یکی از مهم‌ترین چیز‌هایی که ما را در بند می‌کند، زبان است. این عضو صورتی رنگ به طرز عجیبی ما را در اسارتش دارد که اگر از قدرتش غافل شویم، بر بادمان می‌دهد.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،  تا حالا پرنده‌ای در بند دیده‌اید؟ پرنده‌ای که به حکم غریزه دنبال دانه می‌رود و سر از بند در می‌آورد. در چرخه غذایی طبیعت قرار می‌گیرد و توسط یک موجود قوی‌تر حذف می‌شود. کلاً ما انسان‌ها در بند کشیدن استادیم. در اینکه مغرورانه خود را مالک همه دنیا بدانیم و بخواهیم برای تک‌تک موجودات زمینی و فرازمینی تصمیم بگیریم! العیاذ بالله گویا خداییم. ما جنبه تعریف کردن را نداریم. دیده‌اید وقتی یکی را می‌ستایند فاز برتری برمی‌دارد و به جای اینکه از این تمجید در جهت شناخت استعداد و توانش بهره بگیرد آن را برای در بند کردن دیگران استفاده می‌کند. بند که می‌گویم نه تور صیاد‌های بی‌وجدانی که برای خوشگذرانی جان جانداری می‌ستانند؛ بند به معنی دربند کشیدن و انحصاری کردن شخص یا شئی برای خودمان. بگذارید بند‌ها را بشناسیم.


بیشتربخوانید


مصداق‌های در بند شیطان بودن

بسیاری از ما‌ها در بند شیطان هستیم. تکلیف در بند هم مشخص است، اطاعت و سرتسلیم فرود آوردن. پس اگر شیطان بر ما چیره شد و ما در بندش گرفتار آمدیم، دیگر ما می‌شویم در بند، او می‌شود نگهبان. به هر سازی که دلش خواست ما را می‌رقصاند. گاهی مظلوم و سر به زیر تمام دستور‌های عالیجناب شیطان را مو به مو و بدون هیچ کم و کاستی اجرا می‌کنیم. آدم‌فروشی می‌کنیم، تهمت می‌زنیم، قسم دروغ می‌خوریم و مثل آدم بد‌های قصه، دلمان می‌خواهد بقیه را هم به کام حبس بکشانیم. به رسم عادت و براساس این ضرب‌المثل معروف که می‌گوید: دیگی که برای من نجوشد می‌خواهم سر سگ در آن بجوشد، بسیاری از ما حاضریم دیگران را به زحمت بیندازیم. اصلاً حسادت ما از همین جا شروع می‌شود. اینکه نمی‌توانیم کسی را برتر ببینیم و به اختیار و با تصمیم شیطان تصمیم به نابودی آن فاکتور برتری می‌گیریم. ساده بگویم اگر به هر داشته دیگران حسادت میکنی، اگر زیرآب می‌زنی، اگر مدام در سیرت و صورت دیگران دنبال عیب می‌گردی، اگر دچار خودبرتربینی شده‌ای و همه جهان را زیر دستان خود می‌پنداری بدان در بند هستی و باید هر چه زودتر برای نجات خودت کاری کنی.

وقتی زندانی تن خود هستیم

اما بند یا زندان بعدی زندان تن است. بسیاری از ما در بند تن خودمان هستیم. درِ صندوقچه عقل و شعور را بسته‌ایم و به جایش می‌گذاریم زشتی و زیبایی تن، تعریفمان کند. ما گاهی یادمان می‌رود هر آنچه داریم سراسر امانت است و روزی تمام و کمال از ما می‌ستانند. چنان به تن خود می‌نازیم که انسانیت و فاکتور‌های مهم بندگی را از یاد می‌بریم. بسیاری از ما یعنی آدم‌ها، آنقدر در منجلاب تن خود گرفتار می‌شویم که اسم زندانمان می‌شود هوس. آن وقت دیگر جهانی‌بینی برایمان عوض می‌شود.

زندانی‌های تن که زیاد می‌شود فساد ریشه می‌گستراند. آن وقت است که هم و غم ما می‌شود حفظ زیبایی‌های ظاهری. ملاک ما هم می‌شود صورت و به آسانی دیگران را براساس آنچه می‌بینیم و نه آنچه که هستند قضاوت می‌کنیم و وای که چه قضاوت‌های اشتباهی می‌کنیم. تنها راه رهایی از زندان ِ تن، برتری عقل و تدبیر است و اینکه ما بدانیم هدف از خلقت‌مان یک صورت نبوده است و کار‌های مهم‌تری بر دوشمان است که باید در این چند صباح زندگی انجام دهیم.

آنان که در بند کبر و تعصب هستند

زندان دیگر زندان کبر است. این زندانی‌ها را از نزدیک بسیار دیده‌ام، شما هم دیده‌اید. این آدم‌ها خطرناکند. رحم ندارند و هر کسی را قربانی خودخواهی و کبرشان می‌کنند. این‌ها همان دسته‌ای هستند که فکر می‌کنند، چون اشرف مخلوقات هستند پس عقل کل این نظام عریض و طویلند و حق هر تصمیمی دارند. زندان دیگر تعصب کور است. ما در واژه تعصب محبوس شده‌ایم. برای ما غلط تعریفش کرده‌اند، آنقدر در بزنگاه‌های حساس آن را به‌کار برده‌ا‌ند که گوش جهانی را به شنیدنش حساس کرده‌اند. غیرت و تعصب در بند کشیدن نیست، بلکه یک صفت شبیه مردانگی است. شاید بد جا افتاده باشد و با مرور زمان نامش تغییر کرده باشد؛ غیرت یعنی حساس بودن روی سرنوشت و رفتار‌های کسانی که دوستش داریم. مثلاً همه ما روی وطنمان غیرت و تعصب داریم؛ همه ما به طور غریزی نسبت به خانواده‌مان غیرتی هستیم و کسی جرئت ندارد جلوی روی ما بدشان را بگوید حتی اگر واقعیت باشد. پس ما خیلی از اشتباهات را با اراده خودمان در کمال صحت عقل انجام می‌دهیم و اسمش را می‌گذاریم غیرتی شدن. نگذاریم روح بعضی واژه‌های ناب را از خاطر فرهنگمان پاک کنند.

بعضی‌ها هم در بند شکم هستند

دیگر زندان ما شکم است. بسیاری از ما آدم‌ها بنده شکم هستیم. قیمت‌مان چند پرس غذای چرب و خوش رنگ و لعاب است. مایی که از هر چه بگذریم نمی‌توانیم از تمنای شکم بگذریم و خیلی وقت‌ها با دست خودمان کمر به نابودی خود می‌بندیم. خوشمزه‌ها منطق را زایل می‌کنند و ما دیوانه‌وار سمت خوراکی‌هایی می‌رویم که ما را به رفتن نزدیک می‌کند.

جالب است که عاقبتش را می‌دانیم، اما باز هم عبرت نمی‌گیریم و درد کشیدن و دچار آلزایمرشدن برایمان بی‌اهمیت‌تر از خوردن شکرها، نمک و ... است. فقط یک زندانی می‌تواند چنین بله قربان گوی زندانبانش باشد و بس!

در اسارات زبان خود نباشیم

یکی از مهم‌ترین چیز‌هایی که ما را در بند می‌کند، زبان است. این عضو صورتی رنگ به طرز عجیبی ما را در اسارتش دارد که اگر از قدرتش غافل شویم، بر بادمان می‌دهد. وقتی دروغ می‌گوییم زندانی می‌شویم. مدام مجبوریم برای اینکه گند کارمان در نیاید یک دروغ تازه بگوییم. دروغ را با دروغ بعدی پیش می‌بریم و یک وقت چشم باز می‌کنیم و حیرتمان می‌شود از وسعت دروغ‌هایی که گفته‌ایم. اولی را هر چند کوچک به اختیار و با اراده خودمان بر زبان جاری می‌کنیم، ولی بعدش بنده دروغ‌ها می‌شویم و می‌گذاریم ما را به هر کجا خواستند، بکشانند. زبان می‌تواند تند و تیز باشد و به واسطه‌اش حلقه دوستان را تنگ‌تر کند. می‌تواند افترا ببندد و آبروی بنده‌ای را ببرد یا می‌تواند مار را از لانه بیرون بکشد. تا وقتی زبان تحت مالکیت و فرمان ماست همه چیز خوب است، اما وقتی اختیار ما افتاد دست زبانمان دیگر معلوم نیست با چه سرنوشتی مواجه خواهیم شد.

گرفتار در خاطرات تلخ

همه ما به نوعی در خاطرات خود گرفتاریم. بعضی‌ها برای کسب انرژی سراغش می‌روند و ورق می‌زنند و عده‌ای در یک نقطه از گذشته‌شان جا می‌مانند و این فقط جسم‌شان است که تن به تغییر می‌دهد. آدم‌های ضعیف مغلوب خاطرات تلخ می‌شوند و مدام با اشک و آه تعریف می‌کنند و آدم‌های موفق از گذشته و خاطراتش پلی برای آینده می‌سازند. آن‌ها درجا نمی‌زنند و برای زنده ماندن هر روز خاطرات نو می‌سازند.

بند خطرناک حرص و آز

یکی از این بند‌های خطرناک حرص و آز است. خصلتی که اجازه نمی‌دهد از زندگی که در لحظه جاری است، لذت ببریم. مدام برای به دست آوردن، حریصیم و هیچ وقت به آنچه داریم، قانع نیستیم. هیچ‌وقت نمی‌گوییم تا همین جا هر چه داریم، بس است. آنقدر پیش می‌رویم و جمع می‌کنیم که کم‌کم لذت زندگی فراموشمان می‌شود و لحظه‌هایمان خلاصه می‌شود در جمع‌کردن و حرص‌خوردن. آن‌هایی که حریصند به حق خود قانع نیستند و اغلب با ناحق کردن حقوق دیگران سعی دارند دارایی‌شان را زیاد کنند.

در بند شهرت قافیه را می‌بازیم

بند دیگر شهرت است که آدم‌های زیادی در آن گرفتار یا مشهورند و در بند یا خیال شهرت دارند و حاضرند به هرقیمتی برای دیده شدن هر کاری کنند. اگر اسیر شهرت شویم و حواسمان نباشد زود قافیه را می‌بازیم. همانقدر که شیرین و جذاب است به همان اندازه ترسناک و ویرانگر است.

از بند ترس هم غافل نشویم

ترس، این زندان مخوف، قربانیان زیادی در خود جای داده است. آن‌هایی که از ترس مردن به درستی زندگی نکرده‌اند. مدام از در جا زدن و اشتباه کردن ترسیده‌اند. آنقدر این حس را در خود بارور ساخته‌اند که دیگر قادر نیستند از آن رهایی یابند و تن به هر ذلتی می‌دهند. می‌گویند ترس برادر مرگ است. پس بهتر است با ترس‌هایمان هر چه که هست روبه‌رو شویم. اگر از ارتفاع می‌ترسیم به بلندترین نقطه از شهر برویم و اگر فوبیای رانندگی داریم، در شلوغ‌ترین خیابان شهر تردد کنیم. فقط رویارویی با ترس می‌تواند ثابت کند هیچ اتفاقی به آن بدی که ما فکرش را می‌کنیم نیست و همیشه این بدترین‌ها در ذهن ماست که شکل می‌گیرند.

اگر بخواهم همه بند‌ها را بگویم در حوصله این نوشته نمی‌گنجد. پس از بند خرافات نمی‌گویم. از اینکه اکثر ما بنده پول و صندلی قدرتمان هستیم هم سخن نمی‌گویم. زندان افکار منفی و سمی را هم نمی‌کاوم که خودش به تنهایی مثنوی هفتاد من است. ولی می‌گویم که چقدر برای داشتن یک جسم و تن سالم و یک جامعه ایمن نیاز داریم به باز شدن این بندها. هر کدام از این بند‌ها طوقی شده بر گردن خوشبختی و سعادت دنیا و آخرتمان. بعضی‌شان تار و پود ایمانمان را می‌جود و بعضی هم تمام زندگی دنیایی‌مان را.

منبع: روزنامه جوان

انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.