به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان، درست در روزهایی که برخی خانوادهها به دلیل ترس از مشکلات اقتصادی به تکفرزندی بسنده میکنند، خانوادههایی هستند که میگردند و میگردند و به مراحل سخت فرزندخواندگی تن میدهند تا کودکان بیمار و رهاشده را فرزندخوانده خود کنند، تا کودکان مجهولالهویهای که به دلیل بیماری خاص در گوشه خیابان رهاشده و راهی شیرخوارگاه شدهاند در آغوش گرمشان آرام بگیرند، تا همه زندگی و حس مادری را به پایشان بریزند.
«صفر بیات» یکی از همان مادرانی است که سراغ دختران بی سرپرست مبتلابه بیماری نادر و صعبالعلاج رفت، دخترانی که بهزیستی هم از فرزندخوانده شدن شان ناامید شده و آنها را از لیست فرزندخواندگی خارج کرده بود. چندساعتی میهمان این خانه میشویم. خانه ساده و باصفا و عاشقی کردن این زن میانسال برای دخترانش نشان میدهد کار خیر سرمایه آنچنانی نمیخواهد، دلی میخواهد به وسعت آسمان و ایمان به اینکه او ارحمالراحمین است. این اعتماد و اعتقاد در زندگی خانواده بیات ساری و جاری است، آنقدر که ابا ندارد از اینکه ماشین زیر پایش را برای درمان دخترانش فروخت و با حقوق کارمندی همه سختیهای بزرگ کردن و درمان دو کودک بیمار را به جان خریده است. لحظه خداحافظی هم ما را با یک خبر غافلگیر میکند.
حال وهوای این خانه تماشایی است. هر مهمانی از دیدن مادرانهها برای دختران معصومی که حالا هم مادر دارند همخانه همخانواده کیفور میشود. ماجرای این خانواده و روایتهای فرزندخواندگیشان شنیدنی است. صفر بیات کارمند نیروهای مسلح است، در خانههای سازمانی زندگی میکند با حقوق کارمندی، برای تجربه حس مادری سراغ کودکانی رفته که هزینه هر عمل جراحیشان از چند ماه حقوق کارمندی او بیشتر است.
شیرخوارگاه کودکان معلول رفیده
*دلم برای غربتت پر کشید مادر!
میپرسیم چه شد؟ همین یک سؤال کافی است تا ماجراهای شنیدنیاش را برایمان روایت کند؛ «متقاضیان فرزندخواندگی برای فرزندان سالم بهزیستی بهخصوص دختران زیاد است، اما کودکی که بیمار یا معلول باشد تا آخر عمر در شیرخوارگاه میماند. من تنها زندگی میکنم. تصمیم گرفته بودم کودکی را به سرپرستی و فرزندخواندگی قبول کنم. میخواستم حس مادری را تجربه کنم. به بهزیستی رفتم و درخواست فرزندخواندگی را مطرح کردم. دررفت و آمدهای اداری به بهزیستی برق چشمان دختری معصوم مرا گرفت. ۴ ساله بود. شکاف عمیق لب و کام صورت او را از حالت عادی خارج کرده بود و چهره بدی داشت.
مسئولان بهزیستی گفتند هیچ متقاضی برای این دختر وجود ندارد. دلم پر کشید برای او و غربتی که در آن شیرخوارگاه داشت. گفتم من میخواهم مادر او باشم. مسئول بهزیستی پرسید مطمئن هستید؟ پشیمان نمیشوید؟ این کودک باید چندین بار عمل جراحی شود، رسیدگی میخواهد. درمانش هزینه دارد. با اطمینان پاسخش را دادم و گفتم میخواهم مادرش باشم. خدا را قسم دادم به بزرگی و عظمتش که به من برای بزرگ کردن او و درمانش کمک کند و آرزو کردم بتوانم مادر خوبی برایش باشم. روند اداری فرزندخواندگی به پایان رسید و دخترم به خانهمان آمد. اسمش را ملینا گذاشتم. من و ملینا روزهای سخت، اما شیرینی را با هم گذراندیم. ملینا جویدن بلد نبود. جویدن یادش دادم. کمی که گذشت متوجه شدم بیش فعال است. او را پیش دکتر بردم و درمان و دارو را شروع کردم.»
فرزندخواندههای خانواده بیات
*از شکاف عمیق لب و کام وخودزنی دختربی سرپرست تا محبوب شدن در فامیل
بچههایی که در شیرخوارگاه هستند مشکلات روحی جدی پیدا میکنند حتی با وجود حضور مادریاران و محبتی که آنها به بچهها میکنند. مگر محبت گاه و بیگاه مادریاران میتواند جای آغوش و محبت مادری که همه وقت و مهرش را به پای کودکش میریزد بگیرد؟ اینها را صفربیات میگوید و از حال وهوای دختری میگوید که در بهترین سالهای عمرش بی نصیب از آغوش مادر بود؛ «ملینا به دلیل شکاف عمیق لب و کام شرایط خاصتری در شیرخوارگاه داشته، شاید به دلیل ظاهرش و شکاف عمیق لب و کام او حتی مادریاران هم نتوانستند آنطور که باید به او محبت کنند. ملینا به دلیل همه این مشکلات روحی، مشکل خودزنی پیدا کرده بود و کوچکترین موضوعی که پیش میآمد شروع میکرد به زدن خودش. من وقتی خودش را میزد نوازشش میکردم. بغلش میکردم. قربان صدقهاش میرفتم. جالب است یک ماه بعد از اینکه ملینا دخترم شد و در کانون گرم خانه و خانواده قرار گرفت خودزنی از سرش افتاد. حالا ملینا همان دختری که خودزنی میکرد بیش فعال بود، ارتباط گرفتن را بلد نبود محبوب همه فامیل و همسایهها است. مهربانی و ارتباط گرفتنش با اطرافیان زبانزد است.»
*روزی کودکان بی سرپرست بهزیستی محفوظ است
در خانهای که مهر و نور از آن میبارد، شنونده عاشقانههای زندگی خانم بیات با دخترانش هستیم. مادر از شبهایی میگوید که تا صبح بر بالین دخترش گذشت؛ «در این چند سال ملینا سه بار عمل جراحی شد. بعد از اولین عمل دکتر گفت باید تا سه سال پلاک روی فک بالایش باشد و باید مراقبت باشید تا موقع خوابیدن و غذا خوردن پلاک وارد گلویش نشود. من سه سال شبها خواب راحت نداشتم. مرتب از خواب میپریدم مبادا پلاک جدا شده باشد. من ایمان داشتم به برکت و رزق و روزی که قرار است این کودک با خودش به خانه من بیاورد. تا به حال سه مرتبه صورت ملینا جراحی شده هر بار با هزینه چند میلیون تومانی. این عملها تا ۱۸ سالگی ادامه دارد. روزی این بچه محفوظ است. خدا ارحم الراحمین است.»
*اولین مهمانی خانوادگی و اشک شوق مهمانان
واکنش خانواده و فامیل به فرزندخواندگی ملینا و آتنا چه بود؟ با بچهها ارتباط گرفتند؟ بیات آنچه در اولین دیدار فامیل با ملینا گذشت را روایت میکند و بی اختیار راه اشک روی صورتش باز میشود؛ «من به همه فامیل گفته بودم قرار است یک کودک بیمار را به فرزندخواندگی بیاورم و بزرگش کنم. اتاق ملینا را که چیدم، فامیل را به منزلمان دعوت کردم. آنها تصور نمیکردند من از میان این همه کودک بی سرپرست ملینا را انتخاب کرده باشم. دل تو دلشان نبود که بچه من را ببینند. مهمانها که یکی یکی آمدند هر کدام با دیدن ملینا تعجب کردند و بدون تعارف میگفتند چرا این بچه؟ این بچه چرا این چهره را دارد؟ وقتی مامان گفتن ملینا را دیدند و اینکه چطور عاشقانه من را مامان صدا میزند و خودش را در آغوشم میاندازد اشک میریختند.»
*خروج از لیست فرزندخواندگی به دلیل بیماری خاص
ماجرای این خانواده به فرزندخواندگی ملینا ختم نشد. این دختر معصوم دریچهای بود به آغاز راهی پر خیر و برکت برای خانواده بیات. مادر خانواده میگوید: «ملینا حال دلم و زندگیام را زیر و رو کرد. نمیتوانم توصیف کنم. حضور ملینا و روشن شدن چراغ خانهام مرا ترغیب کرد به فرزندخواندگی یک دختر دیگر و باز هم تصمیم من به فرزند خواندگی یک دختر بیمار بود. یک بار دیگر به بهزیستی رفتم. ملینا را هم بردم. مادریاران شیرخوارگاه او را که دیدند گل از گلشان شکفت و باور نمیکردند این همان دختر گوشه گیر شیرخوارگاه است. آن روز دختری به نام آتنا را در میان بچهها دیدم. پرس و جو که کردم گفتند این دختر مبتلا به یک بیماری نادر است. بیماری که از هر هزاران کودک یک نفر با آن درگیر میشود. مسئولان بهزیستی گفتند خیلیها خواهان این دختر بودند، چون صورت زیبایی دارد، اما همه تا متوجه بیماری او میشوند منصرف میشوند و ما هم او را از لیست فرزندخواندگی خارج کردیم.»
*نوزادی که گوشه پیاده رو رها شده بود چشم وچراغ خانه ما شد
میپرسم مگر این دختر چه بیماری دارد که هیچ خانوادهای راضی به پذیرش او نمیشد؟ پرسیدن این سؤال کافی بود برای ترکیدن بغض مادر وقتی ماجرای بیماری دختر دومش و اولین روز تولدش را روایت میکند؛ «آتنا زمان تولد مجرایی برای دفع ادرار و مدفوع نداشت، کیسه صفرای او بیرون قرار داشت و پدر و مادرش، او را در منطقه نارمک در گوشه پیاده رو رها میکنند. گشت نیروی انتظامی ساعت ۱۲ شب در شرایطی نوزاد را پیدا میکند که صورتی کبود داشته، چون راهی برای خروج ادرار و مدفوع در بدنش وجود نداشته است و تا مرگ فاصلهای نداشته. بچه را به بیمارستان منتقل میکنند و پزشکان عمل اورژانسی برایش انجام میدهند و مجرای موقتی را ایجاد میکنند. اما مشکلات جسمی این دختر سر جای خود باقی میماند و به جمع کودکان خاص بهزیستی اضافه میشود. اما حالا نور چشم و چراغ خانه ماست.»
*نگاه ما و بچههای بیمار و بی سرپرست
«ما در برابر تخت به تخت کودکان بی سرپرست بهزیستی مسؤولیم. بچههای سالم که همیشه متقاضی دارند، ما در برابر کودکان بیماری که نیازمند آغوش گرم پدر و مادرند، اما محروم از آن، مسؤولیت داریم. اگر نگاهمان را تغییر میدادیم یک بچه بیمار هم نباید در تختهای شیرخواه گاهها، تنها و بی پناه باشد.» این جملات بیات پاسخی است به همه، اما و اگرهایی که دوست و آشنا و شاید خوانندگان گزارش نسبت به تصمیم او برای فرزندخواندگی کودک خاص داشتند. بیات ادامه میدهد؛ «تصمیم گرفتم سرپرستی دختر ۴ ساله را هم قبول کنم و مادرش شوم و نام آتنا را برای او انتخاب کردم. درخواست را با مسئولان بهزیستی مطرح کردم. تعجب کردند. خانواده و فامیل هم مخالف کارم بودند و گفتند تو یک بچه بیمار را به سرپرستی گرفتهای. اگر کار خیر هست برای همان یک کودک کافی است. اما هیچ کس نمیداند چه لذتی دارد پناه کودکی باشی که در بهترین روزهای زندگی با جسمی پر از درد از مهر مادر محروم بوده و روزها و شبهای کشدار را در شیرخوارگاه میگذرانده و حالا تو قرار است بشوی مادرش، آغوشش و باعث و بانی حال خوبش.»
*عروسک بی سر به جای آغوش مادر
خاطره سه شب اول مادری کردن بیات برای دختر بی سرپرستی که تا ۴ سالگی با آن همه مشکلات جسمی هیچ درکی از مادر و آغوش مادر نداشت، شنیدنی است؛ «آتنا یک عروسک بی سر داشت که با آن احساس امنیت میکرد و از لحظهای که او را تحویل گرفتم حتی یک لحظه هم عروسک از دستش نمیافتاد. اجازه نمیداد بغلش کنم. مادریار شیرخوارگاه میگفت شبها در تخت خودش عروسک را در آغوش میگرفت و میخوابید. چقدر برای همه شبها و روزهایی که طعم بی مادری را چشیده بود گریه کردم. آتنا از من و آغوش من فرار میکرد و عروسک را بغل میگرفت و میخوابید. شب سوم بود که عروسک را کنار گذاشت و مرا بغل کرد و خوابید و یکی از بهترین شبهای زندگی مرا رقم زد.»
*پایان روزهای سخت
بیماری صعب العلاج و نادر آتنا روزهای سختی را برای خانم بیات رقم زد، اما اگر نیت خیر او و پذیرفتن فرزندخواندگی دخترک نبود، شبهای تنهایی و پر از درد و بی قراری در انتظار آتنای بیمار و بی سرپرست بود. بیات میگوید: «من شناختی از بیماری آتنا نداشتم. بدن او مجرای خروجی برای مدفوع نداشت و روی شکمش فیستول گذاشته بودند و دفع از طریق این کیسه انجام میشد. او را پیش چندمتخصص بردم. دکترها نمیدانستند باید چه کنند. برخی همان اول کار او را رد میکردند و میگفتند کار ما نیست. آتنا دوبار به اتاق عمل رفت و دکتر قبل از جراحی از عمل کردن او منصرف شد.
سال ۹۸ بالاخره عمل شد. یک ماه در بیمارستان بستری بود و درد زیادی را تحمل کرد. من شبانه روز در کنارش بودم. بعضی شبها تا صبح دست او را میگرفتم تا تحمل درد برایش راحتتر باشد. لوله گزاری برایش انجام شد. اما این عمل موفقیت آمیز نبود. لولهها پاره شدند و روز از نو روزی از نو. از یک طرف سوند از یک طرف کیسهای که به شکم دخترم وصل بود. من دو سال و نیم به خاطر آتنا به هیچ مهمانی نرفتم. چون شرایطش خاص بود. تا اینکه یک ماه قبل یک تیم پزشکی سه نفره با تخصص اورولوژی، جراح پلاستیک و جراح متخصص در یک عمل طولانی وچند ساعته دخترم را عمل کردند و خدا را شاکرم که بعد از این همه درد ورنج مشکل جسمی دخترم تا حدودی برطرف میشود. دکترها گفتند تا یک ماه دیگر بخیهها جوش میخورد، از شر کیسههای وصل شده به شکمش خلاص میشود و او هم میتواند مثل بچههای دیگر عادی زندگی کند. خوشحالم که خدا توفیق خدمت به این کودک را به من داده تا برایش مادری کنم. برای دخترانم آرزوها دارم و همه زندگیام را به پایشان میریزم تا عاقبت بخیر شوند.»
*غافلگیری ما و خبر مادر شدن برای سومین بار
مهمانی ما در خانه پر از نور و رحمت خانم بیات و دخترانش به پایان میرسد؛ بانویی که نمادی از یک مادر واقعی است و دست تنها بار بزرگ کردن دو دختر بی سرپرست را بر دوش میکشد و حال دلش با دو نعمت خدا خوبِ خوب است. آنقدر که موقع خداحافظی ما را با یک خبر غافلگیر میکند و میگوید: «راستی نامه درخواست فرزندخواندگی فرزند سومم را به بهزیستی دادهام. به همین زودی در جشن مهمانی سومین فرزندخواندهام میزبان شما هم خواهیم بود.»
منبع: فارس
انتهای پیام/
مادر روبه بهترین شکل وبه معنی واقعی معنا کردی
میبوسم دستان بامحبتت را،باافتخار