان راهن استاین رخ داد؟ نگویید که پس از گذشت دویست سال، نمیشود چیزی را به اثبات رساند. برای قوانین منطق نمیتوان حد و مرز و زمان و مکان قائل شد. ترکیبات مادی و دقیق ستارگانی را که سالیان نوری با ما فاصله دارند، به خوبی میشناسیم. روش زندگانی موجوداتی را که صدها هزار سال پیش منقرش شدهاند، میشناسیم. نه، قوانین منطق حدّ و مرزی نمیشناسد!
اولین پرسشتان باید این باشد: چه اتفاقی در آن شب رخ داد؟ چه گزارشهایی از شاهدان عینی در دست داریم؟ خواهرزن موتسارت، سوفی هابیل ۱، سی و سه سال بعد ماجرا را از حافظهٔ خویش نوشته است. تکرار نقل قول شاهدان عینی بیارزش است و چیزی نیست جز یادآوریهای رقیق شدهٔ بیوه زنی هفتاد ساله از عزیزی که از دنیا رفته و این زن در آن زمان سی و چهال سال بیشتر نداشت.
آن شب، دکتر معالج تئاتر بود. وقتی خبرش کردند، قول داد بعد از نمایش به دیدار موتسارت بیاید. حق دارید بگوئید که باورنکردنیست. بعد چه اتفاقی افتاد؟ حدود یازده شب پزشک از راه رسید و برای مرد محتضر، کمپرس سرد تجویز کرد. این جناب دکتر باید آدمی ناشی و عجیب بود. واضح است که با چنین روش معالجهیی مرگ بیمارش را تسریع کرده است.
حال میپرسید آیا میتوان گفت که دکتر با این معالجه باعث مرگ شده است؟ بنابراین با یک قتل غیرعمد سروکار داریم؛ یا اینکه در اصل به عمد دست به قتل زده است؟
دکتر مرگ بیمار را تسریع کرده، اما باعث مرگ نبوده و مسلما عمدی هم در کار نبوده، چون برای این کار انگیزهیی نداشته است. میتوانید به این استناد کنید که ما در قرن هجدهم هستیم. مسلّم است که علم پزشکی نسبت به امروز بسیار ابتدایی بود. این ایرادیست پذیرفتنی. با نظرخواهی از یک کارشناس پزشکی درمییابیم که علم پزشکی در اواخر قرن هجدهم آنقدرها ابتدایی نبوده است.
سال ۱۷۷۰ در مدرسهٔ پزشکی وین، دکتری به نام آنتوندهان ۱ اثر هجده جلدیاش را منتشر کرده بود. این اثر مجموعهٔ کاملی بود از یادداشتهای پزشکان در شرح بیماری و مراحل آن و چگونگی پیشرفت بیماریها و نشان دادن دلایل مرگ. اکثر اطلاعات این کتاب تا امروز چیزی از اعتبارشان را از دست ندادهاند. از زمان انتصاب پروفسور نابغهای به نام ژرارد ونسویتن ۲ توسط ماریا ترز ۳، وین یکی از شهرهای عمدهٔ جهان در زمینهٔ پزشکی بود. در ضمن پسر پروفسور یکی از دوستان صمیمی موتسارت بود. این دوستی در مورد داستان ما بیاهمیت نیست.
سؤال بعدی شما از این قرار است: چه شد که موتسارت از دنیا رفت؟ چه دلیلی برای مرگ ارائه میشود؟ انسان در آستانهٔ بهترین سالهای زندگی و آن هم سی و پنج سالگی که بدون علت نمیمیرد.
پزشک کمپرس یخ تجویز کرد و رفت. بیمارش دو ساعت بعد مرد. از هیچ پزشکی برای بررسی علت مرگ نظرخواهی نشد. این موضوع با توجه به جوان بودن متوفی کاملا غیرعادی است. گرچه هنوز صدور گواهی فوت توسط پزشک جزو مقررات قانونی آن زمان نبود، با این همه اگر علت مرگی در وین معلوم نبود، معمولا سعی میشد دکتری را خبر کنند. با موقعیت پزشکی آن دوره، بیشک این امکان وجود داشت که از طریق کابد شکافی، علت مرگ را دقیقا تشخیص دهند. این کار به دول دلیل صورت نگرفت. یا علت مرگ را آنقدر دقیق میدانستند که خبر کردن دکتر دیگر ضرورتی نداشت و یا اینکه میخواستند چیزی را پنهان کنند و از معاینهٔ پزشکی وحشت داشتند. برخلاف فرضیهٔ دوم، واقعیت این است که در ساعتهای آخر شب پزشک معالج را در تأتر خبر کردند. اگر بستگان موتسارت عذاب وجدان میداشتند، نمیبایست دو ساعت قبل از مرگ او به دکتر مراجعه کنند. اما در عین حال از قراینچنین پیداست که وجدان برخی از بازماندگان او ناراحت بود، چرا که برای ممانعت از تحقیق و بازپرسی دست به هر کاری زدند.
با اینکه موتسارت در وین آدم گمنامی نبود و با وجود آنکه دوستان و حامیان متمول بسیاری داشت که در زمان حیاتش از او حمایت میکردند، او را در گوری فقیرانه و گمنام به خاک سپردند-یعنی کاملا بینام و نشان و در کنار دیگر افراد بیبضاعت، در زمینی خشک بدون سنگ قبر، به گونهای دفن شد که آرامگاهش پس از کوتاه زمانی به دشواری قابل تشخیص بود. به این برخوردهای متضاد بازخواهیم گشت. سئوال شما باید الان از این قرار باشد: چه کسی در کشتن موتسارت ذی نفع بوده است؟ چه کسی سودی در این کار داشته است؟
تاکنون در ردیف افراد مشکوک، در وهلهٔ اول صحبت از فراماسونها است. انجمن آزاداندیش عرفانی متشکل از مردانی با آرمان دنیایی مدنی و برادرانه. آنها متهم هستند. بنیاد این تشکیلات در انگلستان نهاده شده و از سال ۱۷۳۶ نیز در آلمان. در رأس این تشکیلات استادی بر صندلی تکیه زده که سلسله مراتب سی و سه درجهای را طی کرده است. موتسارت عضو لژ وین بود. فراماسونها به چه دلیل باید یکی از فعالترین و بااستعدادترین برادران خود را مسموم کنند؟ تا امروز هنوز هم ادعا میشود که موتسارت با آخرین اپرای خود، یعنی فلوت سحرآمیز، اسرار فراماسونری را برملا کرده و این کار به قیمت جانش تمام شده است. آیا در لژهای فراماسونی چنین اسرار محرمانهیی وجود دارد؟ بله چنین اسراری وجود دارد؛ اسراری شبیه به آیینهای پیشین مصر و دوران باستان. فراماسونها هنگام ارتقاء به درجات بالاتر جزو افراد محرم تشکیلات میشوند. عناصر این آیین بسیار قدیمی هنوز در مراسم انتصاب کشیشان کلیسای کاتولیک و بهخصوص در میان دعانویسان اقوام بدوی آفریقا وجود دارد. سزای کسی که اسرار و اطلاعات محرمانه را با افراد نامحرم در میان بگذارد مرگ است. در تمام موارد، دو عنصر اصلی آب و آتش نقش به سزایی دارند. تامینو ۱ در اپرای فلوت سحرآمیز، توسط این عناصر به این جریان اسرارآمیز تن در میدهد. او انتصابی را میپذیرد که آدمی سطحی چون پاپاگنو ۲ از عهدهٔ پذیرفتن آن برنمیآید. اپرای فلوت سحرآمیز زبانی تمثیلی و مبهم دارد. اگر بخواهیم تمام معانی پررمز و راز فراماسونری را در اپرای نی سحرآمیز توضیح دهیم، از موضوع اصلی خارج خاهیم شد. اما بیشک، این رمز و زار وجود دارد.
آیا صحبت کردن در مورد اسرار مراسم انتصاب، برای فراماسونها ممنوع بود؟ فراماسونها رسما به انجیل سوگند یاد میکنند که اسرار را فاش نکنند. به این ترتیب اپرای فلوت سحرآمیز خیانتی بود که به قیمت جان موتسارت تمام شد.
فراماسونری تنها از جانب کلیسای کاتولیک رد نمیشود، در حکومتهای ملّی اروپا، تشکیلات برادرانهای که خود را شهروندی جهانی میپنداشت، پدیدهای شبیه به وطن فروشی محسوب میشد. از آنجاکه یهودیت نیز، به دلیل گسترش خارج از محدودهاش خود را شهروند جهانی میپنداشت، فراماسونها و یهودیان با یک چوب رانده شدند؛ مورد اتهام واقع شدند و حتی در دوران حکومت هیتلر مورد پیگرد قانونی قرار گرفتند. اساس ادعا در این است که فراماسونها موتسارت را مسمون کردند.
این حرف نادرست را به سادگی میتوان رد کرد. مت یا آنگونه که در آن زمان میگفتند، اپرانامهٔ فلوت سحرآمیز نوشتهٔ موتسارت نبود، بلکه نوشتهٔ کسی بود به نام شیکاندر ۱. موتسارت برای این متن آهنگ ساخته بود و به این ترتیب نمیتوانست خیانتی کرده باشد. شیکاندر بیست و پنج سال پس از موتسارت در سن شصت و یک سالگی از دنیا رفت؛ و هرگز کسی قصد جان او را نکرده بود. تردید نیست که فراماسونها در مرگ موتسارت دخالتی نداشتهاند. برای این کار انگیزهای وجود نداشت.
در آن زمان، در بین معاصران موتسارت سوءظنی شایع شد مبنی بر آنکه سالیئری موتسارت را مسموم کرده است. این شایعه در سالهای بعد تا جایی پیش رفت که گفته میشد سالیئری در بستر مرگ به قتل موتسارت اعتراف کرده است. اما همانگونه که در اغلب شایعات قهوهخانهای رسم است حتی یک شاهد عینی و یک مدرک کتبی معتبر دربارهٔ این ادعای وحشتناک وجود نداشت. و اما سالیئری که بود؟
سالیئری شاگرد گلوک و معلم بتهوون و شوبرت و لیست بود. در مقام آهنگساز دربار و رهبر ارکستر سلطنتی، سی و نه اپرا و تعداد بیشماری اوراتوریو و موسیقی بدون آواز و موسیقی کلیسایی و کانتان تنظیم کرد. آیا سالیئری، انگیزهای داشت؟
سالیئری رقیب موتسارت به حساب میآمد. میگویند او برای اینکه موتسارت نتواند شغل ثابتی در دربار به دست بیاورد، از هیچ کاری فروگذار نکرد. این امر، در واقع برای موتسارت، انگیزهای محسوب میشد تا سالیئری را از میان بردارد، نه برای سالیئری. در مقایسه با موتسارت، همواره در وضعیت برتری قرار داشت. در دربار عهدهدار سمتی بود با حقوقی بهتر و جایگاهی والاتر از موتسارت. او بههرحال موفقتر بود. رابطهٔ آنها در زمان وقوع جرم چگونه بود؟
ژوزف دوم ۳، امپراتور علاقمند به موسیقی که تئاتر بزرگ شهر وین مدیون اوست، در فوریه ۱۷۹۰ دار فانی را وداع گفت. برادرش، یعنی پادشاه جدید لئوپولد دوم ۴ نام داشت. سالیئری که میدانست فرمانروای جدید از او خوشش نمیآید، از سمت خود یعنی رهبری ارکستر دربار استعفا کرد. موتسارت برای به دست آوردن این سمت تلاش فراوان کرد، اما تلاشش بیحاصل بود. لئوپولد توجهی به او نکرد. وضع مالی موتسارت چنان فلاکت بار بود که مجبور به مراوده با رباخواران شد. پس از گرو گذاشتن لوح نقرهایاش، اواخر سپتامبر برای شرکت در مراسم تاجگذاری شاه به فرانکفورت سف ر کرد. گویا موتسارت از سفر به این شهر که همهٔ بزرگان امپراتوری در آن جمع بودند، امید فراوان به دل راه داده بود. حاصل این سفر برای او ناکامی بود و بس. برای دیدن کنسرتی که پیش از ظهر در تئاتر شهر فرانکفورت داشت، تماشاگران معدودی به آنجا آمدند.
اجرای اپرای فیگاور در وی برای همیشه از برنامههای تئاتر حذف شده بود. قطعات سطحی و ابتدایی مانند «دکتر و داروخانهچی» یا «عشق در تیمارستان» ساختهٔ آهنگسازی به نام دیترزدرف ۵، نسبت به اپراهای موتسارت محبوبیت بیشتری پیدا کرده بودند. موتسارت در سالهای واپسین عمرش آنچنان ناموفق بود که، به راستی، نه نشانهای از رقابت بین او و سالیئری میتوان دید و نه به هیچوجه انگیزهای برای قتل.
از آنجاکه موتسارت یکباره از پا درنیامد و طی ماههای زیادی به او سم داده شده بود، بنابراین کسی که با او روابط نزدیکی داشته میتواند قصد جان او را کرده باشد. در این صورت اولین سوءظن متوجه همسر اوست.
او نه سال با موتسارت زندگی کرد و نزدیک به نیم قرن بیشتر از او عمر کرد. وقتی با موتسارت ازدواج کرد، بیست ساله بود.
موتسارت در نامهای به پدرش او را چنین توصیف میکند: «زشت نیست، ولی چندان زیبا هم نیست. تمام زیباییاش خلاصه میشود در دو چشم سیاه و قد و قامتی رعنا.» تصویری که شوهر خواهر کنستانسه پس از ازدواج از او کشیده دختری معمول را نشان میدهد. دلیلی که موتسارت در سال ۱۷۸۹ برای ازدواجش میآورد، در وهلهٔ اول میل به داشتن جورابهای رفو شده و ملافههای تمیز است. عشق در نگاه اول، از سوی هیچ یک از آنها در میان نبود. شور و اشتیاق آنقدرها هم نبود که به قتل بیانجامد. موتسارت در نامههای بعدیاش او را «زنک من» خطاب میکند؛ در واقع او نمونهٔ تمام عیار یک زن بود. خوشیهای ساده و سطحی را دوست داشت و بسیار سازگار بود. طی زندگی نه سالهٔ زناشویی هشت بچه به دنیا آورد، که اکثر آنها کمی بعد از زایمان مردند. او زنی نبود که از سر عشقی جانگداز به مردی دیگر، شوهرش را مسموم کند. نامههای بیشماری حاکی از آن است که زندگی زناشویی آنها با وجود دغدغههای دایمی مالی سعادتمند بود. به این ترتیب قتل به دلیل تنفر بسیار منتفی است. پول هم به عنوان انگیزهٔ جرم، به راستی مسئلهساز نیست. مرگ موتسارت برای همسرش فقط ضرر بود و نه سود.
هنگام این اجرا در سیام سپتامبر ۱۷۹۱، زمانی که پس از پردهٔ اول، از سوی تماشاگران تشویق چندانی به گوش نرسید، شیکاندر مانند یک برادر سعی کرد از موتسارت سراپا نومید دلجویی کند. او به خاطر تقویت روحیهٔ موتسارت، ترتیب برپایی شبهای بانشاطی را داد که اهل تئاتر در آن جمع بودند. شیکاندر تنها فردی بود که آثار موتسارت را قبل از تکمیل شدن، پیشخرید میکرد. در اصل اگر قتلی بین این دو دوست امکانپذیر باشد، موتسارت دلیل بیشتری برای مسموم کرد او داشت تا شیکاندر، زیرا درآمد شیکاندر از اپراها بیشتر از درآمد موتسارت بود، نه، شیکاندر، به راستی، انگیزهای برای قتل موتسارت نداشت.
موتسارت درست یک ماه پس از اجرای دن ژوان ناچار شد به پوشبرک نامهیی بنویسد. «برادر عزیز، هنوز مبلغ هشت دوکتان ۲ به شما مقروش هستم. گذشته از اینکه قادر به پس دادن آن به شما نیستم، تصمیمام بر این است که جسارت کرده از شما خواهش کنم، صد گولدن ۳ تا هفتهٔ آینده به من قرض بدهید.»
درخواست کمکهای مالی از مایکل پوشبرگ به مرور زمان بیشتر و تأثرآورتر میشد: «از آنجا که ناچارم به عرضتان برسانم که پرداخت طلب شما به این زودیها برایم امکانپذیر نیست، دل روبرو شدن با شما را نداشتم. اگر در این موقعیت کمکی به من نکنید، آبرو و اعتبارم را از دست میدهم.»
پوشبرگ تا جایی که قادر بود به موتسارت کمک میکرد. آیا قابل تصوّر است که مایکل پوشبرگ، طلباش را که با گذشت زمان به میزان درخور توجهی رو به افزایش بود، از موتسارت به زور درخواست کرده باشد؟ فقط موتسارتی که در قید حیات بود میتوانست بدهیهایش را پس دهد. پوشبرگ به موتسارت اطمینان داشت. او در موسیقی صاحب نظر بود و تا آنجا که در توانش بود از برارد هم محفلیاش حمایت میکرد. مرگ موتسارت برای او فقط ضربه به همراه میآورد. نه، پوشبرگ هم هیچ انگیزهای برای قتل موتسارت نداشت.
تمام اتهامات ساختگی زندگینامهنویسان، چندان غیرواقعی از کار درآمدهاند که مورد قبول هیچ دادگاهی در دنیا واقع نمیشوند. پس آیا موتسارت به مرگ طبیعی از دنیا رفته است؟ آیا شرححالنویسان موتسارت که هنوز هم ادعا میکنند موتسارت با سم کشته شده در اشتباه هستند؟
دیتر کرنر در سال ۱۹۶۳ چنین نوشت: «پیدایش ضعف سریع و مرگ ناگهانی، نیازمند توضیح بیشتریست تا اینکه آن از نتیجهٔ ناراحتیهای فکری گوناگون بدانیم. امروز باید این موضوع را بیش از هر گزینهٔ دیگری متحملتر دانست که موتسارت را مسموم کردهاند. عوارض پیشرفت آرام مسمومیت جیوه، کموبیش کامل است.»
تعداد زیادی از پزشکان-در بین آنها اسامی معروفی مانند ویرشو و زائربروخ به چشم میخورد-که بعدها به بررسی مرگ موتسارت پرداختند، همگی مسمومیت با جیوه را تأیید میکنند.
در مقابل این گروه متحدی از پزشکان که مدافع نظریهٔ قتل موتسارت با سم هستند، گروه دیگری هست (مگر بین پزشکان گونههای دیگری هم میتواند باشد؟) که طرفدارانش نظر دیگری دارند. پزشکی به نامبر ۴، علت مرگ موتسارت را در تب شدید رماتیسمی میداند. بومه ۵ از ناراحتی کلیه میگوید و به مسمومیت نهایی توسط اوره معتقد است. برخی دیگر از پزشکان مانند هولتس ۶ از تورّم مزمن کلیهها و از کار افتادن آنها و باز عدهای از کمکاری کلیهها و بیماری استسقاء میگویند.
همهٔ پزشکان برای اثبات بیماری مزمن کلیهها از «تجمع مایعات در بافتهای بدن که به تدریج باعث چاقی میشود» نام میبرند؛ این نشانهای است مختص ناراحتیهای کلیوی.
پزشکانی که موتسارت را در زمان حیاتش معاینه کردند، به نظر نمیرسد چنین چیزهایی را تشخیص نداده و مداوا نکرده باشند دلیلی هم برای رد این امر وجود ندارد؛ ضمن اینکه در مورد بیماریهای مزمن کلیوی تعداد قابل ملاحظهای اطلاعاعت عاری از خطا و قابل سنجش و حتی محسوس وجود دارد که علم پزشکی مدتها قبل از دوران موتسارت آنها را تثبیت کرده بود.
امروز اگر محققین موتسارت، پرترهٔ او را برای تشخیص نشانههای بیماری کلیه مورد مطالعه قرار دهند (کاری که دایم انجام میشود)، کاری خواهد بود مشکل و بیهوده. این تصاویر تا جایی که نقش مدرک را بازی کنند، کوچکترین ارزشی ندارند. اغلب این پرترهها دست دوماند و پس از مرگ موتسارت کشیده شدهاند. به خصوص که در تمام آنها، به عمد، دست برده شده است؛ زیرا سلیقهٔ آن دوران بیشتر خواستار خوشخدمتی بود تا واقعگرایی. به این ترتیب در تمام نقاشیها، بینی زمخت و بزرگ موتسارت کوچک شده؛ لالهٔ بزرگ مادرزادی گوش چپش را کلاهگیسی پوشانده؛ گودی آبلههای عمیق صورتش کاملا ناپدید شده. چشمها متناسب با زیبایی مطلوب قرن هجدهم، بزرگتر از معمول، تصویر شده. اگر بارها تلاش کردهاند که از این چشمها پی به بیماری او ببرند، تنها از سر تفنن بوده است.
آلویس گرایتر ۱ هنگام نمایش نیمرخ موتسارت در نقاشیها، به غبغب او اشاره میکند. داشتن چنین غبغبی برای مردی بیست و هفت ساله نشانهٔ بارزی از چاقی است. او دربارهٔ تورم و مرض چاقی و آب آوردگی صحبت میکند. این هم یک نتیجهگیری نادرست است. عصر بارک ۲ و رکوکو ۳ در مورد غبغب نظری داشتند که ما در مورد سینه داریم. غبغب، صرفنظر از اینکه کسی داشته باشد یا نداشته باشد، جزئی از پرترهٔ یک شخصیت محسوب میشد، درست مانند تصویر زنی جوان با سینههای پر. غبغب جزو لاینفک تصویر بود. در دوران موتسارت، حتی فرشتگان و کودکان نیز غبغب داشتند، بی آنکه دچار بیماری بازدو ۱ و یا کمکاری کلیهها باشند.
در مورد موتسارت مسأله بر سر آن بیماری مزمن کلیه نبود که بنابر تشخیص بعضی محققین، در سفر ایتالیا در سال ۱۷۶۹ به آن مبتلا شده بود، آنجه محتملتر است این است که موتسارت از سال ۱۷۸۹ به گونهای غیرعادی، اغلب اوقات در بستر بیماری بوده است. هیلدزهایم ۲ از ضعف جسمانی سخن میگوید. این ضعف را میتوان از کم کاری ساخت آثار خلاقهاش تشخیص داد. در دو سال آخر عمر، توان آفرینش موتسارت، بر اثر فشارهای روحی، به طرز عجیبی کاهش یافته بود. در فهرست آثار موتسارت بیست و هشت ساختهٔ جدید از سال ۱۷۸۷ و چهل و هفت اثر از سال ۱۷۸۸ به چشم میخورد. سال ۱۷۸۹ تنها هفده اثر و سال ۱۷۹۰ یازده اثر. سال ۱۷۸۷ اپرای دن ژوان را ساخته بود و با آنکه در سال ۱۷۸۸ اپرایی ننوشته بود، این سال میباید از هر لحاظ به مثابه نقطهٔ اوج آفرینش او محسوب شود. پیشرفت و ترقی موتسارت ناگهان قطع شد. تاریخ نسبتا دقیق مسموم شدن موتسارت با جیوه را میتوان معلوم کرد. از آن به بعد افسرده و ناخوش احوال بود و مطمئن از اینکه با پیک مرگ خود دیدار کرده است.
چنین شخصی وجود دارد. شش ماه قبل از مرگ موتسارت، فردی در شرایطی اسرارآمیز نزد او آمد و سفارش ساختن و تنظیم یک آهنگ عزا را داد؛ یک رکویم. این قاصد پیر (آنگونه که موتسارت وحشتزده از او نام میبرد) از گفتن نام سفارشدهنده خودداری کرد و شبانه ناپدید شد.
موتسارت در مورد این قاصد پیر با اشخاص زیادی صحبت کرد و یقین داشت که آن مرد ناشناس، مرگ در شرف وقوع را پیشاپیش به او اعلام کرده و رکویم سفارشی برای خود اوست. این فکر شب و روز مزاحمش بود، و به راستی، چند ماه بعد در میان طنین آهنگ عزای خود درگذشت.
چه کسی انگیزهٔ کشتن موتسارت را در سر داشت و این مرگ را به چنان شکل اسرارآمیزی اعلام کرد؟
موتسارت آنقدر از این پیک مرگ صحبت کرده است که نمیتوان به وجود او شک کرد. او حتی بارها به سراغ موتسارت آمد.
چهار هفته پس از آنکه سفارش نوشتن اپرای کلمانس دوتیتو به دست موتسارت رسید، عازم پراگ شد. پیش از آنکه کالسکه به راه بیافتد، به ناگاه مرد ناشناس مقابل او ایستاد و در مورد رکویم به او یادآوری کرد. وحشتی که از سفارش اسرارآمیز این آهنگ عزا وجود موتسارت را فراگرفته بود، مانع از ادامهٔ تمرینا فلوت سحرآمیز شد.
پیشآگاهی از مرگ نیروی او را ربوده بود. موتسارت چند روز پیش از مرگ، با چشمان گریان به همسرش گفت: «زندگیام دیگر دوامی نخواهد داشت. به من سم دادهاند.»
کنستانسه، علیرغم این حرف وحشتناک، برای روشن شدن علت مرگ شوهر محبوبش دست به هیچ اقدامی نزد. برعکس با توافق بر سر کفن و دفن فقیرانه، باعث جلوگیری از کشف علت مرگ موتسارت شد. چهگونه چنین چیزی ممکن است؟
هرچه بیشتر به بررسی قتل موتسارت پرداخته شود، به همان نسبت آشکارتر میشود که در این ماجرا تنها یک احتمال وجود دارد که تمام موارد به ظاهر متضاد را در خود دارد و نتیجهای واقعبینانه به دست میدهد. در ریاضیات اگر معادلهای با چند مجهول، تنها از یک راه، حل شود، آن را راهحل درست مینامیم.
فرض کنیم موتسارت مبتلا به سفلیس شده باشد. کنستانسه از خیانت و معصیت به هنگام مراسم کارناول صحبت میکند و از کلفت دختران اسم میبرد. دربارهٔ این کلفت دختران که در گزارشهای معاصر با نام «دختران جوان زیبا» از آنها یاد میشود، چنین مینویسند: «آنها از میان زندگی جستوخیز میکنند، بیآنکه بدانند چگونه به خود صدمه میزنند و اصلا به چه خاطر زندگی میکنند.» آنها در حقیقت این موضوع را خوب میفهمیدند! آنها به هنگام مراسم بالماسکه و رقص، بیماری همهگیر فرانسوی را چنان پخش کردند که ماریا ترز تلاش کرد به این جنبوجوش خطرناک خاتمه دهد. او دستور داد تمام این جور دختران را بیخبر دستگیر کنند و در بالکان اسکان دهند.
اخلاق در نیمهٔ دوم قرن هجده، دوجانبه بود. مرد و زن بدون علاقه به یکدیگر از هم لذت میبردند. اغفال میکردند و میگذاشتند اغفال شوند. این جریان اروتیکیک بازی دستهجمعی سطحی و سرگرمکننده بود با قواعد ثابت خود. معشوقهای که بچه به دنیا میآورد یا عاشقپیشهای که به سفلیس مبتلا میشد، خلاف مقررات و سلیقهٔ آن دوره عمل میکرد. چنین افرادی مورد مضحکه و تمسخر عموم قرار میگرفتند.
شست آدم تازه زمانی خبردار میشود که در گزارشی میخواند: «مهملات تمام نشدنی دربارهٔ موتسارت دها به دهان میگردد، وراجیهای مغرضانه در مورد وضع مزاجیاش وایوای! عشق چنان محبتآمیزش به کنستانسه.»
موتسارت برای اجتناب از هرگونه وسوسه و سرایت بیماری، کنستانسه را در تابستان برای استراحت به شهر بادن فرستاد و خودش را در آلاچیق باغ مخفی میکرد. نامههایش به کنستانسه سرشارند از اتهام به خود و عقدهٔ تقصیر: «اگر مردم میتوانستند درونم را ببینند، آنوقت باید خجالت میکشیدم.»
گوتفرید ونس ویتن ۱ فرزند پزشک مخصوص ماریا ترز، هر یکشنبه در خانهاش واقع در کوچهٔ رن کنسرتهایی برگزار میکرد که موتسارت نه تنها در مقام پیانیست بلکه در مقام خواننده نیز در این کنسرتها شرکت داشت. ونس ویتن آدمی بود بااستعداد در تمام رشتههای علمی. او دیپلمات و حقوقدان و کتابدار دربار و دانشمند علوم طبیعی بود. مطمئنا در کنار علایق متعدد، از طریق پدر صاحب نامش معلوماتی در زمینهٔ پزشکی و داروسازی هم داشت. موتسارت، به وقت گرفتاری، میبایست به این دوست بیست سال مسنتر و دنیادیده و دانشمند مراجعه کرده باشد، زیرا تنها با این فرض است که داستان ما از این پس مفهومی پیدا میکند.
گوتفرید ونس ویتن، دارویی از جیوه را که پدرش ساخته بود و تجویز میکرد، برای موتسارت تهیه کرد. با آنکه پدر ونس ویتن در سال ۱۷۷۲ از دنیا رفته بود، هنوز هم در مدرسهٔ پزشکی وین به عنوان دکتری مشهور محسوب میشد. شاید دلیل آنکه چرا موتسارت نزد دکتر دیگری نرفت، بلکه ویس ویتن مشهور را برای معالجه انتخاب کرد همین باشد. تا اواخر قرن هجدهم، جیوه را تنها داروی مؤثر در مداوای سفلیس میدانستند. جیوه که مادهای کاملا سمی است، با دقت کاملا بالا و در فاصلههای زمانی بسیار طولانی برای مداوا تجویز میشد. شهرت دکتر ونس ویتن هم به همین بود؛ معالجهٔ سفلیس با دارویی که از جیوه تهیه میشد.
موتسارت این سم را طی ماههای متوالی مصرف کرد. برای آنکه همسر جوان خود را بیشتر نگران و دلواپس نکند، این داستان را از او پنهان کرد. تنها چند روز پیش از مرگش اعتراف کرد: «زندگیام دیگر دوامی نخواهد داشت. بن من سم دادهاند.»
موتسارت کسی را متهم نمیکند، به کسی هم مظنون نیست. او میگوید: به من سم دادهاند. موتسارت به خواست خودش این سم را مصرف کرده است.
و آنوقت چیزهایی اتفاق افتاد که آیندگان تا به امروز از آن سر در نیاوردهاند. ونس ویتن گمان میکرد آن جیوهای که در اختیار دوستش گذاشته، او را به کشتن داده است. او ترس از آن داشت که با رسوایی و آبروریزی به خاطر قتل ناشی از مسمومیت با محکمهای درگیر شود که در قرن هجدهم متداول بود و اغلب با صدور حکم اعدام خاتمه میبافت. دستکم وجهه و پیشرفت کاریاش در دربار به خطر میافتاد.
تصادفی نیست که از میان دوستان موتسارت اولین کسی که خودش را به بستر مرگ او میرساند ونس ویتن است و اوست که همسر موتسارت را که کاملا درمانده و نومید بود، قانع میکند تا مراسم خاکسپاری مختصر و بیتجملی را برگزار کنند. احتمال دارد ونس ویتن حقیقت را به کنستانسه گفته باشد. همسر موتسارت از آبروریزی وحشت داشت. و باز این ونس ویتن بود که در همان روز ترتیبی داد تا مراسم تدفین در گورستان سنت مارکسر ۱ برگزار شود. در وین رسم بر این بود که حتی در چلّهٔ تابستان، مرده را تا دو روز نگهداری میکردند و در زمستان اغلب تا چندین روز.
خاکسپاری فقیرانهٔ موتسارت به دلیل مشکل مالی نبود، بلکه مشکلی بود زمانی. ونس ویتن دانشمند میدانست که آثار جیوه را حتی پس از گذشت ده سال، میتوان در جسد آدم تشخیص داد. جنازهٔ موتسارت نه تنها سریع که قبل از هر چیز میبایست پنهانی از میان برداشته شود. ونس ویتن با اقدام حساب شده و برقآسای خود ثابت کرد که بیهوده نام نابغه بر او نگذاشتهاند.
تمام شرححالنویسان موتسارت از خود سؤال میکردند: چرا ونس ویتن، این دوست متمول و پدروار موتسارت، کنستانسه را به تدفین فقیرانهای قانع کرد؟ چیپولکا ۲ به نمایندگی از طرف همه چنین نوشت: برای همیشه مبهم و غیرقابل قبول خواهد ماند که چرا نه ونس ویتن متمول و نه دوستان دیگر موتسارت، مراسم تدفین شایسته و آبرومندانهای ترتیب ندادند.
او اشتباه میکرد، این موضوع برای همیشه مبهم و غیرقابل قبول نماند.
تعداد دوستانی که پشت تابوت موتسارت میآمدند-در میان آنها ونس ویتن و رقیب به اصطلاح قاتل، سالیئری هم بودند-به ده دوازده نفر هم نمیرسید. ولی همان چند نفر هم به خاطر کولاک برف، فقط تا دروازهء گورستان همراه تابوت رفتند. به احتمال زیاد ونس ویتن بود که بقیه را به برگشتن راضی کرد. وقتی گورکنان ولفگانگ آمادئوس موتسارت را در نقطهٔ ناشناختهای به خاک میسپردند، هیچ یک از دوستان او در آنجا حضور نداشتند.
بعدها کنستانسه، طبق گفتهٔ خودش، تعداد بسیاری از نامههای موتسارت را سوزاند و به اتفاق شوهر دومش قسمتهای بسیاری از نامههای دیگر او را ناخوانا کرد. آیندگان از استاد بزرگ توقع داشتند که او هم باتقوا باشد.
اما آن شخص بلندقد ناشناس، قاصد پیری که موتسارت از او بیش از مرض سفلیس وحشت داشت، که بود؟ آیا او تصوّری بود واهی یا تخیّلات مردی بود سخت مریض احوال؟
البته موتسارت بر اثر بیماری ضعیف شده بود و مصرف سم از چهرهاش پیدا بود، ولی ژرارد ونس ویتن پزشک شارلاتانی نبود که با مقدار کشندهای از جیوه، بیمارانش را به آن دنیا بفرستد. ونس ویتن جوان هم به مهلک بودن سم واقف بود. او با دقت و طبق دستورات پدرش عمل کرده بود. گذشته از آن باید گفت که موتسارت، برخلاف نظر عموم، آدم کمبنیه و مریضاحوالی نبود. او نسبت به زمان خودش آدمی بود بیش از حد معمول اهل ورزش. رقصندهای بینظیر بود، از هیچ مجلس رقصی صرفنظر نمیکرد و اصولا تا دمدمههای صبح میرقصید. بهطور منظم بیلیار بازی میکرد و اطرافیانش را با معلقها و جستوخیزها و پرشهای بیپروا به تعجب وا میداشت.
موتسارت به آن شدّتی که همواره ادعا میشود، بیمار نبود. شب پیش از مرگش با همراهی برادران لژیست، سرود عزا را با صدایی بم خواند. یک بیمار کلیوی در مراحل نهایی زندگی، به هیچوجه قادر به چنین کاری نیست. با آنکه از هفتهها قبل بهطور مرتب و به مقدار کم جیوه مصرف میکرد، ولی اندک نشانهٔ مشخصی از مسمومیت جیوه در او دیده نمیشد.
از ابتدای کودکی همراه پدرش، سراسر اروپا را بدون برنامه گشته بود. این سفرها، آن هم در کالسکههای بیفنر بر سطح جادههای خاکی و ناهموار، رنج و مشقتی بود که امروزه به سختی قادر به تجسم آن هستیم. جسم به ظاهر ضعیف موتسارت نه تنها تمام بیماریهای اطفال را پشت سر گذاشته بود، بلکه بر بیمارهایی چون تیفوس و آبله هم غلبه یافته بود. سال ۱۷۶۲، لئوپولد به این نکته اشاره میکند که ولفگانگ در قسمت کفل و ساق پا یک کورک دارد. پزشکان نسل بعد آن را کنوتن رزه ۲ تشخیص دادند. چهار سال بعد پدرش در نامهای نوشت که پسرش نمیتواند (یا نمیخواهد) انگشتان پایش را تکان بدهد. در حال حاضر پروفسور نیومایر عقیده دارد که عدم حرکت انگشتان پا، نشانهٔ رماتیسم حاد مفصلی است.
موتسارت خردسال تمام امراض دوران کودکی را به آسانی پشت سر گذاشت. اگر موتسارت به راستی تمام آن امراضی را میداشت که بعدها پزشکان تشخیص داده بودند، آنوقت نه تنها کودکی نابغه با قریحهٔ موسیقی نبود بلکه میبایست قبل از هر چیز فقط با دکتر و دارو سروکار داشته باشد. موتسارت از نظر جسمانی جا داشت که بسیار پیر شود، اما از نظر روانی تا حدّ خود ویرانگری، حساس و زودرنج بود-که نزد هنرمندی چون موتسارت غیر از این هم نمیتوانست باشد.
هیلدز هایمر، شرححالنویس کنونی موتسارت مینویسد: «در دست خط موتسارت هیچگونه نشانهای از مصر سم (به عنوان عامل اصلی مرگ) به چشم نمیخورد. خط او در ماههای واپسین عمر نشاندهندهٔ افسردگی روزافزون و در نتیجه آینهایست برای وضع روحی او، اما آن بدشکلی دیوانه واری را که نشانهٔ الزامی مسمومیت شدید جیوه باشد، نشان نمیدهد.»
موتسارت بعد از ماجرای سفارشدهندهٔ مرموز رکویم از فشار روحی شدید و احساس ترس هیستریک رنج میبرد. در نامهای به داپونته ۵ مینویسد: «تصویر این فرد ناشناس نمیخواهد از برابر چشمانم دور شود. مدام او را در برار خود میبینم. از من خواهش میکند، تحت فشارم میگذارد و بیصبرانه از من کار میطلبد. احساس میکنم که زمانش رسیده است.»
موتسارت تا زمان تسلیم خود، بر این باور بود که باید پس از تمام رکویم چشم از جهان فروبندد. آنچنان به قاصد مرگش باور داشت که تمام زندگیاش را با یک هدف دنبال میکرد. تا آخرین نفس سرگرم ساختن رکویم خو بود. چند ساعت پیش از مرگ دوستانش را فراخواند تا رکویم بخوانند و خود با صدایی ضعیف با آنان همراهی کرد. در بخش لاکریموزا ۱-آخرین میزانهایی که موتسارت نوشته است-با صدای بلند شروع کرد به هقهق گریستن. به زن برادرش گفت: «نگفته بودم که این قطعه را برای خودم مینویسم.» کمی بعد از آن بیهوش شد.
این ماجرا یکی از وحشتناترین شوخیهای تاریخ جهان است: آن پیک مخوفی که موتسارت را به دامان نومیدی و مرگ کشاند کسی نبود جز خدمتکار سادهٔ کنت فون والزگ. جناب کنت رسماش این بود که توسط قاصدانی بینامونشان به موسیقیدانان سفارش ساختن آهنگ میداد که البته پول خوبی هم بابت آن میپرداخت، اما بعد در برابر مهمانان و ارکستر مخصوصاش، این قطعات را آثار خودش جا میزد.بعدها رکویم موتسارت را هم در میراث هنری این شخص پیدا کردند.
و اکنون تمام موارد را جمعبندی میکنیم.
پادوی ناشناس یک سارق هنری که بدون آگاهی از عمل خویش، قربانی مریض احوال را به دامان مرگ میکشاند، مقصّر شناخته میشود.
قربانی این ماجرا، یعنی ولفگانگ آمادئوس موتسارت که با تلاش فراوان، روی رکویم خود کار میکند و آنقدر به فرجامش باور دارد که خود را به نابودی میکشاند، مقصر شناخته میشود.
حکیمان و دعانویسان آفریقا دارای مهارت و استعدادی هستند که میتوانند فردی را که به آنان ایمان دارد، معالجه کنند و یا با نفرینی از پا درآورند. در واقع، این اعتقاد به نفرین است که میکشد، نه خود نفرین.
میگویند: نیش زنبور سرخ خطرناک است، اما سه بار نیش زدنش کشنده است.
منبع: یک پزشک
انتهای پیام/