به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،به دنبال معرفی شهدای شاخص خطه کردستان، اینبار به سراغ خانواده و همرزمان شهیدشهسواری رفتیم تا برگهایی از خاطرات این سردار رشید اهل سنت کردستان را تقدیم حضورتان کنیم. حاج جمیل شهسواری متولد سال ۱۳۴۲ در روستای علیآباد دیواندره بود که ۲۷ اسفندماه ۱۳۷۴ در درگیری با ضدانقلاب به شهادت رسید. متن زیر خاطراتی از این شهید بزرگوار از زبان جلیل شهسواری، برادر و علی حضرتی، همرزم شهید است که با مساعدت رضا رستمی از فعالان فرهنگی کردستان تهیه شده است.
برادر شهید/مجروحیت شدید
برادرم سال ۱۳۶۰ وارد سپاه شد و تا شهادتش که اواخر سال ۷۴ رخ داد، حدود ۱۵ سال در مناطق عملیاتی و خطرناک کردستان خدمت کرد. بعد از اینکه وارد سپاه شد، تحول عجیبی در وجودش پدید آمد. بهگونهایکه همه افراد خانواده تغییر حالتش را به خوبی حس میکردیم. شوق جنگیدن با ضدانقلاب، همه وجودش را فراگرفته بود و برای مقابله با دشمن، سر از پا نمیشناخت. بدنی نیرومند و روحیهای عالی داشت. همیشه به ما سفارش میکرد که به جز خدا، از هیچ نترسیم. خودش هم به این گفته ایمان داشت و بارها و بارها در درگیری با دشمن مجروح شد، اما هیچ کدام از این مجروحیتها باعث نشد در ارادهاش خللی ایجاد شود.
یکی از مجروحیتهای برادرم در سال ۱۳۶۵ رخ داد. یک روز جمیل در منطقه دیواندره بر اثر انفجار نارنجک از ناحیه سر به شدت زخمی شد. طوری که همه رزمندگان و اعضای خانواده نگران حالش بودند. به هر حال مشیت الهی نخواست که او شهید شود، اما بعد از اینکه حالش بهتر شد و از بیمارستان مرخصش کردند، دکترها به او گفته بودند که به هیچ وجه نباید به کار اصلیاش یعنی رزم برگردد. نظر پزشکهای معالجش این بود که اگر همان کارهای قبلی را ادامه دهد، جانش در خطر خواهد بود. وضعش طوری بود که برای سر پا ماندن باید مدام دارو میخورد، ولی این توصیهها با روحیهای که برادرم داشت اصلاً جور در نمیآمد. دوباره بلند شد و با همان بدن مجروح پیش همرزمانش برگشت. تازه با همان وضعیت طرح یک عملیات چریکی را آماده کرد و با فرماندهی خودش، آن را به مرحله اجرا درآورد. بعد از همین عملیات بود که موقع برگشتن، از حال رفت و بیهوش روی زمین افتاد.
بیشتر بخوانید
خدا یا مقام!
آنقدر که جمیل در نبرد با دشمن جدی بود و تلاش میکرد، باعث میشد گاهی این سؤال برایم پیش بیاید که آیا او برای خدا میجنگد یا برای کسب مقام و موقعیت. همیشه منتظر فرصتی بودم تا این سؤال را از خودش بپرسم. یک شب نزدیکیهای سحر جمیل با سر و صورت خاکی و خیس و عرق کرده به خانه برگشت. با هم نشستیم و کمی حرف زدیم. از این در و آن در حرف پیش آمد. در اثنای صحبتها سؤالی را که در ذهنم بود از او پرسیدم. میدانستم آدم صاف و بیتعارفی است. سؤالم را که شنید به چشمهایم نگاه کرد و گفت: به خدا قسم، از وقتی که یادم است، هیچ کاری را جز برای رضای خدا انجام ندادهام. حتی وقتی که اسلحه را به طرف دشمن نشانه میگیرم، از خدا میخواهم که اگر قابل هدایت است، او را از دست من نجات بدهد.
جمیل نهتنها در حرف که در عمل هم اخلاصش را بارها به اثبات رسانده بود. در یک مقطع که اوضاع منطقه از حیث وجود ضدانقلاب پریشان شده بود و برادرم تمام وقت مشغول درگیری با آنها بود، خبر رسید پسرش به دنیا آمده است. در یک فرصت کوتاه، سری به خانه زد و دید که میخواهند اسمی برای پسرش انتخاب کنند. طبق رسمی که در کردستان هست، هر کدام از اقوام و فامیل اسمی پیشنهاد میدهند. آن روز هم هر کسی نامی پیشنهاد میداد. در نهایت برادرم نام «عبدالجبار» را برای پسرش انتخاب کرد. چون معتقد بود این نام یکی از صفات خدا و بیانگر خشم او بر دشمنان دین است. جمیل نهتنها خودش در مبارزه با دشمن جدیت و اخلاص داشت که دوست داشت پسرش هم بر دشمنان دین خدا، خشم بگیرد و مثل خودش با آنها مقابله کند.
همرزم شهید/ یک گردان کومله
سال ۱۳۶۶ به اتفاق چند نفر از بچهها برای تعقیب ضدانقلاب، به روستای نرگسله از توابع شهرستان دیواندره رفته بودیم. زمانی که به ارتفاعات مسجد میررضا رسیدیم، به ما خبر دادند که عوامل گروهکی در همان حوالی دیده شدهاند. رد خبر را که گرفتیم، متوجه شدیم یک گردان کامل از نیروهای کومله از شهرستان سقز آمدهاند و در همانجا مستقر شدهاند. دشمن وقتی متوجه حضور ما شد، با تیراندازی پوششی سعی کرد خودش را به طرف قله بالا بکشد. ما چند نفر نتوانستیم در مقابل یک گردان نیرو کار مؤثری انجام بدهیم و به محاصره افتادیم.
دو نفر از نیروهای همراه من زخمی شده بودند و کوملهها هم کمکم به ما نزدیک میشدند. دیدم چارهای ندارم جز اینکه وضعیت خودم را به نیروهای خودی اطلاع بدهم. بعد از اینکه تماس گرفتم، درگیری دو ساعت دیگر هم ادامه داشت تا اینکه شهیدجمیل شهسواری با من تماس گرفت و موقعیت دقیقم را پرسید. موقعیت که دستش آمد، گفت ما داریم به طرف شما میآییم. تا آمدن نیروهای کمکی باید مدتی صبر میکردیم، خیلی نگران بودم. از یک طرف اگر میخواستیم منطقه را ترک کنیم، انتقال زخمیها ممکن نبود و از طرفی دیگر اگر همانجا میماندیم، معلوم نبود تا رسیدن نیروهای خودی چه به سر ما میآمد. هنوز چند لحظهای از تماس من با شهیدجمیل شهسواری نگذشته بود که نیروهای ضدانقلاب متوجه حضور حاججمیل و نیروهایش شدند و شروع به تیراندازی کردند. ما هم به ناچار درگیر شدیم و باز دو نفر از بچهها شهید شدند. دیگر از رسیدن نیروهای خودی و شکسته شدن محاصره به کلی ناامید شده بودم که ناگهان متوجه شدم چهار پنج نفر، اسبی را به همراه دارند و به طرف ما میآیند. نیروهای تحت امر شهیدجمیل شهسواری دشمن را متوجه خودشان کرده بودند. او با استفاده از غفلت دشمن، به کمک ما آمده بود. با رسیدن آنها، زخمیها را به پایین منتقل کردیم و خودمان را از مهلکه نجات دادیم. در این درگیری، دشمن تلفات سنگینی متحمل شد. اگر ابتکار و قدرت فرماندهی جمیل نبود، معلوم نبود چند نفر از ما شهید یا به اسارت دشمن درمیآمدیم.
نفوذ به عمق خاک دشمن
خاطره دیگر من مربوط به مردادماه سال ۱۳۶۶ میشود. آن سال بعثیها جابهجایی گستردهای در منطقه شیلر انجام داده بودند و قصدشان هم از این کار تصرف ارتفاعات مشرف به روستای بسطام بود. درگیری شدیدی بین ما و عراقیها پیش آمد و متأسفانه خیلی از بچههای ما شهید و مجروح شدند. بقیه نیروها هم از تاب و توان افتاده بودند و تقاضای نیروی کمکی داشتند. خبر تلفات نیروهای خودی و درخواست کمکشان که رسید، حاجآقا علیزاده، فرمانده سپاه شهرستان دیواندره از من و شهیدجمیل شهسواری خواست که به کمک بچهها برویم. من بهعنوان فرمانده یگان حزبالله و شهید جمیل شهسواری هم به همراه یک گروهان از گردان رسولالله که فرماندهیاش با خود شهیدجمیل شهسواری بود، بلافاصله حرکت کردیم و در کمترین زمان ممکن خودمان را به منطقه رساندیم.
بچهها همین که چشمشان به شهیدجمیل شهسواری افتاد روحیهشان باز شد و دورش حلقه زدند. با اینکه همه آنها به خاطر درگیری با عراقیها از تک و تا افتاده و کلی هم شهید و مجروح داده بودند و روحیه نداشتند، با دیدن جمیل چنان روحیهای گرفتند که انگار تازه به خط آمدهاند.
کمی بعد ساعت ۱۰ شب همراه شهیدجمیل شهسواری و ۱۲ نفر از بچههای زبده برای شناسایی به داخل خاک دشمن رفتیم. هنوز یک ساعت از حرکت ما نگذشته بود که توانستیم عراقیها را دور بزنیم و پشت سرشان قرار بگیریم. وقتی که به آنها نزدیکتر شدیم، متوجه ما شدند و درگیری شروع شد. شهیدجمیل شهسواری دست به آرپیجی بُرد و شروع به موشک انداختن کرد. شهامتش را نمیتوانم وصف کنم، ولی همینقدر بگویم که لحظه به لحظه، موشکهای آرپیجی را چنان با شهامت به محل استقرار عراقیها شلیک میکرد که نظم و آرایش رزمی آنها را به هم زده بود. در این اثنا یکی از نیروهای خوب ما به نام عثمان یاری شهید شد و من برای اینکه صدمه بیشتری نبینیم از شهیدجمیل شهسواری خواستم آنجا را تَرک کنیم و پیش نیروهای خودی برویم، ولی او چنان گرم درگیری بود که قبول نکرد و گفت الان موقعیت خوبی داریم. همینجا باید ضربه اصلی را به دشمن بزنیم. درگیری تا ساعاتی ادامه داشت و عراقیها تلفات زیادی دادند.
حدود ساعت چهار و نیم صبح به محل استقرار نیروهای خودی برگشتیم، غروب بچههای دیدهبان اطلاع دادند که عراقیها در حال عقبنشینی و جابهجایی نیروهایشان هستند. فردای آن روز، به اتفاق سرهنگ آریافر تصمیم گرفتیم در فرصت پیش آمده نیروها را جابهجا کنیم. دشمن حرکت سریع ما را دید و تصور کرد که ما در حال تدارکات حمله وسیعی هستیم. ترسیدند و به عقبنشینی سرعت بیشتری دادند. با فرار عراقیها، توانستیم ۱۴ کیلومتر در خاکشان نفوذ کنیم و کلی هم سلاح و مهماتشان را غنیمت بگیریم.
آخرین مأموریت
حاججمیل شهسواری اسفندماه ۱۳۷۴ به شهادت رسید. یکی از همرزمانمان درخصوص شب قبل از عملیات نهایی تعریف کرده است: آن شب جمیل را در حال و هوای دیگری دیدم. او معمولاً شبها به ندرت در گردان میماند، ولی آن شب برخلاف گذشته مانده بود. عجیبتر آن که حال و هوای خاصی هم داشت. در عین حال که خیلی آرام نشان میداد، اما انگار منتظر کسی یا چیزی بود. میلی به خوابیدن نداشت و تا پاسی از شب با هم حرف زدیم. من دیگر نمیتوانستم بیدار بمانم و خوابیدم.
نیمههای شب صدای زنگ تلفن را شنیدم. جمیل گوشی را برداشت و صحبت کرد. ناگهان حالت چهرهاش تغییر کرد و بشاش شد. علت خوشحالیاش را که پرسیدم، جوابم را نداد و با لبخند عجیبی که بر لب داشت از من خداحافظی کرد. شهیدجمیل شهسواری به خاطر مجروحیت و ناراحتیهای جسمی که داشت، مجبور بود مدام قرص آرامبخش بخورد و همین خوابش را سنگین میکرد و ما به زور بیدارش میکردیم، ولی آن شب به محض اینکه تلفن زنگ زد، کاک جمیل بلافاصله از خواب بیدار شد و حتی قبل از من رفت و گوشی را برداشت.
صبح از قضیهای که شب برای جمیل پیش آمده بود، خیلی نگران بودم. اولین کاری که کردم با حاج مجید، فرمانده تیپ تماس گرفتم و جریان را به او گفتم. حاجی هم ظاهراً چیزی نمیدانست. قضیه را که از من شنید تعجب کرد، پرسید جمیل از کجا موضوع را فهمیده است؟ گفتم کدام موضوع را! گفت موضوع مأموریت را. شهیدجمیل شهسواری به مأموریت رفته و جالب اینجاست که اول قرار نبود او به مأموریت برود. افراد دیگری انتخاب شده بودند، ولی ناگهان نصفههای شب، تصمیم عوض میشود و کاک جمیل را برای این کار انتخاب میکنند. این همان مأموریتی بود که جمیل در آن به شهادت رسید و پس از سالها حضور در میادین نبرد، به دوستان شهیدش پیوست.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/