به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درسهای آموزندهای است که هرچند ساده، اما نقشه راهی سرنوشتساز است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانهاند و گاهی نیز پندآموز. در ادامه خاطراتی از این دست، تقدیم مخاطبان میشود.
امیر سرلشکر شهید سید مسعود منفردنیاکی، جانشین اداره سوم عملیات ارتش دختری داشت که مریض بود و مدام ایشان را برای مداوا نزد پزشک میبردند، حین عملیات فتحالمبین بود که همسرش نامه نوشت که دخترمان بهشدت بیمار است، شما هم به بالین دخترت بیا. در پاسخ به نامه همسرش نوشته بود: «نزد دخترم، خاله، عمه و بستگان دیگر هستند که کمکش کنند و نیازی به وجود من نیست، اما اینجا به من نیاز هست».
پس از گذشت حدود یک ماه، دختر شهید فوت کرد، تلگراف زدند که دخترمان فوت کرده خودت را برسان، جواب تلگراف را اینطور داد که: «آنجا کسی هست که فرزند من را تشییع کند، اما اینجا ۱۲ هزار بچه هستند که کسی بالای سرشان نیست».
بیشتر بخوانید: شهیدمدافع حرم: هر کسی با حاج قاسم عکس بگیرد شهید میشود + تصاویر
عملیات را رها نکرد تا به عزیزان خود برسد، بلکه بعد از اتمام عملیات و بعد از گذشت چهل روز از فوت فرزندش به خانه برگشت.
زمانی که مادر حشمت برای خواستگاری به منزل ما آمد، من در تهران و خانواده حشمت در آمل ساکن بودند، بهعلت دوری مسافت جوابم منفی بود، اما همان شب خواب دیدم.
در خواب جمعیت عظیمی را دیدم که با پرچمهای سبز و قرمز به دست در حالی که فریاد یا محمد و یا حسین سر میدادند در حرکت بودند، سؤال کردم اینان کیستند؟ جواب دادند اینها کاروان محمد (ص) هستند.
خیلی خوشحال شدم، چرا که با شروع جنگ همیشه غبطه میخوردم چرا نمیتوانم به جبهه بروم، اما ناگهان یکی از بین جمعیت فریاد زد تو که سرباز ما را قبول نداری، از ما نیستی.
فردایش استخاره گرفتم، این آیه آمد: «ازدواج و تقوا را پیشه کنید تا رستگار شوید».
جواب مثبت دادم و با یک کلامالله مجید و یک جلد نهجالبلاغه توسط آیتالله جوادیآملی به عقدش درآمدم.
سردار شهید حشمتالله طاهری ـ آمل
سال ۹۳ یادواره شهدای روستای زاهدکلای بابل بود، دقایقی مردم را با خودم به سالها قبل بردم و از شهدا گفتم، با تصاویر و فیلمها ....
۴۰ دقیقهای هم حاجرحیم ما را نمکگیر شهدا کرد و از دوستان شهیدش گفت، از مسیر دلنشین رسیدن به معبود و نبرد آخرالزمان (عج) و دفاع از حریم آلالله ....
بعد مراسم سر سفره تبرک شهدا بودیم که حاجرحیم گفت: «سید! مدتیه تو این فکرم که حرفامو چطور شروع کنم، با شعر ... آیه از قرآن ... حدیث و ....
یادش بخیر، الان میبینیم که خود حاج رحیم شده آیهای از آیههای جهاد و شهادت که ما باید حرفامونو با قصه غصههای شهید کابلی شروع کنیم.
راوی: یک مجری
شهید مدافع حرم سردار حاج رحیم کابلی
سال سوم راهنمایی بود که جنگ تحمیلی آغاز شد، محمدحسین حضور در جبهه را به تحصیل ترجیح داد و برخلاف مخالفتهای خانواده درسش را رها کرد، میگفت: «مامان! الان دفاع از درس واجب تره».
منم دیدم به تصمیمش مصممه، مخالفت نکردم، اون از کودکی با همه بچههام فرق داشت، از اهمیتش به حجاب و نماز گرفته تا بازیگوشی و نشاطش.
۱۵ سال داشت که از طریق جهاد به جبهه رفت، به حرفم گوش داد و همراه با حضور در جبهه، به تحصیلش ادامه داد، در یکی از نامههاش برام نوشته بود: «مادر! به ضدانقلاب بگوئید: فکر نکنید که ما نادانسته شهید شدیم، به خدا قسم شما نادانسته زندهاید و این راهی است که همه باید بروند، ما در مسیر مستقیم و بهترین مسیر در حرکتیم». در تمام صفحات کتابهایش نوشته بود: آرزوی من شهادته.
با خانواده شهدا در ارتباط بود و در هر مرخصی از خانوادههای شهدا سرکشی میکرد.
راوی: مادر شهید
سردار محمدحسین (مهران) متولی ـ ساری
سال ۹۱ مقابل دریاچه نمک فاو عراق مشغول تفحص شهدا بودیم، روز آخر ذیالحجه بود و قرار شد بهمنظور ورود به ماه محرم با توسل به حضرت سیدالشهداء (ع) مشغول کار بشیم، همان ساعت اولیه و در حین کار، پرچم کوچک و سهگوش یا ثارالله از زیر خاک نمایان شد و بعد از آن پیکر مطهر شهیدی ....
بهدنبال مدارک و پلاک شهید میگشتیم که دیدیم زیر لباس نظامی پیراهن مشکی پوشیده بود، بعداً که هویت شهید مشخص شد، گفتند: شهید مؤذن و مداح بوده است.
راوی: حسین عشقی
شهید حسن درستی
روزی یکی از دوستانش برایم تعریف کرد، با چند تن از دوستان در سنگر نشسته بودیم که یکی از بچهها به محمدعلی سیگار تعارف کرد، محمدعلی که انتظار چنین کاری را از او نداشت، در چشمانش خیره شد و گفت: «آیا من دوست تو هستم؟»
ـ «البته، مگر چه شده؟»
ـ «پس چرا به من آتش تعارف میکنی؟»
دوست ما سر را به زیر انداخت و از محمدعلی عذرخواهی کرد.
حرف آن روز محمدعلی باعث شد تا او سیگار را ترک کند.
راوی: قاسمعلی کارگر
شهید محمدعلی کارگر ـ نکا
نشسته بود و به کفشهایش وصله میزد، گفتم: احمد جان! چه میکنی؟ سرش را بالا آورد، نگاهی به من کرد و هیچ نگفت.
ادامه دادم: چرا با پول تو جیبیات کفش نمیخری؟ درست نیست با این کفشهای وصلهدار در جمع دوستانت حاضر شوی، آبرویت میرود.
لبخند زد و پاسخ داد: اگر کسی بهخاطر کفش و لباسم با من دوست باشد، همان بهتر که برای همیشه از من جدا شود.
بعدها فهمیدم پول تو جیبیهایش را جمع میکرد و برای فعالیتهای انقلابی و مسائل دینی خرج میکرد تا او نیز برای پیروزی انقلاب سهمی داشته باشد.
راوی: علی حسینخانی
شهید احمد باغپرور ـ چالوس
رمضان برای کمک به پدر، تابستانها در یک رستوران کار میکرد، او عادت داشت نمازش را اول وقت بخواند، روزی صاحب رستوران با اعتراض گفت: چرا الان که اوج کار است، نماز میخوانی؟
رمضان گفت: بله میدانم، اما من باید نمازم را اول وقت بخوانم، اگر راضی نیستید میروم.
صاحب رستوران که اعتقاد او را به نماز اول وقت دید، گفت: وقتی تو اینطور به نماز اشتیاق داری، به طور حتم نسبت به اموال من نیز امین هستی، پس بمان و به کارت ادامه بده.
راوی شعبان رسولی
شهید رمضان رسولی ـ چالوس
بعد از شهادتـش، یکی از همرزمانش میگفت: قبل از شروع عملیات، دوازده ـ سیزده نفر از بچههایی که اصلاً اهل خواندن قرآن نبودند را گوشهای جمـع کرد و برایشـان قرآن خواند، بعد از دستور حرکت، رضا همراه بقیه نیروها سوار قایق شد و به سمت خط مقدم حرکت کرد.
باران گلوله از همه طرف میبارید، ولی رضا بیخیال، گوشه قایق سرش پایین بود و پشت به ما داشت قرآن میخواند، نیمساعت گذشت، ولی او هنوز همانجا نشسته بود، چند بار صدایش کردم: «رضا، رضا!» وقتی جوابی نشنیدم، جلو رفتم، قطرات خون پیشانیاش روی قرآن ریخته بود.
راوی: برادر شهید
شهید رضا رمضانی
منبع: فارس
انتهای پیام/
شهیدان خدایی،التماس دعا.
حاج قاسم شما که به آرزوت رسیدی،ملت رو دریاب که نیاز مبرم دارن به دعای شما و رفقای شهید بزرگوارتان.