به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، این یک رسم عادی و رایج در هنر سینما است که کارگردانان نامدار و برجسته در یک مقطع زمانی خاص از زندگی هنریشان به هیچ روی نمیتوانند فیلمهایی بد و معمولی بسازند و همهچیز را به طلاییترین شکل ممکن سپری میکنند و مثلاً در یک دوره ۱۰ ساله هرچه میسازند، مثل یک شمش طلا سودساز است و به طور پیاپی سه چهار فیلم با ارزش تولید میکنند که هم بشدت میفروشند و هم نظر منتقدان را جلب میکنند.
این کارگردانان معمولاً در پی آن دوران طلایی نزول میکنند و فیلمهای بعدیشان رنگ و بوی آن عصر طلایی را ندارد، ولی با ضربات کارساز واردهشان در همان دوران اوج به نقطهای از حرفه خود میرسند که کمتر سینماگر دیگری به آن نائل میشود و معمولاً آرزوی آن را به گور میبرد.
با این اوصاف نباید تصور کرد که همگان میتوانند مانند کلینت ایست وود بهترین کارهای خود را پس از ۷۰ ساله شدن و طی ۲۰ سال بعداز عبور از این حد و مرز ویژه عرضه کنند یا به سان وودی الن به مدت ۵۰ سال فیلمهایی را اکران کنند که تقریباً همگی در یک سطح و با یک تم هستند و اغلب با کسانی مواجه هستیم که پساز شروع متوسط چند کار خوب میسازند و سپس نزول میکنند یا در دو سه فیلم اولشان هرچه ضربه اساسی دارند، وارد میکنند و در اکثر کارهای بعدیشان چیز فوقالعادهای را ارائه نمیکنند. البته داریم کسانی را هم که متحمل شکست در گیشه نمیشوند و معمولاً در زمینه مخارج ساخت و میزان فروش مساوی میکنند، اما به عنوان مردانی بزرگ در اذهان ماندگار نمیشوند.
مسائل فوق به ما میگوید نحوه کار و بیلان فعالیت نامدارانی که در این صفحه پیشرویتان قرار میگیرد، تا چه حد منطقی و قابل فهم و نرمال است، زیرا هر یک نام و اعتباری بزرگ داشتهاند و پس از چند سال کار خوب، شاهکارهای خود را عرضه کرده و سالهای بعدی را با فیلمهای خوب، اما نه چندان درخشان سپری کردهاند، اما همان عصر طلاییشان خیرهکننده و بخشی درخشان از تاریخ سینما بوده است و میتوان به آن بالید.
اگر هم نام و اوصاف مارتین اسکورسیسی در این جمع نمیآید، بهاین سبب است که پساز سال ۱۹۷۳ کمتر مقطع غیرطلایی را میتوان در کار و فیلمهای او یافت و در صورت انتخاب و اضافه کردن وی به این فهرست مجبور بودیم لیستی حداقل ۳۰ فیلمی را از وی رو میکردیم و ۹۰ درصد دوران حیات او را پوشش میدادیم که بهکاری عبث و نوشتهای پایانناپذیر تبدیل میشد و او بواقع بهترین سینماگر در قید حیات جهان است.
استنلی کوبریک
«دکتر استرنج لاو» ۱۹۶۴، «اودیسه فضایی»۱۹۶۸، «بری لیندون» ۱۹۷۵ و «درخشش» ۱۹۸۰
واقعیت امر این است که میتوانستم (و باید) نام تمامی فیلمهای کوبریک را جزو کارنامه و ایام طلاییاش میآوردیم، زیرا او حتی یک فیلم بد هم نساخت و «قتل» در سال ۱۹۵۴، «راههای افتخار» به سال ۱۹۵۶ و «اسپارتاکوس» در ۱۹۶۰ و همچنین «غلاف تمام فلزی» در ۱۹۸۷ و «چشمان کاملاً بسته» در ۱۹۹۹ آثاری ویژه با معانی و مفاهیم آشکار و پنهان ارزشمندی بودند و کوبریک با آنها رازهای غریب بسیاری را مطرح کرد و به دستاوردهای فرهنگی بزرگی رسید، اما اگر قرار باشد به یک عصر طلاییتر و جمع و جورتر برای او معتقد باشیم، ۱۹۶۴ تا ۱۹۸۰ با چهار فیلم یاد شده چنان زمانهای است و آن آثار جهان را عوض و تفسیر و تأویلهای کوبریکی را باب و او را به یکی از بزرگترین نظریه پردازان تمامی تاریخ سینما تبدیل کرد و به جمع ۱۰ کارگردان اول همه دورانها وارد ساخت.
مگر میشد آن گونه به اندیشههای بشری و راز خلقت در «اودیسه فضایی: ۲۰۰۱» ورود کرد و در عین حال از تاریخ کلاسیک و رازهای درباری بریتانیا و روشهای مبارزهجویی اروپایی در «بری لیندون» سخن نگفت که هر نمای آن به لطف لنزهای ویژه و کشدار کوبریک به سان یک تابلوی برجسته نقاشی است؛ و سرآخر چطور میتوان «Shining» را دید و تا ابد با جادوی ترسها و ابهامهای ماوراءالطبیعهای آن زیست نکرد.
بیشتر بخوانید
کوبریک هرگز آینده را از گستره دیدش خارج نساخت، اما گذشته نگری ناب او در فیلمهایی که نامشان آمد، نشان میداد او دایره و ظرفیت استعدادهایش را فقط به یکی دو مورد محدود نکرده و گذشت زمان رنگ و نمای او را هرگز نمیگیرد.
آلفرد هیچکاک
«سرگیجه» ۱۹۵۸، «شمال از شمال غربی» ۱۹۵۹، «روانی» ۱۹۶۰، «مارنی» ۱۹۶۲ و «پرندگان» ۱۹۶۳
آلفرد هیچکاک هم به آن جمع کم شمار فیلمسازانی تعلق دارد که بندرت فیلم بد ساختهاند و حتی اگر بگوییم او درکل فیلم ضعیفی را تهیه نکرد، اغراق نگفتهایم. بههمین محدوده زمانی مورد اشاره هم میتوان فیلمهای «پنجره رو به حیاط» را که در سال ۱۹۵۴ عرضه شد و همچنین «طناب» را که محصول ۱۹۵۲ است اضافه کرد و در دهه ۱۹۴۰ با سلسلهای از فیلمهای خوب شامل «ربهکا»، «طلسم شده»، «ظن» و «غریبههایی در یک قطار» مواجه هستیم، ولی اواخر دهه ۱۹۵۰ و سالهای آغازین دهه ۱۹۶۰ طلاییترین ایام استاد مسلم ژانر تریلر (دلهرهآور) بودند.
در چنان سالهایی هیچکاک «سرگیجه» را رو کرد که حتی سزاوار عنوان بهترین فیلم تاریخ است و با «روانی» یکی از مخوفترین چهرههای مغشوش تاریخ سینما را با بازی عالی آنتونی پرکینز خلق کرد و با «مارنی» و «پرندگان» در قالب قصههایی ساده و سرراست و با کمترین پیچ و خم و رازها و براساس وجود تیپی هدرن کشف بارز آن زمانهایش ثابت کرد از هر موضوع و نکته ولو معمولی و غیر برجستهای میتوان فیلمهایی را ساخت که در سالهای بعدی به جمع برگزیدگان همه دورانها وارد شوند و همیشه بدرخشند.
هیچکاک حتی در صحنه بسیار کوچکتر تلویزیون هم درخشید و ۶۹ بار نامش روی فیلمها یا مجموعههایی از طریق جعبه جادویی بهعنوان کارگردان حک شد و این چنین بود که تبدیل به یک افسانه بزرگ در عالم سینما شد. هرکس هم به این موضوع شک دارد، میتواند نگاهی مجدد به کاراکترهای همیشه در کنکاش جیم استوارت و کیم نوواک در Vertigo بیندازد یا به گذشتهای دورتر رجعت کند و «سایه تردید» را ببیند که در سال ۱۹۴۲ عرضه شد و براساس شک و واقعیت از وجود یک قاتل در خانوادهای میگوید که اعضای آن گمان میکنند نه یکتبهکار پنهان بلکه عمویی مهربان و مردی نیکسیرت برای همگان است.
مایکل مان
«شکارچی انسان» ۱۹۸۶، «آخرین موهیکان» ۱۹۹۲، «مخمصه» ۱۹۹۵ و «نفوذی» ۱۹۹۹
شاید فیلم پلیسی- جنایی «COLL ateral» در سال ۲۰۰۴ با حضور و بازی متفاوت تام کروز و «دشمنان مردم» در سال ۲۰۰۹ با تصویر متفاوت دیگری از جانی دپ هم فیلمهای بسیار خوبی باشند، اما طلاییترین نوار کارهای متوالی مایکل مان به ۱۳ سالی بر میگردد که او را هم به ارائهکننده منطبقترین و بهترین تصویرگری سینمایی از روی کاراکتر افسانهای هانیبال لکتر تبدیل کرد و هم با «آخرین موهیکان» به ژانر وسترن معنا و مفهوم عمیقتری را بخشید.
چه کسی است که «مخمصه» را ببیند و از فیلمی لذت نبرد که حتی اگر عنوان برترین فیلم جنایی – پلیسی تمامی تاریخ هم به آن اعطا شود، شاید سخن گزافی مطرح نشده باشد. اکثریت معتقدند بهترین فیلمی که تابه حال راجع به هانیبال لکتر پزشک آدمخوار و خیالی داستانهای توماس هریس ساخته و ارائه شده، همانا «سکوت برهها»ی سال ۱۹۹۱ جاناتان دمی است، اما باید تأکید کرد که نسخه مایکل مان از روی آن قصهها و با عنوان «شکارچی انسان» هم نسخه ماندگار و بسیار خوبی است و حتی طرفداران سریال تلویزیونی «هانیبال» نیز که در دهه ۲۰۱۰ عرضه شد، مقابل این فرضیه مقاومت چندانی را بروز نمیدهند.
اینکه یک کارگردان در ژانرهای متفاوت و متعدد بدرخشد، قطعاً نشانگر استادی او در هنر سینما است و در آن صورت نمیتوان «آخرین موهیکان» با بازی دانییل دی لوییس ۳ اسکاری و داشتن قصهای عاطفی در پس زمینههای تاریخی و واقعی در ارتفاعات سردسیر امریکا و کانادا و در زمان جنگهای داخلی امریکا را وسترنی ماندگار ندانست و بخصوص با آن موسیقی متن فوقالعادهای که دارد و داستانی از دلدادگی غیرمتعارف بین یک مرد سرخپوست تبار و زنی جوان است که فرزند ژنرال ارتش «سرخپوست کش» امریکا به شمار میآید.
فرانسیس فورد کاپولا
«پدرخوانده یک» ۱۹۷۲، «مذاکره» ۱۹۷۴، «پدرخوانده ۲» ۱۹۷۴، «حالا آخرالزمان» ۱۹۷۹
کاپولای جوان بهرغم داشتن رقبایی در اندازههای اسپیلبرگ، اسکورسیسی، لوکاس، فردکین و دی پالما دهه ۱۹۷۰ را با فیلمهای پدرخوانده، حالا آخر الزمان قبضه کرد و بابت آنها مجموعاً ۵ اسکار گرفت و اسکارهای متعدد دیگری را از طریق همین فیلمها نصیب سایر عوامل سازنده این آثار کرد و آن هم در حالی که هنوز به ۴۰ سالگیاش نرسیده بود.
هر دو «پدرخوانده» او به جمع ۲۰ فیلم اول تاریخ سینما راه یافتهاند و دومی بهترین فیلم دنبالهای و برترین «قسمت دوم» در تمامی ادوار سینما بوده است و «مذاکره» معدن رازها جلوه کرده و «حالا آخرالزمان» روایت ویژه و غریبی از جنگ ویتنام و دخالتهای جنایتکارانه امریکا در شرق آسیا با دربرداشتن یک افسر شورشی و سرتراشیده با بازی حیرت انگیز مارلون براندو است.
در همین دهه (۱۹۷۰) کاپولا «Blow Up» را هم که یک کار جاسوسی بود و «مانیلی» را که دنیای دیوانهوار آن زمان و فعلی را فریاد میکرد، ساخت و در دهه ۱۹۸۰ با فیلمهای جوانانه «Rumble Fish» و «یاغیها»، فیلم سراسر احساس و توهم و افسوس «ازدواج پگی سو» و «تاکر؛ آن مرد و رؤیاهایش» کارهای قابل قبولی را عرضه کرد، اما نه با آنها و نه با فیلمهای دهه ۱۹۹۰ خود شامل «بارانساز» به عصر طلاییاش بازنگشت و حتی «دراکولای برام استوکر» او که برترین، فرهنگیترین و متفاوتترین دراکولای تاریخ سینما است، او و کارهایش را به دهه ۱۹۷۰ رجعت نداد. زمانهای که کاپولا هرچه کرد، نتوانست حتی یک فیلم بد بسازد.
منبع: روزنامه ایران
انتهای پیام/