به گزارش خبرنگار حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، به مناسبت شب پنجم محرم و شب منتسب به عبدالله بن حسن (ع) و چند تن از اصحاب کربلا، شاعران آیینی کشورمان ابیاتی را سرودهاند که در ادامه برخی از آنها را میخوانید:
سر مینهد تمام فلک زیر پای او
دل میبرد ز اهل حرم جلوههای او
عبدالله است و ایل و تباری کریم داشت
با این حساب عالم و آدم گدای او
انگار قاب کوچکی از عکس مجتبی
هر لحظه میتپد دل زینب برای او
او حس نمیکند که یتیم است و خون جگر
تا با حسین میگذرد لحظههای او
بالاتر از تمامی افلاک مینشست
وقتی که بود شانۀ عباس جای او
نیمش حسن و نیمه دیگر حسین بود
بوی مدینه میرسد از کربلای او
مثل رقیه روح و روان حسین بود
او همچو عمه دل نگران حسین بود
(مسعود اصلانی)
*******
خسته ام این روزها از سن کمتر داشتن
میخورد اینجا به درد من فقط سر داشتن
قصد من این بود از دستی که دادم رفته است
باری از روی دو کوه شانه ات برداشتن
هرکسی دور و بر قاسم نبوده، آمده
کار دستم داده است اینجا برادر داشتن
چند دسته چشم دارد میدود سمت حرم
یک پسر میارزد اینجاها به دختر داشتن
از توانی که ندارد دست تو فهمیده ام
سخت دارد میشود انگار معجر داشتن
آنقدر زخمی شدی که زجر دارم میکشم
کاش میآمد به کار پیکرت پر داشتن
قد و بالای من از آغوش تو کوچکتر است
تازه میبینم چرا خوب است اکبر داشتن
بس که چشمان تو برگشت از حرم فهمیده ام
داغ سنگینی است روی سینه خواهر داشتن
یوسف دوش نبی در قعر چال افتادهای
میشود واجب هراز گاهی پیمبر داشتن
(رضا دین پرور)
*******
صبر کن پای گلوی تو ذبیحت باشم
صورتم غرقۀ خون شد که شبیهت باشم
ذکر الغوث بریده ز لبت میآید
سعی کن تشنۀ اذکار صریحت باشم
آمدم باز بخندی و بگویی پسرم
کشته ومردۀ لبخند ملیحت باشم
دست من رفت نشد سینه زنت باشم حیف
دم دهم تا دم گودال مسیحت باشم
بدنم خوب قلم خورده به سر نیزه و نعل
تن پر زخم رسیدم که ضریحت باشم
مانده ام مات که با سنگ تو را زد چه کنم
خون زخم سر تو بند نیامد چه کنم
خرمن موی تو در پنجۀ دشمن دیدم
عمه این صحنه ندیده است، ولی من دیدم
دور تا دور تو از بغض حرامی پر بود
پیکرت را هدف نیزه و آهن دیدم
سر تقسیم غنائم چقدر دعوا بود
دزدی و غارت عمامه و جوشن دیدم
شمر بی خیر تو را از بغلم کرد جدا
پشت و رو کرد تو را لحظۀ مردن دیدم
زیر لب آه کشیدی و پر از درد شدم
سهم از درد تنت برده ام و مرد شدم
(محسن حنیفی)
*******
طاقت ندارم لحظهای تنها بمانی
من باشم و در حسرت سقا بمانی
من عبد تو بودم که عبدالله گشتم
نعم الامیری، عالی اعلا بمانی
فریاد هل من ناصرت بیچاره ام کرد
من مرده ام آقا مگر تنها بمانی؟!
قلبم، سرم، دستم همه نذر دو چشمت
من میدهم جان در ره تو تا بمانی
آقا نبینم در ته گودال باشیای زینت دوش نبی بالا بمانی
بالا نشینی و تو را پایین کشیدند
زیر لگدها زیر دست و پا بمانی
لعنت به این آب فرات و خنده هایش
راضی شده لب تشنه در این جا بمانی
با این که چندین عضو از جسم تو کم شد
تو تا ابد عشق دل زهرا بمانی
(حسین ایزدی)
*******
من آمـده ام تا کـه به پای تو بمیرم
امـروز غـریبـانـه بـرای تو بمیرم
غم نیست اگر در قدمت دست من افتد
شادم به خدا تا که به پای تو بمیرم
از خیمه دویدم که کنم جان به فدایت
خواهـم که عمو زیر لوای تو بمیرمای کاش ذبیح تو شـوم در ره توحید
تا در ره عشقت به منـای تو بمیرم
این قـوم اگـر تشنـۀ خونند، بیایند
آماده شدم تا که به جای تو بمیرم
بگذار که از خیـل شهیـدان تو بـاشـم
بگـذار که در کرب و بـلای تو بمیرم
کو حرملـه تـا تیـر بینـدازد و من هم
زان تیـر در آغـوش وفای تو بمیرم
از قول من خسته جگر گفت «وفائی»ای کـاش کـه در راه ولای تو بمیرم
(سید هاشم وفایی)
*******
ای عمو تا نالۀ هَل مِن مُعینت را شنیدم
از حرم تا قتلگه با شور جانبازی دویدم
آنچنان دل بُرد از من بانگ هَل مِن ناصِر تو
کآستینم را ز دست عمّه ام زینب کشیدم
فرصتی نیکو ز هل من ناصرت آمد بدستم
تو کرم کردی که من در قلزم خون آرمیدم
جای تکبیر اذان ظهر در آغوش گرمت
بانک مادر مادرِ زهرا در این صحرا شنیدم
گرچه طفلی کوچکم، امّا قبولم کن عمو جان
بر سر دست تو من قربانی شش ماه دیدم
کس نداند جز خدا کز غصّۀ مظلومی تو
با چه حالی از کنار خیمه در مقتل رسیدم
دست من افتاد از تن گو سرم بر پایت اُفتد
سر چه باشد تیر عشقت را بجان خود خریدم
تا بُرون از خیمه گه رفتی دل من با تو آمد
تو برفتن رو نهادی من زماندن دل بُریدم
جای بابایم امام مجتبی خالی است اینجا
تا ببیند من به قربانگاه تو آخر شهیدم
نالهای از سوز دل کردم به زیر تیغ قاتل
شعلهها در نظم عالم سوز «میثم» آفریدم
(غلامرضا سازگار)
*******
در کوی عشق زنده مرام پدر کنم
با یاد غربت تو جهان خون جگر کنم
عمریست روی دامن پر مهرتای عمو
صبحم به شام و شام وصالم سحر کنم
شمشیر میکشد سَر یار مرا زند
من فاطمه نژادم و دستم سپر کنم
برخیز، عمه گر برسد بنگرد تو را
افتادهای به خاک، چه خاکی به سر کنم
رفته عمو به علقمه، اما نیامده
کن صبر تا عموی رشیدم خبر کنم
راهِ فرات بسته شده! آه میکشی؟
با خون حنجرم لب خشک توتر کنم
با قتل صبر و نحر گلو عاقبت عمو
در احتزاز پرچم سبز پدر کنم
پهلوی پاره روی سنان یادگاری است
بر روی نیزه صحبتی از میخِ در کنم
بازیچه شد به روی سنان جسم بی سرم
در راه غربت تو دگر ترک سر کنم
(قاسم نعمتی)
*******
این هم از جنس آسمانی هاست
حیدری از عشیرهی زهراست
یاکریم است و با کریمان است
رود نه برکه نه خودش دریاست
خون خیبر گشا به رگ هایش
او که هست؟ از نژاد شیر خداست
با جوانان هاشمی بوده
آخرین درس خواندهی سقاست
مینویسد عمو و بر لب او
وقت خواندن فقط فقط باباست
مجتبی زادهای شبیه حسن
شرف الشمس سید الشهداست
عطری از کوی فاطمه دارد
نفسش بوی فاطمه دارد
کوه آرامشی اگر دارد
آتشی هم به زیر سر دارد
موج سر میزند به صخره چه باک
دل به دریا زدن خطر دارد
پسر مجتبی است میدانم
بچهی شیر هم جگر دارد
همه رفتند او فقط مانده
حال تنهاست و یک نفر دارد
آن هم آن سو میان گودالی
لشگری را به دور و بر دارد
آرزو داشت بال و پر بشود
دست خود را رها کند بدود
جگرش بی شکیب میسوزد
نفسش با لحیب میسوزد
میوزد باد گرم صحرا و
روی خشکش عجیب میسوزد
بین جمع سپاه سیرابی
یک نفر یک غریب میسوزد
دست بردار از دلم عمه
که تنم عنقریب میسوزد
روی آن شیب گرم میبینی؟
روی شیب الخضیب میسوزد
سینه اش را ندیدی از زخمِ…
…نوک تیری مهیب میسوزد
چشم بلبل که خیره بر گل شد
ناگهان دست عمه اش شل شد
دید چشمش به آسمان وا بود
تشنه بود و میان خونها بود
لحظههای جسارت و غارت
در دل قتلگاه بلوا بود
رحم در چشم نا نجیبی نیست
بین خولی و شمر دعوا بود
دید دست جماعتی نامرد
تکههای لباس پیدا بود
لبهی تیغها که پائین رفت
ساقهی نیزهها به بالا بود
داد زد حرام زاده نزن
پسرش را ز دست داده نزن
خنده بر اشکهای ما نکنید
این چنین با غریب تا نکنید
دستهای مرا جدا سازید
تار مویی از او جدا نکنید
پیرمرد است بر زمین خورده
نیزهی خویش را عصا نکنید
با خدا حرف میزند آرام
جان زهرا سر و صدا نکنید
دستش از کتف او جدا تا شد
باز هم پای حرمله وا شد
(حسن لطفی)
*******
لب گودال زمین خورد و به دریا افتاد
آنقدر نیزه تنش دید که از پا افتاد
سنگها از همه سو سمت عمو آمده اند
یک نفر در وسط معرکه تنها افتاد
بر روی خاک که با صورت خونین آمد
تیرها در همه جای بدنش جا افتاد
در دهانی که پر از خون شده … بی هیچ خبر
نیزهای آمده و ذکر خدایا افتاد
عرق مرگ نشسته است به پیشانی او
بر سر سینه کسی آمده با پا افتاد
«زیر شمشیر غمش رقص کنان آمده ام»
قرعهی کار به نام من شیدا افتاد
«بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند»
که چنین پای دم آخرش از پا افتاد
بازویم ارثیهی فاطمه باشد که کبود
پیش چشمان پُر از گریهی بابا افتاد
خوب شد مثل پدر مثل عمو عباسم
سر ِمن در بغل حضرت آقا افتاد
خوب شد کشته شدم، اهل حسد ننوشتند
پسر مرد جمل از شهدا جا افتاد
(علیرضا لک)
*******
وقتی تمام لشگریان هار میشوند
دور و بر عمو همه خونخوار میشوند
امثال شمر و حرمله بیکار میشوند
از نو دوباره وارد پیکار میشوند
باید برای شاه غریبم سپر شوم
باید که آمادهی رفع خطر شومای وای از آن اراذل بی چشم و روی پستای وای از آن که راه ورا سوی خیمه بستای وای از آن سه شعبه که بر سینه اش نشستای وای ز پاره سنگ که رسید وسرش شکستای وای زخون، خون خدایی که سکه شد
عمه ببین عموی گلم تکه تکه شد
سوگند میدمت که رهایم کن عمه جان
سوگند میدمت که فدایم کن عمه جان
نذر امیر کرببلایم کن عمه جان
آخر شهید خون خدایم کن عمه جان
دشمن شکسته است سرش را، سرم فداش
هستی من بود… پدر و مادرم فداش
دنبال من نیا به سرت سنگ میزنند
کفتارها به معجرتان چنگ میزنند
باتیر وتیغ و نیزه نماهنگ میزنند
اینها یکی شدند و هماهنگ میزنند
من میروم فدایی آقای خود شوم
نه، میروم فدایی بابای خود شوم
گودال میروم سپر حنجرش شوم
گودال میروم که فدای سرش شوم
مانده ست بی زره، زره پیکرش شوم
یا نه فقط دست به کمک مادرش شوم
وقتش رسیده در بغلش دست و پا زنم
وقتش رسیده مادر خود را صدا زنم
ملعون رسید؟ فدای سرت غصهای نخور
خنجر کشید؟ فدای سرت غصهای نخور
دستم برید؟ فدای سرت غصهای نخور
حلقم درید؟ فدای سرت غصهای نخور
هرچند به زخم نیزه من عادت نداشتم.
اما به من حق بده طاقت نداشتم
(علیرضاخاکساری)
انتهای پیام/