به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، کودکان زندگی میکنند. آنها عاشق انبساط، شور و پاششاند، آنها کاملاً واقعی هستند و به زندگی از دریچه کنترل نگاه نمیکنند. اما آدم بزرگها انگار به زور خودشان را به اینسو و آنسو میکشند. این حجم از شکایتهای ما در مقابل زندگی از کجا میآید؟ از آنجا که ما میخواهیم زندگی را کنترل کنیم و، چون زندگی به کنترل ما در نمیآید بنابراین زندگی به یک موضوع دردناک تبدیل میشود.
ما در گذر از سالهای کودکی به طرز ناامیدکنندهای دست از زندگی کردن برمیداریم و زندگی را فقط کنترل میکنیم. سر و وضع خودمان را نگاه میکنیم. اگر کسی صورتمان را نگاه کند متوجه میشود که در این صورت، هیچ پاشش و شوری وجود ندارد.
چرا اینگونه است؟ در این چشمها هیچ پاششی از نور و امید دیده نمیشود. در خطوط صورتم، بدنم، روان و ذهنم آثار انقباض و گرفتگی مشهود است. من سالهاست در حال متهم کردن بالشها هستم و آنها را دایم به دادگاه میکشانم که یکی مرا از دست این بالشها بگیرد و رهایم کند.
علت گردن دردهای وحشتناک من همین بالشها هستند، اما در واقع گردن دردهای من به نبود پاشش و شور در زندگی من برمیگردد، من پر از انقباض و گرفتگی هستم. شما میتوانی رد این انقباض و گرفتگی را حتی در نفس کشیدنهای من ببینی، نفسهای بریده و کوتاه میکشم. این نفسهای بریده و کوتاه چه بلایی سر من میآورند؟ چرا نفسهای بریده و کوتاه میکشم؟ چون در حال کنترل زندگی هستم بنابراین خواه ناخواه نفس در سینه من حبس میشود مثل رانندهای که از همه ابزارها و اهرمهای ماشین فقط ترمز را به رسمیت میشناسد و از همه صحنههای رانندگی، کشیده شدن لاستیکهای داغ و آتش گرفته ماشین در کف آسفالت.
وقتی من درست نفس نمیکشم بدن من خوب تغذیه نمیشود و در نهایت سریع انرژی بدن من تخلیه میشود. علت بیحوصلگی و خستگی مزمن ما در همین جاست: کنترل بیش از حد زندگی و منقبض بودن. ما صبح تا شب در حال مسابقه دادن هستیم و همین ما را منقبض میکند. وقتی منقبض میشوم ورودیهای انرژی را میبندم و سریع بیحوصله میشوم، مثل این است که من هر روز با دست خود، خودم را مچاله میکنم بنابراین، این حالت مچاله شدگی اجازه نمیدهد بتوانم پا به پای یک کودک بازی کنم. کودک پر از پاشش است. خدایا اینها، این همه انرژی را از کجا میآورند؟
بیشتر بخوانید
چرا میخواهی سریع اتاق کودک را جمع کنی؟
چرا دیدن اتاق کودک که شبیه به انفجار یک بمب هیدروژنی است تو را به وحشت میاندازد. چرا من سریع میخواهم اتاق کودک را جمع وجور کنم؟ چون دیدن این همه بینظمی و پاشش مرا به وحشت میاندازد. چرا این همه پاشش مرا به وحشت میاندازد؟ چون درون من به اندازه کافی به هم ریختگی دارد بنابراین هر به هم ریختگی در بیرون، آن به هم ریختگی درونی را تشدید میکند، بنابراین من میخواهم سریع اتاق کودک را جمع کنم یا از کودک بخواهم سریع اتاقش را جمع کند. طبیعی است توجیهات منطقی و اخلاقی هم میتراشم: تو باید یاد بگیری در زندگیات نظم داشته باشی. تو باید یاد بگیری هر چیزی را سر جای خودش بگذاری. این طوری زندگی کنی هیچ چیزی یاد نمیگیری.
به کودک میگویی کار خستهات کرده، اما واقعیت چیز دیگری است
ما بزرگترها اغلب دیگران را متهم میکنیم، در این متهم کردنها سعی میکنیم منشأ مسئلهمان را نه به درون که به بیرون از خود وصل کنیم. من که به کودک نمیگویم وقتی اتاق تو به هم ریخته است من عذاب میکشم، چون من به اندازه کافی آشفتگیهای درونیام را دارم و این به هم ریختگیها آن آشفتگیهای درونی مرا بازتاب میدهد. من که به کودک نمیگویم علت اینکه درخواست او را برای بازی رد میکنم واقعاً به خاطر کار کردن و خسته شدن نیست. کودک میگوید چرا نمیتوانی بازی کنی؟ و من میگویم، چون بابا از صبح کار کرده و خسته شده است. کودک میگوید خب! کار نکن و من هم که استاد شعبده بازی هستم سریع میچسبم به نقطه ضعف کودک: اگر کار نکنم چطور میخواهیم بستنی بخریم؟ و غم سراسر چشمهای کودک را در مینوردد. اما به کودک نمیگویم که در حقیقت این کار نیست که مرا خسته میکند. در واقع این موقعیتها و آدمها نیست که مرا خسته میکند بلکه ناآگاهی عمیقی که در من لانه کرده مرا خسته، بیانرژی و عصبی میکند. مثلاً اگر در طول روز و شب- در شب هم همان ناآگاهی عمیق دست از سر من برنمیدارد و در خوابها هم انرژی مرا خالی میکند- آگاه باشم و خودم را با دیگران مقایسه نکنم، آگاه باشم و گفتوگوی درونی نداشته باشم- خودم با خودم حرف نزنم- آگاه باشم و مدام در حال داوریکردن نباشم، آگاه باشم و خودم را با مشتی تصویر که از گذشته حمل میکنم برابر نکنم، آگاه باشم و انتظار تحسین از جانب دیگران را نداشته باشم، آن وقت این همه درماندگی و خستگی هم متوقف میشود. وقتی من در طول روز به اندازه حتی پنج دقیقه خشم شدیدی را تجربه میکنم چند دقیقه بعد سردرد شدیدی به سراغ من میآید. شب کودک به من میگوید بابا! بابا! بازی! بازی! و من چه میگویم؟ بابا من سردرد دارم. راست هم میگویی. سردرد داری و فقط استراحت و خواب عمیق میتواند این سموم را از سرت تخلیه کند. الان این بدن حال و حوصله خودش را هم ندارد. به قدری مچاله است که شاید فقط یک خواب عمیق بتواند کمی از تاشدگیها و مچاله شدگیهایش را باز کند.
سردرد من از نظام معیوب تفسیری من میآید
این بدن در یک حالت انقباض و گرفتگی عمیقی قرار دارد. کاش من هم بدن تو را داشتم آن وقت میتوانستیم ساعتها با هم بازی کنیم. اما به کودک نمیگویی که این سردرد که تمام انرژی بدن تو را تخلیه کرده و مثل جنازه تو را در گوشهای از خانه ویران انداخته از کجا میآید؟ این سردرد از کجا میآید؟ از آن به هم ریختگی شدید درونی و خشمی که مثل بمب در ذهن و بدن تو منفجر شده است و حالا دود باروتهای آن خشم در تکتک مویرگهای سرت میپیچد. آیا واقعاً لازم بوده است که آن همه به هم بریزی؟ آن خشم واقعاً از اتفاقات و روابط میآید یا نظام معیوب ارزشی و تفسیری ما؟ تقاضای وام دادهام و تقاضای وام من رد شده است. حالا شب شده و من سرم در حال ترکیدن است. آیا واقعاً دنیا به آخر رسیده است؟ بله! برای من با این نظام معیوب ارزشی و تفسیری، دنیا به آخر رسیده است. البته که نمازم را هم خواندهام، گرچه در نماز هزار جا رفتهام و از جمله در نماز دعوایم با رئیس بانک را هم بازسازی کردهام، حرفهایی که دوست داشتم به رئیس بانک بزنم، اما یادم رفته بوده سر نماز به او میزنم و حسابی از خجالت رئیس بانک درمیآیم، گرچه سر نماز، رئیس بانک هم حرفهای دیگری میزند یعنی من در دهان او میگذارم تا بتوانم حرصم را بیشتر سر او خالی کنم.
متوجه هستید من گرفتار چه بازیهای احمقانه و مضحکی شدهام؟ حالا چه کسی بزرگ منشانه رفتار میکند؟ کودکی که واقعی است و زندگی میکند یا من که وسط نماز رفتهام بانک بسته را باز کردهام و رئیس بانک را از خانهاش بیرون کشیدهام و آوردهام بانک تا حرصم را سر او خالی کنم و ببینید نماز من در چه حفره روانی تاریکی بلعیده میشود؟ آن وقت با خودم میپرسم چرا پس این نماز آرامشی به من نمیدهد؟ چرا پرواز نمیکنم؟ چرا این نماز مرا جایی نمیبرد؟ وقتی سلامهای نماز را میدهم قاعدتاً باید تازه و سرحال شده باشم، اما این اتفاق نمیافتد. میروم سر سفره شام مینشینم. فکر میکنید آنجا چه خبر خواهد بود؟ دوباره در حال اجرای بخش دیگری از صحنههای نمایشنامه وام هستم با بازی رئیس بانک و خودم و آن احساس ویرانی که به واسطه ناکامی در گرفتن وام سراغ من آمده است و حالا وقتی کودک میآید و تقاضای بازی میکند سر او داد میزنم. دست او را محکم میگیرم و به اتاقش میکشم. زود باش! یالا! اتاقت را مرتب کن. یاد بگیر در زندگی نظم داشته باشی. انگار در اتاقت بمب ترکیده است. اما احتمالاً خودت هم میدانی که این دعوت به نظم و جمع کردن به خاطر به هم ریختگی درون خودت است. در واقع، چون نمیتوانی خودت را جمع کنی، چون این ذهن پرآشوب لعنتی حاضر نیست جمع شود، پس زورت به بچه رسیده است.
اگر پاشش نباشد چه چیزی را میخواهی جمع کنی؟
دعوت به نظم و جمع کردن خوب است، اما باید دید پشت این دعوت به نظم چه عواملی وجود دارد که ماسک نظم را زدهاند. پس اولین کاری که میتوانم انجام دهم ماسکها را بردارم و ببینم آیا واقعاً دغدغه من همان چیزی است که میگویم؟ وقتی من مطلبی مینویسم جز این است که اول باید پاشش کلمات اتفاق بیفتد؟ اول ایدههایم را بیآن که ترتیبی داشته باشد روی کاغذ بیاورم و بعد نوبت ویرایش، تصحیح و جرح و تعدیل برسد. به هر کسی بگویید یکی میخواهد از همان گام اول با ویرایش و اصلاح شروع کند خندهاش میگیرد. مگر میشود؟ ویراستار چه چیزی را جمع کند؟ اول باید پاششی باشد که او بتواند جمع کند. اول باید انبساطی اتفاق بیفتد که آن انقباض، معنایی به خود بگیرد. من اگر هیچ گاه به کودک اجازه تجربه کردن ندهم حالا میخواهد به هر عنوانی که باشد آن انقباض و دعوت به نظم هم بیمعنا خواهد بود.
ریشه رد کردن تقاضای کودک برای بازی چیست؟
کودک تقاضای بازی میکند در حالی که ذهن و بدن تو این تقاضاها را رد میکند: بابا! بگذار برای پنجشنبه. کودک میپرسد یعنی چند بار باید بخوابم و بیدار شوم که پنجشنبه شود. سه بار! کودک اخم میکند و دوباره تقاضای بازی میکند. بابا! من الان غذا خوردهام، باید منتظر باشیم غذا هضم شود. چقدر طول میکشد غذا هضم شود. چهار ساعت بعد. چهار ساعت بعد بچه خوابیده است، چون نمیتواند تا دو نصف شب صبر کند که غذای تو هضم شود. اما واقعاً داستان هضم غذای تو موجه است؟ واقعاً نیاز است که دو بشقاب غذا بخوری و این همه سنگین شوی؟ پرخوری من ریشه در حفرههای روانی من دارد. در درونم احساس ناامنی میکنم، در بدنم حضور ندارم، سر سفره مدام در حال تردد در تصاویر ذهنی هستم. در حال مسابقه دادن با این و آن و مقایسه کردن و حسرت خوردن هستم. غذا را تند تند میخورم، چون احساس آرامش ندارم، انگار گرگها تعقیبم کردهاند – در واقعیت هم همین است. من دقیقاً چنین حسی در درونم دارم. انگار واقعاً گرگها تعقیبم کردهاند- و این ناامنی درونی و توکل نکردن عمیق و پر از نگرانی بودن در نهایت به اضافه وزن، سنگینی، خستگی تن و حالت فشار و مچالگی میانجامد. کودک آماده پرواز است و تو را هم دعوت به پرواز میکند، اما تو فقط آماده خواب هستی. چرا؟ شاید خواب کمی از آن مچالگیها را باز کند.
هیچ پیشنهادی برای پاشش نمیدهی
نشستهام گوشه مبل و مثل یک فرستنده از کار افتاده که دایم یک عبارت را تکرار کند میگویم این همه با گوشی بازی نکن. اصلاً این گوشی من است یا تو؟ گردنت کج شد از بس بازی کردی. مفصلهایت کج میشود فردا همه مسخرهات میکنند. انگشتانت چنگ میشود- انگشتهایم را به حالت چنگ درمیآورم یعنی انگشتهایم را از تای دوم کج میکنم به حالت اغراق شده مثل انگشتهای جادوگرها و سعی میکنم او را از ادامه بازی متوقف کنم-، اما کودک اعتنایی به من نمیکند. چرا؟ چون تو هیچ پیشنهادی برای پاشش ارائه نمیدهی فقط در پی جمع کردن و انقباض هستی. نمیگویی بسیار خب! این گوشی را کنار گذاشت چه کند. دوست دارد بازی کند، تو هم که دعوت او را برای بازی رد میکنی، مجبور است به گوشی پناه ببرد و مدام به این و آن تیراندازی کند. در حقیقت من خودم خشک و منقبض شدهام، بنابراین انتظار دارم دیگران هم مثل من رفتار کنند. انتظار دارم کودک مثل پرندههای تاکسیدرمی و خشک شده رفتار کند. دوست دارم کودک خشک شده و سر جای خودش بماند. من او را به این دنیا کشاندهام که ادای پرندههای تاکسیدرمی را درآورد؟ پرندههای خشک شدهای که نه آوازی دارند نه یک بال زدن واقعی. آنها گوشهای از دیوار یا بخشی از دکوراسیون خانهاند با بالهایی که باز شدهاند، اما دریغ از ذرهای پرواز.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/