تاریخ معاصر کشورمان را اگر ورق بزنیم بسیاری از افرادی را می‌بینیم که با یک اشاره متحول شده‌اند و مسیر زندگیشان به یک باره عوض شده است.

به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان، مادرش از دست شاهرخ خسته شده بود. مرتب از دعواها، دستگیریها، دسته گل‌ها و خرابکاری‌های پسر برایش خبر می‌بردند، سند خانه را آماده روی طاقچه آماده گذاشته بود و منتظر، تا برود کلانتری و از بازداشت خلاصش کند.

تاریخ معاصر کشورمان را اگر ورق بزنیم بسیاری از افرادی را می‌بینیم که با یک اشاره متحول شده‌اند و مسیر زندگیشان به یک باره عوض شده است. ماجرای حضور لوطی‌ها و داش‌مشتی‌ها در جنگ یکی از جذاب‌ترین اتفاقات دفاع مقدس است.
۳۸ سال بعد از تولد طیب حاج رضایی لات و گردن کلفتِ محله صابون‌پزخانه تهران، گنده لاتی درشت هیکل و مو فرفری در محله کوکاکولای تهران به دنیا آمد که اذیت و آزارش گریبانگیر مردم کوچه و محله بود، اما دعای جانسوز مادر و لطف و عنایت حضرت سیدالشهداء سرنوشتی مشابه طیب برایش رقم زد، طیب فدای روح الله شد و شاهرخ هم فدای راه روح الله شد.

شاهرخ که بود؟

شاهرخ با نامِ شناسنامه‌ای ابوالفضل در اول دی سال ۱۳۲۸ در محله نبرد در شرق تهران متولد شد و درشت جثه بود. پدرش صدرالدین که کارگر ساختمانی بود در ۱۲ سالگی شاهرخ به رحمت خدا رفت. به گفته برادرش علیرضا، «شاهرخ دانش‌آموز زرنگ و درس خوانی بود، اما با رفتاری که معلم کلاس اول راهنماییش انجام داد شاهرخ ترک درس و مدرسه کرد. در امتحانی که معلم گرفت، شاهرخ متوجه شد به دانش‌آموزان نورچشمی ارفاق کرده است او هم اعتراض می‌کند، اما معلم به جای جواب، کشیده‌ای به گوش شاهرخ زند، مدرسه هم به بهانه توهین به معلم شاهرخ را اخراج کرد. او هم سرخورده شد و وقتش را به بطالت سر چهارراه‌ها گذراند و کم‌کم با دوستان ناباب آشنا شد. هیکل تنومندش باعث شد خیلی زود اراذل محله دور و برش را بگیرند و به یکه بزن محله نبرد و کوکاکولا تبدیل شد. هرچه مادرم می‌گفت این کار‌ها عاقبت ندارد او توجهی نمی‌کرد.»

روز‌ها کار می‌کرد و شب‌ها رفیق بازی و گردن کشی می‌کرد. با رفقای نااهلش در کاباره‌ها به الواتی مشغول بود. در دوره‌ای از جوانیش سراغ کشتی رفت و قهرمان و نایب قهرمان مسابقات کشتی آزاد و فرنگی مثبت ۱۰۰ کیلوگرم جوانان و بزرگسالان تهران شد، اما این ورزش هم نتوانست او را از خلاف دور کند. تا سن بیست و هفت – هشت سالگی دعای هر روزه مادرش، سر به راه شدن شاهرخ بود.

مادرش از دست شاهرخ خسته شده بود. مرتب از دعواها، دستگیریها، دسته گل‌ها و خرابکاری‌های پسر برایش خبر می‌بردند. سند خانه را آماده روی طاقچه گذشته بود و منتظر، تا برود کلانتری و از بازداشت خلاصش کند.

نارضایتی‌های مادر تا شب خاطره سازی ادامه یافت. به گفته مادرش، شبی ناراحت و غمگین بعد از نماز سر بر سجاده گذاشتم و بلند بلند گریه کردم. در مناجات با پروردگار گفتم خدایا از دست من کاری بر نمی‌آید خودت راه درست را نشانش بده. خدایا پسرم را به تو سپردم، عاقبت به خیرش کن.

روحیه سرکشی و نافرمانی در لوطی گری و بامعرفت بودنش در هم تنیده بود. شبی که با دوستانش از کاباره بر می‌گشت کاپشن قیمتیش را با دسته اسکناس همراهش به فقیری که سر راهش بود داد یا وقتی می‌دید از دختر یا زنی سوء استفاده می‌شد، غیرتی می‌شد و به خاطر همین احساسِ جوانمردی و غیرتی که داشت اجازه نمی‌داد دختران و زنان مسلمان به خدمت غیر مسلمان‌ها دوره پهلوی در آیند. این روحیه جوانمردی موجب نجات زنی از کاباره محل پاتوقش شد. مهین که پسری ۱۰ ساله به نام رضا داشت به قیمومیت شاهرخ در آمد و برایشان خانه اجاره کرد. شاهرخ به زن گفته بود در خانه بماند و بچه اش را تربیت کند و هزینه اجاره خانه و خرجی ماهش را می‌دهد.

وقتی شاهرخ توبه کرد

«تلنگر» زندگی خیلی انسان‌ها را از این رو به آن رو می‌کند. یکی از تلنگر‌ها توسط مرد خدا مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی به شاهرخ زده شد. علیرضا برادر شاهرخ گفت: «در دوره پهلوی برگزاری هیات مذهبی در ماه محرم با محدودیت همراه بود. حاج آقا مجتبی تهرانی مجلس عزا داشتند. یکی از هم محله ای‌ها به ایشان گفته بود شاهرخ می‌تواند مجوز برگزاری عزای سیدالشهدا از شهربانی بگیرد. شاهرخ را خبر کردند که نزد حاج آقا مجتبی تهرانی برود. رفتن همانا و شیفته این مرد خدا شدن همانا. حاج آقا از او خواسته بود از شهربانی برای برگزاری عزاداری هیات جوادالائمه مجوز بگیرد و شاهرخ هم موفق به این کار شده بود. همین اتفاق پای او را به جلسات حاج آقا مجتبی باز کرد.»

حاج آقای تهرانی به شاهرخ نگاه می‌کرد و می‌گفت: «من شما را که می‌بینم یاد مرحوم طیب می‌افتم که وقتی بعد از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ گرفتنش و شرط آزادیش را دشنام و افترا به خمینی گذاشتند، زیر بار نرفت و در همین تهران به رگبار بستنش.»

شاهرخ بعد از این جلسات متحول شد و همراه مادر پیر و برادرش به پابوسی امام رضا (ع) رفت و توبه کرد و از پا منبری‌های حاج آقای تهرانی شد. آدم دیگری شد، سر از پا نمی‌شناخت، آدم عجیبی شده بود.

مادرش در خاطره‌ای از توبه شاهرخ گفت: «پسرم در گوشه یکی از صحن‌های حرم در مناجاتش با پروردگار می‌گفت: خدایا من را ببخش، بد کردم، غلط کردم، می‌خواهم توبه کنم یا امام رضا به دادم برس، من عمرم را تباه کردم.

ماجرای خالکوبی من دیوانه خمینی‌ام روی بدن شهید/ حر نهضت پیر جماران که بود؟

خالکوبی «من دیوانه خمینیم» بر بدن

به همراه دوستانش در بحبوحه انقلاب اسلامی به صف تظاهر کنندگان و انقلابیون پیوست. هر جا به کمک نیاز بود همانجا حاضر می‌شد و از همه توانش برای نابودی رژیم پهلوی استفاده کرد. به گفته علیرضا، برادرش «شاهرخ گاهی تا صبح در کنار مردم بود و به آن‌ها کمک می‌کرد. ماشین پیکانش را فروخت و پولش را در این راه خرج کرد. روز ۱۲ بهمن ۵۷ لحظه ورود امام خمینی به فرودگاه مهرآباد به همراه چند کشتی‌گیر تنومند دیگر توسط فدراسیون کشتی انتخاب شده بودند، مستقر شدند. امام (ره) که از پله‌های هواپیما پایین آمد، شاهرخ همراه جمعیت به استقبال ایشتم رفت و همیشه به این لحظه تاریخی افتخار می‌کرد.»

در روز‌های نخست پس از پیروزی انقلاب به درخواست آیت‌الله جلالی خمینی در کمیته مشغول کار شد. علیرضا گفت: «شاهرخ برای ختم غائله کردستان به غرب کشور رفت و در آنجا با شهید چمران آشنا شد.» با آغاز جنگ تحمیلی به همراه ۶۰ - ۷۰ نفر از دوستانش به اهواز رفت، از آنجا به سوسنگرد و سپس به دشت ذوالفقاریه آبادان رفت. برادرش گفت: «چند روز بعد از شروع جنگ تحمیلی به همراه هم و تعداد زیادی از دوستانش به خوزستان رفتیم و شاهرخ سه ماه آغازین جنگ را این منطقه ماند تا به شهادت رسید.»

هر جا سخنان مرحوم امام خمینی را می‌شنید بی اختیار با تمام وجود به این سخنان گوش می‌کردد. آنقدر عوض شده بود که به همه می‌گفت: «من دیوانه خمینی ام» و همین جمله را روی بدنش خالکوبی کرده بود.

طلوع شاهرخ در جبهه‌های غرب و جنوب

سیدمجتبی هاشمی، فرمانده جنگ‌های نامنظم جنگ تحمیلی گردانی به اسم فداییان اسلام درست کرده بود که دارای چندین گروهان به نام‌های شیران درنده، عقابان آتشین و آدمخوار‌ها بود که گروهان آدمخوار‌ها پر بود از گنده لات‌ها و اراذل و اوباش و خلافکار‌های شهر‌های مختلف کشور. مجید گاوی، مصطفی ریش، حسین کره ای، علی تریاکی و اصغر شعله ور که هر کدام پرونده‌ای قطور در ارتکاب انواع خلافکاری‌ها از جمله قتل، زورگیری، دزدی و اعتیاد داشتند با اشتیاق فراوان دوست داشتند عضو این گروهان شوند. شاهرخ ضرغام، فرمانده گروهان هم برای محک زدن دل و جرات تک تک آنان، ماموریت یورش به قلب نیرو‌های بعثی و آوردن درجه و اسلحه فرماندهان نظامی عراقی را تعیین می‌کرد، اما اکثر این نیرو‌ها برای اثبات خود به شاهرخ خان با سر و گوش‌های بریده فرماندهان بعثی نزد فرمانده بر می‌گشتند.

شاهرخ به پیشنهاد سید مجتبی هاشمی گروه «پیشرو» را تشکیل داد که در ماه‌های آغازین جنگ تحمیلی کنار رزمنده‌ها کار اطلاعاتی می‌کرد و عراقی‌ها برای سرش ۱۱ هزار دینار عراقی جایزه تعیین کرده بودند.

ماجرای مجید گاوی

سید مجتبی هاشمی فرماندهی خوش برخوردی بود. بسیاری از داوطلبانی که از سایر گردان‌ها و گروهان‌ها رانده شده بودند، جذب سید می‌شدند و سید هم از بین آن‌ها رزمندگانی شجاع تربیت می‌کرد. سید با شناختی که از شاهرخ داشت بیشتر این افراد را به گروهان او یعنی گروهان آدمخوار‌ها می‌فرستاد و از هر کس به میزان توانائیش استفاده می‌کرد.

یکی از همرزمان شاهرخ در خاطره‌ای گفت: در آبادان شخصی بود که به نام مجید گاوی بود. می‌گفتند گنده لات آبادان است. تمام بدنش جای چاقو و شکستگی بود. هرجا می‌رفت، یک کیف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. می‌خواست با عراقی‌ها بجنگد، اما هیچکدام از واحد‌های نظامی او را نپذیرفتند تا اینکه سید او را تحویل شاهرخ داد. شاهرخ هم به زبان خودشان با آنان سخن می‌گفت. کمی به چهره مجید نگاه کرد. با همان زبان عامیانه گفت: «ببینم، می‌گن یه روزی گنده لات آبادان بودی. می‌گن خیلی هم جیگر داری، درسته؟ بعد مکثی کرد و گفت:، اما امشب معلوم می‌شه، با هم می‌ریم جلو ببینم چیکاره ای.»

شب از مواضع نیرو‌های خودی عبور کردیم به سنگرعراقی‌ها نزدیک شدیم. شاهرخ، مجید را صدا کرد و گفت: «میری تو سنگرها، یه افسر عراقی رو می‌کشی و اسلحه اش رو می‌یاری اگه دیدم دل و جرات داری می‌یارمت تو گروه خودم. مجید یه چاقو از تو کیفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبری از مجید نشد. به شاهرخ گفتم: «این پسر دفعه اولش بود. نباید می‌فرستادیش جلو» هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاریکی شب احساس کردم کسی به سمت ما می‌آید اسلحه را برداشتم یک دفعه مجید داد زد «نزن منم مجید». پرید داخل سنگر و گفت: «بفرمائید این هم اسلحه» شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت: «بچه، این از کجا دزدیدی؟» مجید دستش رو داخل کوله پشتی کرد و چیزی شبیه توپ در آورد. در تاریکی شب سرم را جلو آوردم و یکدفعه داد زدم «وای. با دست جلوی دهانم را گرفتم» سر بریده یک عراقی در دستان مجید بود.

شاهرخ که خیلی عادی به مجید نگاه می‌کرد گفت: «سر کدوم سرباز بدبختی بریدی؟» مجید که عصبانی شده بود گفت: «به خدا سرباز نبود بیا این هم درجه هاش، از رو دوشش کَندم.» بعد هم تکه پارچه‌ای که نشانه درجه فرمانده عراقی بود را به ما داد. شاهرخ سری به علامت تائید تکان داد و گفت: «حالا شد، تو دیگه نیروی ما هستی.» مجید فردا به آبادان رفت و چند نفر دیگر از رفقایش را آورد. مصطفی ریش، حسین کره ای، علی تریاکی هر کدامشان ماجرا‌هایی داشتند، اما جالب بود که همه این نیرو‌ها مدیریت شاهرخ را قبول کرده بودند و روی حرف او حرف نمی‌زدند.

شهادت شاهرخ

۱۷ آذر ماه ۱۳۵۹، ساعت ۹ صبح بود. شاهرخ اولین گلوله آر پی جی را سمت تانک‌های عراقی شلیک کرد. آن‌ها بی امان شلیک می‌کردند. شاهرخ گلوله دوم را زد گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت تا گلوله سوم را شلیک کند که صدایی شنیدم. بر روی سینه اش حفره‌ای از گلوله تیربار تانک عراقی‌ها ایجاد شده بود و خون با شدت فوران کرد. بدنش غرق در خون بود. سرباز‌های عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می‌کردند. گوینده عراقی هم می‌گفت: «ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم.»

پیکرش جا در دشت ذوالفقاریه حد فاصل جاده آبادان - ماهشهر جا ماند، بعد‌ها هم اثری از پیکرش پیدا نشد. مادرش در خاطره‌ای از به خواب دیدن پسرش در خواب، گفت: نگران شاهرخ بودم. شب خواب دیدم که در بیابانی نشسته ام و گریه می‌کنم. شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و گفت: «مادر چرا نشستی بلند شو برویم» گفتم: پسرم کجایی، نمی‌گویی این مادر پیر دلش برای پسرش تنگ می‌شود؟ مرا کنار یک رودخانه زیبا و بزرگ برد و گفت: «همین جا بنشین» بعد به سمت یک سنگر و خاکریز رفت. از پشت خاکریز دو سید نورانی به استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالی به سمت آن‌ها رفت. می‌گفت و می‌خندید. بعد هم در حالی که دستش در دستان آن‌ها بود گفت: «مادر من رفتم. منتظر من نباش».

منبع: کتاب زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام / خاطرات مادر و برادر شاهرخ

انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
سجاد
۱۲:۰۶ ۰۴ مهر ۱۴۰۱
ای شقایق های آتش گرفته دل خونین ما را شقایقی است که داغ شهادت شما را بر دل دارد آیا آن روز خواهد آمد که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟شهیدسید مرتضی آوینی ره درود وصلوات خدا بر شهدای اسلام
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۰۹:۰۰ ۰۲ آذر ۱۴۰۰
به یاد واقعه عاشورا، و پناه بردن حرابن یزید ریاحی فرمانده لشگر ابن سعد به خیمه اباعبدالله(ع) افتادم. دعای مادر باعث عاقبت بخیری میشه،از این حرها زیاد داریم،خوبه یک جولنمرد کارگردان پیدابشه،زندگی وشهادت شاهرخ رو تبدیل به سریال بکنه قطعا ازجذابترین سریالهای تلوزیون وپرمخاطب ترین برنامه ها خواهدشد.
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۹:۴۳ ۲۷ آبان ۱۴۰۰
خیلی ممنونم
بالذت خوندمش خیلی چسبید
هم خندیدم هم دلم گرفت
سپاس ازخبرنگاران جوان
Iran (Islamic Republic of)
عمار
۱۸:۳۴ ۲۷ آبان ۱۴۰۰
بسم رب الشهداء والصدیقین :
روح بلند مرتبه و ملکوتی و مطهر دلاور مرد مردان غیور مرد میدانهای حق علیه باطل شیر دل بیشه شیران ایران زمین برادر عزیزمان شهید بزرگوار شاهرخ ضرغام فرزند خلف ایران اسلامی شاد و قرین رحمت پی در پی خداوند جل جلاله باد یاد و نام و راهش تا ابدیت زنده و پاینده و پر ره رو باد برای شادی روح بلند مرتبه اش بفرستیم رحم الله من یقرا الفاتحه مع اخلاص و صلوات . والسلام و صلوات التماس دعا .