به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان، در دهمین روز از آذرماه ۱۳۱۴، محمدعلی فروغی از سوی رضاخان از نخستوزیری عزل شد و در همین روز در سال ۱۳۲۰ مجدداً به این سمت بازگشت. این رفت و برگشت، میتواند بهانهای برای بازخوانی زمینهها و پیامدهای تعامل چهرههایی، چون او، با سلطنت رضاخان باشد. در مقال پی آمده، این موضوع به مدد پارهای از تحلیلها، مورد ارزیابی قرار گرفته است. مستندات این نوشتار بر تارنمای پژوهشکده تاریخ معاصر ایران وجود دارد. امید آنکه محققان و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
بیشتربخوانید
این نکته از بدیهیات تاریخی است که روشنفکران در پی فتح تهران و آغاز مشروطه دوم، حاکمیت را از آن خود کردند، اما نهایتاً نتوانستند آن را به سر منزل مقصود برسانند. علل این امر، متعدد و از مجال این مقال خارج است. آنان در پی این ناکامی تاریخی، دست به دامن دیکتاتوری منور شدند و تلاش کردند تا با تحقق آن، افکار خویش را عملی سازند. با این همه ایشان، در این فقره نیز اشتباه اندیشیده بودند و قزاق، یکی پس از دیگری آنان را کشت یا گوشهنشین ساخت! محمدرضا چیتسازیان پژوهشگر تاریخ معاصر ایران در این باره معتقد است:
«در مورد روی کار آمدن رضاخان باید گفت که هرچند نقش بیبدیل انگلستان را به عنوان یک عامل خارجی نمیتوان از نظر دور انگاشت، بااینحال باید به نقش عوامل داخلی و بهخصوص جریان روشنفکری نیز اشاره کرد. در واقع جریان روشنفکری به عنوان مهمترین عامل داخلی کودتا، نه تنها در سالهای قبل از پیروزی انقلاب مشروطه تأثیرگذار بود، بلکه در دوران بعد از پیروزی آن نیز نقشی بسیار مهم در شکلگیری جریانهای سیاسی کشور داشت و به نوعی هم بر فضای افکار عمومی و هم حاکمیت تأثیر گذاشت. روشنفکرانی همچون: محمدعلی فروغی، سیدحسن تقیزاده، اقبال آشتیانی، علی دشتی و... در این زمره قرار دارند. دغدغه اصلی یا به تعبیری دالهای گفتمانی آنها نیز واژگانی همچون: غرب، سکولاریسم، دیکتاتوری مصلح و ناسیونالیسم بود که در آثارشان بهوضوح مورد بحث و بررسی قرار میگرفت.
ابزار اصلی روزگاران آنها نیز روزنامهها و مجلاتی بودند که در داخل و خارج کشور به چاپ میرسیدند و در واقع به تعبیری، نقش توجیهگر دیکتاتور منور را ایفا میکردند. مجلاتی همچون آزادمرد، ایرانشهر، رستاخیز و در رأس آنها کاوه، به تبلیغ اصول این نوع از نظام سیاسی میپرداختند و آن را تنها راه حل مشکلهای موجود جامعه تلقی میکردند. برای مثال در یکی از شمارههای مجله ایرانشهر-که در برلین چاپ میشد- بهوضوح از روی کار آمدن یک دیکتاتور صحبت به عمل میآید: یک نفر مصلح، یک دماغ منور و فکر باز لازم است، تا هر روز صبح بهزور در منزل ما را جارو کند، چراغ کوچههای ما را بهزور روشن کند، وضع لباس ما را بهزور یکنواخت نماید، معارف ما را بهزور اصلاح کند، از فتنههای مجلس ملی ما بهزور جلوگیری کند، دربار سلطنتی ما را بهزور اصلاح و تصفیه نماید، عمله خلوت آن را بهزور از اشخاص منورالفکر بگمارد، مستخدمان بیهنر ادارات را بهزور اخراج نماید، چرخ ادارات را بهزور به راه بیندازد، مداخلات روحانیان را در امور سیاسی و سیاسیون را در امور روحانی بهزور جلوگیری نماید، مجلس شورا را بهزور به اشخاصی انتخاب نماید که فیمابین انستیتوی پاستور و اصطبل و قهوه فرق گذارند، فقط یک دیکتاتور مصلح نیاز است که بهزور، سعادت و ترقی را بر ما تحمیل نماید!... همانگونه که از جملات بالا پیداست، روشنفکران این مقطع از تاریخ، بدون در نظر گرفتن شرایط جامعه و بستر مذهبی آن و به صورتی کاملاً تقلیدگرایانه، از مدلی از توسعه حمایت میکردند که در ژاپن توسط میکادو و در روسیه توسط پتر کبیر، در پیش گرفته شده بود! مدلی که در واقع نه تنها نقش دیانت را در سیاست در نظر نمیگرفت، بلکه تمام دستاوردهای ریز و درشت انقلاب مشروطه، همچون مشارکت مردم در روندهای سیاسی را کنار میگذاشت. در واقع راهحلی که این روشنفکران ارائه میکردند، تناسبی با بافت و زمینهمندی جامعه ایران نداشت و تنها به این دلیل مطرح میشد که حاکمیت کشور بهشدت دچار ضعف و زبونی شده بود و توان برقراری یک دولت مقتدر متمرکز را نداشت. این اندیشه باعث نزدیکی یک نظامی مقتدر به نام رضا پهلوی و روشنفکران سکولاری شد که قصد داشتند به هر صورت ممکن، کشور را به سمت و سوی نوسازی سوق دهند.
در چنین شرایطی، رضاخان پنج سال بعد از اینکه با کودتا وارد عرصه سیاسی شد، با تشکیل مجلس مؤسسان، سلسله قاجار را خلع کرد و خود بر اریکه قدرت نشست و سلطنت به خاندان پهلوی منتقل شد. روشنفکران نیز که گمان میکردند در دوران رضاشاه، بر قدرتشان افزوده خواهد شد و زمام امور به دستشان میافتد، سرمست از این پیروزی بودند، اما این ماه عسل چندان به درازا نینجامید و رضاشاه بهتدریج، این روشنفکران را به حاشیه راند و بسیاری از آنها، سرانجام شومی نصیبشان شد! در واقع هر چه زمان میگذشت و رضاشاه بر قدرتش افزوده میشد، نقش این روشنفکران کمرنگتر و رضاشاه به آنها بدبینتر میشد! ازاینرو خوشحالی روشنفکران از روی کار آمدن رضاشاه، چندان طول نکشید و آنها خود بهتدریج به منتقد دیکتاتوری رضاشاه بدل شدند. در نتیجه با گذر زمان، این افراد یکی پس از دیگری توسط رضاشاه تصفیه و برخی به فجیعترین شکل ممکن قلع و قمع شدند! آنچه در این میان نباید از آن غفلت کرد، این است که رضاشاه خود نیز در دایره روشنفکران تعریف نمیشد. در واقع رضاشاه به لحاظ فکری، چندان الهامبخش نبود و بینش روشنی نداشت و تنها نظامی مقتدری بود که توانسته بود به کمک همراهان داخلی و خارجیاش قدرت را به چنگ آورد...»
محمدعلی فروغی در قامت عقل منفصل حکومت رضاخان!
اندیشهای که در فراز پیشین بدان اشارت رفت، در بادی تولد خویش، در میان روشنفکران وقت حامیانی فراوان یافت که محمدعلی فروغی در زمره مهمترین آنان بود. وی در ترسیم نقشه راه فرهنگی و سیاسی برای حکومت رضاخان، نقش مهم و فعالی داشت، اما نهایتاً از سوءظن مخدوم خود در امان نماند و مغضوب وی شد. سیدمرتضی حافظی پژوهشگر تاریخ معاصر ایران این موضوع را به شرح ذیل تحلیل کرده است:
«سالهای پرآشوب انقلاب مشروطه ایران، با بیداری نوین فعالیتهای روشنفکری همزمان بود، اما انقلاب مشروطه و در گرفتن منازعههای فکری پیچیده که ورای طاقت جامعه سنتی و ضعیف ایران دوران قاجار بود، بهسرعت کشور را در چرخهای از آشفتگیها و ناامنیها گرفتار کرد. کودتای اسفند ۱۲۹۹ که سلطنت قاجار را پایان بخشید و سلطه رضاشاه را بر کشور پایهریزی کرد، عرصه روشنفکری و مواضع روشنفکران را نیز دستخوش دگرگونی ساخت. رضاشاه در ابتدای پادشاهی خود، این اقبال را یافت که روشنفکران ایرانی نسل بعد از مشروطه، به حمایت از وی برخیزند. یکی دیگر از مهمترین نخبگان سیاسی این دوره، محمدعلی فروغی بود که از نخستین حامیان پرشور رضاشاه بهشمار میآمد و برخی او را، عقل منفصل نظام او میدانستند. فروغی نیز همچون سایر نخبگان سیاسی در این دوران، بر ضرورت وجود شاهی قدرتمند تأکید میکرد. در حقیقت درحالیکه برابریخواهی، آزادیخواهی و ملیگرایی رمانتیک، الهامبخش نسل اول روشنفکران و تلاشهایشان برای انجام تغییر و اصلاح در سراسر کشور بود، برای روشنفکران پس از جنگ جهانی اول ــ که متأثر از تحولات کشورهای آلمان، ایتالیا و پرتغال بودند ــ اقتدارگرایی سیاسی و ملیگرایی زبانی و فرهنگی، به نیروی ضروری و کارساز در تحقق آرزوهایشان تبدیل شد.
بهطور خلاصه پیوستن روشنفکران به دیوانسالاری رضاشاه، ازیکطرف باعث برخی اصلاحات در ساختار دیوانسالاری حاکم شد (مانند نوسازی دستگاه قضایی با تلاش علیاکبر داور)، اما از طرف دیگر روشنفکران را در انجام دادن کار ویژه خودش، یعنی دفاع از حق، عدالت و آزادی، ناتوان ساخت و این نیز خود یکی از جهتگیریهای کنشی نسنجیده و نامناسب آنان بود که سرانجام به ناکامی در استقرار مدرنیته و برقراری آزادی و حکومت قانون در کشور و به دنبال آن نامرادی در بهدست آوردن پایگاه اجتماعی تأثیرگذار و آسیبپذیری لامحاله و لاعلاج در برابر قدرت روزافزون پادشاه و دستگاه حکومت منجر شد که نتیجه محتوم و غایی آن، انزوای اجتماعی روشنفکران بوده است... نباید از یاد برد که یکی از مهمترین مشکلات نظام سیاسی پهلوی، بحران مشروعیت بود که برای فائق آمدن بر آن، همکاری و پشتیبانی نخبگان فرهنگی و سیاسی ضرورت پیدا میکرد.
هرجومرج و ناامنی منتجشده از ناکامی و ناتمامی انقلاب مشروطه، نخبگان جدید را که اغلب آنها یا در غرب تحصیلکرده بودند یا به الگوی غربی بهعنوان راهحل درمانِ دردهای لاعلاج ایران میاندیشیدند، به این صرافت انداخت که با حمایت از یک مقتدر مصلح، به بهای از دست رفتن آزادیهای سیاسی، به مدرنسازی کشور خود بپردازند. درحالیکه نخبگان فرهنگی، زمینه را برای ایجاد یک ناسیونالیسم باستانگرا فراهم کردند، نخبگان سیاسی بر پایه این هویتسازی جدید، به تأسیس نهادهای مدرن همت گماشتند. مسئلهای که به دوری نخبگان و گسست آنها از جامعه انجامید. درنهایت این نخبگان جدید، توسط شاهی که میپنداشتند درمان دردهای جامعه است با همان دست آهنین از عرصه سیاست در ایران کنار گذاشته شدند.»
مردم به خودی خود، توان تشخیص زندگی ایدهآل را برای خود ندارند!
میراث فروغی در عرصه سیاست و تاریخ ایران، فصلی مهم در کارنامه اوست. او به رغم آنکه از رضاخان ضربه خورده بود، اما همچنان سلطنت را در خاندان پهلوی حفظ کرد. او در شهریور ۲۰ و با لابیگری با انگلیسیها، آنان را مجاب کرد که محمدرضای جوان و ناپخته برای خدمت به آنان، بهتر از فرزند محمدحسن میرزای قاجار است که نمیتواند فارسی صحبت کند. فرنود فردهی پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، این فرآیند را به ترتیب پی آمده تحلیل کرده است:
«فروغی از نخستین روشنفکران و اندیشمندان ایران به شمار میرفت که توانسته بود آثار مهمی در حوزههای تاریخ، ادبیات و فلسفه نیز بگمارد. سنت فکری وی تلفیقی بود از لیبرالیسم، ملیگرایی و محافظهکاری. به همین دلیل بود که وی باور داشت: هیچگاه نباید شیوه سنتی حکومت در ایران، یعنی پادشاهی از بین برود، زیرا مردم به خودی خود، توان تشخیص زندگی ایدهآل برای خود را ندارند! فروغی وجود قانون و نظم را مهمترین عامل در پیشرفت و توسعه کشور میدانست و بر این باور بود که نوع دیکتاتوری مدرن و فشار از بالا میتواند این نظم را به شکل درست برقرار سازد. تفکری که در عمل از سوی وی اجرا شد، ولی در بسیاری از آثار وی نفی میشد! فروغی شرط تعادل در جامعه را همسویی دو تفکر سنّـتی و مدرن میدانست و معتقد بود برای اجرای آن ناگزیریم برخی از آزادیهای مردم را منکوب کنیم، در حالی که وی در آثار خود، همواره از آزادی بیان و اندیشه و نشریات سخن میگفت. او در نهایت نیز در قامت ناجی پهلویها ظاهر شد. جنگ جهانی دوم هرچند، چندین هزار کیلومتر دورتر از ایران رخ داد، ولی تأثیر مخرب آن به ایران نیز رسید و تا سالها بعد از جنگ طول کشید.
اشغال ایران توسط متفّقین موجب شد تا حکومت پهلوی در آستانه نابودی قرار بگیرد. به همین دلیل رضاشاه برای سومین بار، دست به دامان فروغی شد، یعنی همان کسی که از آذرماه ۱۳۱۴ موجبات خانهنشینی وی را فراهم کرده بود. هرچند این خانهنشینی برای فروغی، موجب تولید آثار مهمی در حوزه تاریخ و ادبیات ایران شد. اختلافنظر میان کشورهای اشغالکننده ایران در خصوص آینده این کشور، موجب شد بزرگترین اشتباه تاریخی فروغی رخ دهد. انگلیس به خاطر گرایش رضاشاه به آلمان، در تلاش بود تا یکی از بازماندگان سلسله قاجار را روی کار بیاورد، از طرفی روسیه نیز مصمم بود تا حکومت جمهوری در ایران دایر شود. هرچند رضاشاه تمایلی برای نخستوزیری فروغی برای بار سوم نداشت، ولی ابقای سلطنت پهلوی موجب شد تا دست به این عمل بزند. ارتباط نزدیک فروغی با سهیلی و دوستی دیرین سهیلی با ایدن، موجب شد تا او انگلیس را از انتقال قدرت به قاجاریه منصرف کند. فروغی توانست موجبات استعفای رضاشاه را فراهم سازد و متن استعفای شاه، با قلم وی نوشته شد. از طرفی دیگر نیز وی توانست سران انگلیس و روسیه را با خود همراه کند که بهترین گزینه برای سپردن قدرت به وی، محمدرضا شاه پهلوی است. از این جهت که او شخصی ضعیف به شمار میرود، از این رو متفقین میتوانند امتیازات دلخواه خود را از وی گرفته و ایران را آنطور که مورد نظر خودشان است، اداره کنند. بدین ترتیب فروغی توانست موجب ابقای سلطنت پهلوی شود.
این نشان میدهد در ذهن وی، هنوز هم بهترین گزینه حکومت در ایران، حکومت شاهنشاهی و آن هم حکومتی با مدعای ایرانشهری-تجددخواه میباشد. به هر روی محمدعلی فروغی، یکی از مهمترین شخصیتهای سیاسی سده اخیر ایران به شمار میرود که شروع فعالیت خود را با تدریس در همین مدارس آغاز کرد و در آینده تبدیل به جوانترین رئیس مجلس شورای ملی و پس از آن مهمترین مقام سیاسی، پس از شخص شاه در ایران شد. وی که رشد یافته در یک خانواده فرهنگی به شمار میرفت، علاوه بر فعالیتهای سیاسی، توجه ویژهای به ادبیات، تاریخ و فلسفه نیز داشت و در این حوزه، دست به نگارش آثار زیادی از جمله سیر حکمت در اروپا و تاریخ مختصر ایران زد. از این رو همواره در میان اهل علم و سیاست، دو گونه شخصیتشناسی متفاوت از وی به عمل میآید، تا جایی که برخی از سیاسیون، وی را بزرگترین مدافع دیکتاتوری در دوران پهلوی دانسته و برخی نیز وی را یکی از بزرگترین مؤرخان و ادیبان و دانشمندان سده اخیر ایران به شمار میآورند...»
غیر تسلیم و رضا، کو چارهای؟
ابوالحسن عمیدی نوری در زمره سیاستورزان و روزنامهنگاران ادوار پهلوی اول و دوم به شمار میشود. او در باب ملاقات رضاخان با فروغی در واپسین روزهای سلطنت وی، روایتی خواندنی عرضه داشته است که هم گویای احوالات قزاق در پایان حکومت و هم منظر فروغی در آن روزهاست:
«به صراحت بگویم فروغی را رضاشاه نمیخواست زمامدار کند، بلکه به مرحوم مجید آهی که زبان روسی خوب میدانست و همچنین به مرحوم علی سهیلی (که او هم با داشتن زن روس و دانستن زبان روسی) گفت: به جای منصورالملک زمام کابینه را در دست گیرند. زیرا از ارتش سرخ بیم زیاد داشت و فکر میکرد آن دو نفر، بتوانند روابط را اصلاح کنند، اما هر دو شانه خالی کردند و در مقام مشاوره به شاه، نگران از کار خود متفقاً اعلام داشتند که مرد میدان زمامداری در وضع حاضر، فقط ذکاءالملک (محمدعلی فروغی) خانهنشین و بیمار است که نزدیک کاخ شهری شاه سکونت دارد. رضاشاه که به یاد رفتارش با ذکاءالملک افتاد که بر سر نامهای که برای یکی از فرزندان مرحوم اسدی که در واقعه مشهد اعدام شده بود، نوشته بود و مأمور سانسور نامهها آن را به نظر شاه رسانده بود که در آن این شعر را در مقام توصیه به صبر و تسلیت آورده بود:
در بر شیر نر خونخوارهای
غیرتسلیم و رضا کو چارهای؟
مورد غضب واقع شده و خانهنشین گردیده بود. سخت نگران گردید که چطور در چنین روزگاری میتواند مطمئن شود که او را نخستوزیر کشور کند. اما چون دید کسی دیگر حاضر به زمامداری در چنین موقعیتی نیست و منصورالملک نیز به هر حال باید کنار رود، با تردید این پیشنهاد آن دو نفر را به شرط آنکه هر دو در کابینه ذکاءالملک عضویت داشته باشند، پذیرفت و قرار شد برای استمالت از ذکاءالملک، شخصاً به عنوان عیادت از او به منزلش که بیش از پنجاه شصت متر فاصله نداشت، رفته و از او خواهش کند در چنین روزگاری، زمامداری کشور را بپذیرد. از قراری که شنیدم، وقتی رضاشاه پیاده از منزلش به منزل او رفت و به استمالتش پرداخت و اوضاع نگرانآور کشور را برایش شرح داد، ذکاءالملک که مرد فلسفه و ادب و سیاست بود دو مرتبه آن شعر:
در بر شیر نر خونخوارهای
غیرتسلیمِ رضا کو چارهای؟
را خواند و گفت: من وقتی با این ضعف بنیه و خطر اشغال کشور، میتوانم این مسئولیت را بپذیرم که آزادی در مطالعه و تصمیم قانونی با مشورت امر از آن اعلیحضرت داشته باشم، زیرا به هر حال فعلاً کشور در اشغال دو قدرت بزرگ جهانی قرار گرفته، باید با آنها کنار آمد و کاری کرد که استقلال و رژیم ایران در این حالت خطرناک حفظ شود. رضاشاه نیز ناچار برای اینکه به هر حال او را قانع به پذیرفتن مسئولیت نماید، حرفهایش را تصدیق نموده گفت: من مسئولیت کشور را به عهده شما میگذارم و انتظار حفظ استقلال و دوام رژیم فعلی را دارم و بس...»
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/