به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، شهید حسنعلی احمدی متولد اول آذر سال ۱۳۴۵ در دستجرد اصفهان بود. دو خواهر و سه برادر داشت. وی به مدت ۳۱ ماه در جبهه حضور داشت و در این مدت سه بار اعزام شد.
شهید احمدی سال ۱۳۶۳ و در سن ۱۷ سالگی ازدواج کرد و در همان سال راهی جبهه شد. مسئولیتش در جبهه بیسیمچی بود تا اینکه چهارم دی ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید.
۱۳ بهمن ماه همان سال پیکرش تشییع و در گلزار شهدای بهشت محمد دستجرد به خاک سپرده شد. آنچه در ادامه میآید گوشهای از خاطرات سکینه فصیحی مادر، محمد احمدی برادر و فاطمه احمدی خواهر شهید است.
مادر شهید
اولین خاطرهای که از فرزند شهیدتان به یادتان مانده است، چیست؟
اولین خاطره مربوط است به زمانی که حسنعلی را باردار بودم. یادم است وقتی هفتماهه بودم، کیسه گندم را جابهجا کردم. بعد از آن به دلدرد زیادی مبتلا شدم. وقتی پزشک برای معالجه بر بالینم حاضر شد، گفت نوزاد فوت شده است. من فوتش را باور نداشتم و با پزشک مجادله میکردم، اما او اصرار به فوت جنین داشت. همان لحظه بود که جنین شروع به تکان خوردن کرد و پزشک هم بعد از معاینه حیرتزده حرفم را تأیید کرد و مدتی بعد حسنعلی متولد شد.
پسرتان خیلی زود ازدواج کرد، شهید چند ساله بود که پدر شد؟
۱۵ ساله که بود گفت قصد ازدواج دارد! یک روز حسنعلی به من گفت به حد تکلیف رسیده است و باید ازدواج کند! من نگاهش کردم و گفتم برای وصلت هنوز خیلی زود است. به او گفتم به وقتش حتماً نامزدت میکنم، اما اصرار به ازدواج داشت. به هر حال یک سال بعد او را نامزد کردیم و ۱۷ ساله که بود تشکیل خانواده داد.
حسنعلی خیلی عجله داشت زود بچهدار شود و مدام حرفش این بود که از خودش یادگاری داشته باشد. به او میگفتم چرا این حرفها را میزنی؟ میگفت دوست دارم فرزندی داشته باشم که یادم زنده بماند. زمانی که خدا لطفش شامل حالمان شد و فهمیدیم قرار است خدا نوهای عطا کند، خیلی خوشحال شدیم. حسنعلی خیلی ذوق کرده بود. میگفت اگر دختر بود اسمش طاهره و اگر پسر بود اسمش را امید میگذارم که امیدم باشد.
قبل از تولد نوهام، پسرخاله حسنعلی که اصغر فصیحی نام داشت به شهادت رسید و حسنعلی به یاد پسرخالهاش اسم طفل را اصغر گذاشت. نوهام شش ماهه بود که پدرش در ۲۰ سالگی به شهادت رسید.
چه خاطرهای از شهید برایتان ماندگار شده است؟
یکبار که حسنعلی به دستجرد آمده بود همراه برادرش قدیر، برای احوالپرسی به خانهاش رفتیم. وقتی وارد اتاق شدیم دیدم فرزندش اصغر کنار دستش خوابیده و او هم خودش را بهخواب زده است تا عکسالعمل من را ببیند. من هم پیش خودم گفتم شاید خواب باشد، برای همین صدایش نزدم و آهسته او را بوسیدم و رفتم بنشینم که دیدم حسنعلی بلند شد و شروع به خندیدن کرد.
او با اشاره دست زیرگلویش را نشان داد و گفت چرا اینجا را نبوسیدی؟ من رفتم زیر گلویش را چندبار بوسیدم و مقداری پسته کف دستش گذاشتم. خندید و گفت من باید همراه داداش قدیر بیایم منزلتان و ببینم این پستهها را کجا مخفی کردی؟ که در جواب گفتم جایی مخفی نکردم هر وقت آمدی داخل کمد هر چقدر خواستی نوش جان کن. بعد آمد کنارمان نشست و شبی به یاد ماندنی برایم شد.
درباره آخرین دیدار با فرزندتان بگویید.
آخرین باری که به مرخصی آمده بود، دو روز رفت تهران تا به برادرانش و بستگان سر بزند و برای رفتن دوباره به جبهه از آنها خداحافظی کند. در تهران وقتی برادرش محسن را دیده بود گفته بود من را سیر نگاه کن، شاید آخرین باری باشد که مرا میبینی. در آخرین سفر، همه حرفهایش بوی وصیت گرفته بود.
یادم است زمستان بود، هوا سرد و یک چراغ علاءالدین وسط اتاقمان روشن بود. آن روز من پشت دار قالی بودم و حسنعلی پای چراغ ایستاده بود و داشت دستانش را گرم میکرد. رو به من کرد و گفت مامان میخواهم بدانم این بنده خداهایی که بچههایشان به شهادت میرسند چه میکنند و چه حالی دارند؟ بعد گفت حالا که دارم میروم، فقط یک سفارش دارم. عکسی از فرزندم انداختم، چاپ که شد برایم جبهه بفرستید.
چند روز بعد از رفتن حسنعلی به جبهه پسر عمهام که راهی جبهه بود برای خداحافظی به خانهمان آمد. من هم عکس چاپ شده نوهام را با کمی هدایا به او دادم تا به دست حسنعلی برساند. شش روز بعد که جواب نامه حسنعلی آمد هر جملهای که نوشته بود کلمه مادر اول جملههایش بود. همه جملههایش سرشار از مادر، مادر بود.
پیکر شهید با تأخیر تشییع و تدفین شد، علتش چه بود؟
آنطور که برایمان گفتند لحظه شهادت حسنعلی، پلاکش گم شده بود برای همین پسرم به راحتی شناسایی نشده بود. اول پیکرش را اشتباهی به روستای دیگری منتقل کرده بودند، اما هنگام خاکسپاری متوجه شده بودند پیکر را اشتباه تحویل گرفتهاند. بعد پیکر را به اهواز منتقل کرده بودند برای همین ۳۷ روز طول کشید تا پیکر فرزندم به آغوش خانواده بازگردد.
شناساییاش هم به این ترتیب بود که پسر بزرگم محمد، همراه یکی از بستگان برای شناسایی شهید به اهواز رفتند. آنها در معراج شهدا تمام پیکرها را یک به یک میبینند، اما حسنعلی را پیدا نمیکنند. محمد برایم گفت داخل معراج شهدا انگار ندایی به او میگفت نباید بدون برادرش از آنجا برود.
آنجا خود حسنعلی چهرهاش را به برادرش نمایان میکند و به این ترتیب شناسایی میشود. وقتی مطمئن میشوند پیکر متعلق به حسنعلی است به مسئولان معراج شهدا میگویند. به هرحال وقتی پیکرش آمد و به صورت حسنعلی نگاه کردم، دیدم به رویم خنده زیبایی کرد. از آن به بعد حالم دگرگون شد.
محمد احمدی برادر شهید
خلقیات حسنعلی طوری بود که احساس کنید روزی به شهادت خواهد رسید؟
جالب است که همه فکر میکردند بین همه برادران، شهادت روزی من میشود. یکبار که سر حرف شهادت بود گفتم اگر قرار است کسی از بین ما سه برادر شهید شود، حسنعلی است.
گفتند از کجا میدانی؟ گفتم از آنجا که حسنعلی همه کارهایش رنگ و بوی شهادت دارد. حتی پدر و مادرم میگفتند من شهید میشوم! گفتم نه من شهید میشوم و نه محسن، تنها کسی که شهید میشود حسنعلی است.
مادرتان میگفت حسنعلی در آخرین دیدار از شما خواسته بود خوب به چهرهاش نگاه کنید شاید دیگر او را نبینید.
بله، آخرین باری که حسنعلی به مرخصی آمد گفت این دیدار آخر است و دیگر از جبهه بر نمیگردم. من تازه در تهران خانه خریده بودم و به همسرم گفتم حسنعلی گفته این آخرین مرخصی است و اگر راهی جبهه شد دیگر برنمیگردد.
چون خودش یقین داشت که آخرین مرخصی اوست، من هم به حرفش اعتماد کردم. بعد با حسنعلی که دستجرد بود تماس گرفتم و او را به خانهام دعوت کردم. حسنعلی خیلی دلسوز ما بود و دوست داشت ما خودمان صاحبخانه شویم تا زن و بچهام در آسایش باشند. حتی پس اندازش را به من داده بود و گفته بود این پول دست شما باشد و خانه بخرید تا مستأجر نباشید.
حسنعلی به دعوت ما به تهران آمد و فردا شبش با او و دو نفر از بستگان به نامهای حاج صادق و حاج علی به دستجرد رفتیم. هنگامی که میخواستیم برگردیم تهران حسنعلی سرکوچه آمد و به من و حاج صادق که کنارم ایستاده بود، گفت حلالم کنید اینبار که بروم جبهه دیگر برنمیگردم و خودم یقین به شهادتم دارم.
در کدام عملیات به شهادت رسید؟
حسنعلی در عملیات کربلای ۴ در جزیره امالرصاص شرکت کرد. آن روز وقتی رزمندگان پیشروی میکنند یک تیر به ران پای حسنعلی اصابت میکند و مجروح میشود. وقتی میبیند نمیتواند حرکت کند به دیگر همرزمانش میگوید به من کمک کنید تا خودم را آن سوی آب برسانم که اگر اینجا بمانم، اسیر میشوم و معلوم نیست چه بلایی سرم بیاورند. چند رزمنده هم حسنعلی را به قایق منتقل میکنند که در راه انتقال به شهادت میرسد.
بیشتر بخوانید
پیکر شهید را شما شناسایی کردید؟
من ۱۸ شبانهروز به معراج شهدای تهران، اصفهان و مشهد و هر جایی که میدانستم معراج شهدا دارد سر زدم، ولی حسنعلی را پیدا نکردم. به پسر عمهام گفتم اهواز هم معراج شهدا دارد. با هم معراج شهدای اهواز رفتیم. مسئولان معراج ۲۰ نفر، ۲۰ نفر میفرستادند داخل معراج تا بروند و شهدایشان را شناسایی کنند.
بعد که این افراد بیرون میآمدند ۲۰ نفر بعدی را میفرستادند. آنجا حدود ۲۰ الی ۳۰ برانکارد بود که پیکر شهدا را روی آن خوابانده بودند و ما داشتیم بین شهدا دنبال حسنعلی میگشتیم که ناگهان مردمی که پشت در بودند هجوم آوردند. مسئول معراج همه را بیرون کرد، اما نمیدانم چه شد وقتی به ما رسید، ما را دوباره داخل هول داد. از وضعی که پیش آمده بود ناراحت بودم و کنار دیوار نشستیم.
همان لحظه چشمم به سیمای شهیدی که مقابلم بود افتاد. به پسر عمهام گفتم موهای این شهید شبیه موهای حسنعلی خود ماست. خودم را بالای سر شهید رساندم. از آنجا که مدت زیادی از شهادتش گذشته بود صورتش به راحتی قابل شناسایی نبود. حسنعلی عمل آپاندیس کرده و جای بخیهها هم روی بدنش مشخص بود برای همین لباس شهید را کنار زدم و آثار عمل روی بدنش مشخص شد.
بعد به پوتینهای شهید نگاه کردم و دیدم روی زبانه پوتین نوشته است حسنعلی احمدی عباس دستجردی. برادرم، چون اولین پیکر داخل کانتینر بود وقتی درِ کانتینر را باز میکردند آفتاب گرم جنوب به صورت ماهش میتابید و این تابش آفتاب صورتش را خشک کرده بود. هنوز پس از سالها آن لحظه فراموشم نشده است و هر وقت یاد آن لحظه دیدار میافتم گریه امانم نمیدهد.
فاطمه احمدی، خواهر شهید ۲ اصغر و ۲ حسنعلی
زمانی که برادرم بچهدار شد، تازه پسرخالهام اصغر فصیحی به شهادت رسیده بود. حسنعلی هم به احترام پسرخالهام اسم پسرش را اصغر گذاشت. بعد از چند ماه حسنعلی ما هم به شهادت رسید.
سیفالله پسرخالهام که برادر شهید اصغر فصیحی بود ازدواج کرده بود و خدا دو فرزند پسر به او عطا کرد که اسم اولین فرزندش را اصغر و دومین پسرش را به یاد برادر شهید ما حسنعلی گذاشت.
سالها بعد که اصغر، پسر شهید حسنعلی بزرگ شد و ازدواج کرد خدا به ایشان هم یک پسر عطا کرد که اسم پدرش حسنعلی را روی فرزندش گذاشت. حالا هم ما حسنعلی و اصغر داریم و هم در منزل خالهام حسنعلی و اصغر به یاد دو شهیدمان دارند. انشاءالله که این چهار فرزند ثابتقدم در راه شهدا بمانند و عاقبتبخیر شوند. البته این را بگویم چند نفری هم حاجت بچهدار شدن داشتند که به برادر شهیدم حسنعلی توسل کردند و حاجت روا شدند و نام فرزندانشان را حسنعلی گذاشتند که یاد و خاطره حسنعلی زنده بماند.
غیبت ممنوع
یک خاطره از برادرم تعریف کنم. یک روز با چند نفر از خانمهای فامیل دور هم نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم که حسنعلی وارد خانه شد. یک نگاه به ما انداخت و گفت یک وقت دور هم نشستید غیبت نکنید. نگاه کنید که شهدا یک به یک به دیدار حق میروند تا دین اسلام حفظ شود پس غیبت ممنوع است و هیچ وقت غیبت نکنید. حسنعلی خیلی از غیبت کردن و غیبت شنیدن بیزار بود. بعد از شهادت برادرم به مادرم میگفتم حسنعلی خیلی آثار شهادت داشت. الان که یاد حرفها و رفتارهایش میافتم میبینم اخلاق و رفتارش مثل شهدا بود و به سیره آنها هم زندگی میکرد.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/