به گزارش خبرنگار حوزه رادیو تلویزیون گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، محمدرضا سرشار در کتاب «گرداب سکندر»، داستان زندگی پسری به اسم عبدالله را روایت میکند که پدرش با وجود کار بسیار توان تامین مخارج زندگی خانوادهاش را ندارد. به همین خاطر عبدالله تصمیم میگیرد تا با کار در یک کشتی بزرگ به پدر خود کمک کند.
این داستان آموزنده و جذاب روایت زندگی خانوادهای است که در نزدیکی تنگه هرمز زندگی میکنند. آنها بسیار فقیر بوده و ماهیگیری پدر کفاف مخارج زندگیشان را نمیدهد. برای همین عبدالله که پسر ارشد خانواده است سعی دارد تا با کار در کشتی به خانواده خود در تامین مخارج زندگی کمک کند.
اما داستان به اینجا ختم نمیشود با شیوع بیماری آبله عبدالله پدر خود را از دست داده و خود نیز نابینا میشود. این اتفاق عبدالله را خانهنشین میکند، اما فقر خانودهاش سبب میشود تا او دریابد که نباید دست از تلاش برداشته و به زندگی خود باید ادامه دهد.
عبدالله یقین دارد که میتواند پیشرفت کند برای همین تصمیم میگیرد تا اوقاتش را به بطالت نگذراند و سعی کند تا آن جا که ممکن است هر آن چیزی را که راجع به دریا باید بداند را کشف کرده و این موجود اسرارآمیز را بهتر بشناسد. این تصمیم عبدالله سبب میشود تا او کم کم رازی را کشف کند که مسیر زندگیاش را دگرگون میکند، رازی که شاید هیچ دریانوردی تا آن روز به آن پی نبرده بود، راز چشیدن آب دریا؛ عبدالله سعی دارد تا، هر چند ساعت یک بار در زمان حرکت کشتی آب دریا را چشیده و طعم آن را به خاطر بسپارد. تکرار مکرر این کار عبدالله نهایتا سبب شد تا او در هر نقطه از جهان که باشد با چشیدن آب دریا بتواند حدس بزند که کجاست.
از این قصه پندآموز یک اثر سینمایی و یک مجموعه ۱۳ قسمتی عروسکی تولید شده که بسیار جذاب و قابل توجه است.داستان «گرداب سکندر» برای کودکان و نوجوانانی که علاقمند به داستانهای آموزنده هستند، جذاب خواهد بود.
در بخشی از کتاب «گرداب سکندر» میخوانیم:
خیلی سال پیش، در بندری کنار تنگۀ هرمز، پسری به دنیا آمد. اسم این پسر را «عبدالله» گذاشتند، اما همه، «عبدل» صدایش میکردند. قبل از عبدل، پدر و مادرش صاحب دو دختر شده بودند. پدر خانواده، ماهیگیر بود. وقتی عبدل شش ساله شد، پدر، او را با خود به دریا برد. عبدل، فوت و فن ماهیگیری و قایقرانی را از پدرش آموخت، و از همان بچگی، با دریا انس گرفت.
بعد از عبدل، یک دختر و پشت سرش یک پسر، به افراد این خانواده اضافه شدند.
مخارج خانواده، زیاد شده بود. قایق پدر کوچک بود. وقتی عبدل و پدرش با هم به دریا میرفتند، آنقدر ماهی به تورشان نمیخورد که مخارجشان را تأمین کند. این بود که عبدل قایق پدر را ترک کرد و در یک کشتی مشغول به کار شد.
حالا عبدل پانزده سال داشت، اما قیافه و هیکلش به یک مرد شبیه بود: قد رشید، استخوان بندی درشت، پوست تیره و آفتاب سوخته و موها سیاه و زِبر و وِزوِزی.
پدر، پیر و ضعیف شده بود. نمیتوانست با قایق کوچکش، زیاد در دل دریا پیش برود. نمیتوانست ماهی زیادی صید کند. در عوض، عبدل با مزدی که میگرفت، به خرج خانوادهاش کمک میکرد. خلاصه، پدر و پسر با هم، چرخ خانواده را میچرخاندند. عبدل تازه وارد شانزده سالگی شده بود که آبله، در آن بندر کوچک، شیوع پیدا کرد. آبله، زندگی آرام مردم را به هم ریخت؛ و تا توانست از پیر و جوان و بچه کشت و از بین برد. کمتر خانوادهای بود که قربانی نداده باشد.
انتهای پیام /
اگر داستان های بیشتری در سایت میگذاشتید بهتر بود
البته این داستان خیلی عالی است❤❤