گفت‌وگو با همسر شهید مدافع حرم «شجاعت علمداری» را از نظر می‌گذرانید.

باشگاه خبرنگاران جوان - شهید شجاعت علمداری متولد دوم تیر ۱۳۵۴ در روستای موجان از توابع بخش میمند شهرستان فیروزآباد استان فارس بود. مسئولیت شهید علمداری در جبهه عراق علیه تروریست‌های داعشی، کنترل هواپیما‌های بدون سرنشین در جوار ملکوتی حرم امامین عسکریین (ع) بود.

او که سال ۸۳ از بمباران حرم امام حسن عسکری توسط امریکایی‌ها اشک ریخته بود، ۱۰ سال بعد در نهم تیر ۱۳۹۳ در داخل همین حرم به شهادت رسید. پیکر شجاعت پس از شهادت در روستای خمیس منطقه سیاخ دارنگون شیراز به خاک سپرده شد. آنچه می‌خوانید حاصل همکلامی ما با «آمنه شجاعی» همسر شهید مدافع حرم «شجاعت علمداری» است که از نظرتان می‌گذرد.

چطور با شهید علمداری آشنا شدید؟ حاصل زندگی مشترک‌تان چند فرزند است؟

شجاعت پسردایی‌ام بود و سه سال از من بزرگ‌تر بود و با هم بزرگ شده بودیم. بعد از ازدواج‌مان شهید تعریف می‌کرد دعا می‌کردم همسرم شوید. سال ۱۳۸۱ عقد کردیم و مهر ۱۳۸۲ زندگی‌مان را رسماً شروع کردیم. سه فرزند حاصل زندگی‌مان است که پسرم متولد ۱۳۸۳ و دو دخترم متولد سال ۱۳۸۷ و ۱۳۹۲ هستند. وقتی که ازدواج کردیم برای مأموریت کاری به کاشان رفتیم و بعد شش سال اهواز بودیم. دو سال آخر بوشهر بودیم. شهید خیلی مهربان و دلسوز بود و اخلاقش هم خیلی خوب بود. وقتی به شهادت رسید همه اقوام افسوس می‌خوردند. می‌گفتند خدا او را گلچین کرد.

شغل‌شان چه بود؟

هدایتگر یا همان خلبان هواپیمای بدون سرنشین بود. بعد از اتمام دوران دبیرستان آزمون ورودی دانشگاه شرکت کرد و در رشته خلبانی دانشگاه امام حسین (ع) اصفهان قبول شد. بعد از پایان دوران کارشناسی لباس پاسداری به تن کرد و چندین دوره تخصصی خلبانی را گذراند و به عنوان خلبان بالگرد در هوانیروز سپاه مشغول خدمت شد.

در سال‌هایی که زندگی کردید رفتارشان طوری بود که احساس کنید روزی همسر شهید شوید؟

صحبت از شهادت حرف همیشگی همسرم بود. هر موقع برایم کاری انجام می‌داد و می‌خواستم تشکر کنم، می‌گفتند دعا کنید شهید شوم. سال ۸۲ که ازدواج کردیم حرم امام حسن عسکری (ع) در سامرا توسط امریکایی‌ها بمباران شد وقتی که تلویزیون این تصاویر را نشان می‌داد، همسرم گریه می‌کرد و می‌گفت‌ای کاش طوری بود که می‌توانستم بروم و حرم را بازسازی کنم. واقعاً تعجب‌آور بود. آخر هم بعد از چندین سال رفت و همان‌جا شهید شد. در صحن امام حسن عسکری پای سرداب امام زمان (عج) به شهادت رسید.

نحوه شهادت‌شان چگونه بود؟

۹ تیر ۱۳۹۳ تکفیری‌ها به حرم امام‌حسن عسکری (ع) خمپاره زدند و ترکش خمپاره به پهلوی راست همسرم اصابت کرد و به شهادت رسید. اولین بار بود که برای دفاع از حرم به عراق رفته بود. روز تولدشان (دوم تیر) رفتند و ۹ تیرماه شهید شدند.

وداع‌تان چگونه گذشت؟

اواخر سال ۱۳۹۲ پاسپورت گرفتند، من گفتم حتماً می‌خواهید بروید آن طرف که پاسپورت گرفتید؟ گفت نه؟ چرا نگرانی؟ برای احتیاط پاسپورت گرفتم. گذشت تا ۲۳ خرداد ۹۳ که رفته بود ایلام برای مأموریت. ۳۱ خرداد زنگ زد که دارم برمی‌گردم. قرار بود دو هفته ایلام بماند. من هم پشت تلفن خوشحال شدم. گفتم چه خوب شد مأموریتت تمام شد. گفت خیلی خوشحال نشو یکی دو روز می‌مانم و دوباره برمی‌گردم.

گفتم به خاطر یکی دو روز چرا می‌خواهی بیایی. بمان بعد از مأموریتت بیا. گفت نه دیگر نمی‌خواهم برگردم اینجا. می‌خواهم بروم جای دیگر. همین که گفت می‌خواهم بروم جای دیگر، گفتم حتماً می‌خواهی بروی آن طرف. از روزی که پاسپورت گرفت نگران بودم و دنبالش بودم چه موقع می‌خواهد برود. گفت پشت تلفن چیزی نگو. صبر کن برگردم بعداً می‌گویم کجا می‌روم! وقتی آمد گفت به عراق می‌روم. دو روز که خانه بود همه کار‌های خانه را انجام داد، هزینه کلاس‌های بچه‌ها، قبض آب و برق را تسویه کرد. همه خوراکی‌های لازم را برای خانه خرید. گفت تا ۳۰ روز شاید برنگردم. همه کارهای‌مان را انجام داد و رفت.

احساس می‌کردید این رفتن برگشتی نداشته نباشد؟

آن دو روز که خانه بود، گریه می‌کردم. گفتم شما می‌روید شهید می‌شوید. دلداری‌ام داد و گفت همه همکارانم می‌روند، اما شهید نمی‌شوند. من بار اول بروم شهید می‌شوم؟ به دلم الهام شده بود شهید می‌شود. گفتم نرو، بروی شهید می‌شوی. نگاهم نکرد! هربار که مأموریت می‌رفت، گریه می‌کردم. او هم گریه می‌کرد و ناراحت می‌شد، ولی این بار نگاهم نکرد، نصیحت می‌کرد و دلداری‌ام می‌داد که همه همکارانم می‌روند کسی شهید نشده، چرا می‌گویی شهید می‌شوم.

خانه‌مان آن موقع بوشهر بود، شجاعت به تهران رفت تا از آنجا عازم عراق شود. به همکارانش گفته بود بیایید کنارم بایستید، عکس بگیرید. می‌روم شهید می‌شوم بعداً پشیمان می‌شوید چرا پیش شهید نایستادیم عکس بگیریم... لحظه‌ای که همسرم می‌رفت ساعت ۶ و نیم صبح بود، بچه‌ها خواب بودند و بلیتش ساعت ۷ و ربع بود. بچه‌ها را بوسید، گفتم نمی‌خواهی بچه‌ها بیدار شوند خداحافظی کنند؟ گفت نه بیدارشان نکن گناه دارند. بعد که رسیدم زنگ می‌زنم. وقتی رسید تهران زنگ زد با بچه‌ها صحبت کرد و خداحافظی کرد. چون بچه‌ها کلاس قرآن می‌رفتند، تشویق‌شان می‌کرد.

چطور شد که شما در مأموریت آخر این‌قدر بی‌تاب بودید؟

یکی دو ماه قبل از شهادت همسرم، ایشان خواب شهید زین‌العابدین جعفری پسرخاله مادرش را دیده بودند. شهید جعفری از رزمندگان و شهدای دفاع مقدس بود. صبح زود که بیدار شد برایم تعریف کرد. گفت دیشب خوابی دیدم که تعبیرش کردم شهید می‌شوم. گفتم خوابت چی بود؟ گفت دیشب خواب آن شهید را دیدم که انگار تازه شهید شده است. من کنارش بودم و رفتم کمکش. گفتم اینکه تعبیر ندارد تو که کنارش بودی یعنی شهید می‌شوی؟ گفت همین که صبح بیدار شدم خواب خودم را تعبیر کردم که شهید می‌شوم.

پیکرشان را چه زمانی آوردند؟

۹ تیرماه که شهید شد، ۱۳ تیرماه پیکرش را خاکسپاری کردند. بعد از شهادت شجاعت، در روستای همسرم ماندیم و مزارش هم همین‌جاست.

بچه‌ها چطور با شهادت پدرشان کنار آمدند؟

اولین فرزندم ۱۰ ساله، دختر وسطیم پنج ساله و فرزند آخرم آن موقع ۱۰ ماهه بود. آرام‌کردن بچه‌ها الان هم سخت است چه برسد به آن موقع. هنوز برای پدرشان دلتنگی می‌کنند. گریه می‌کنند. با نبود پدرشان کنار نیامده‌اند، اما خدا خودش کمک می‌کند و صبر می‌دهد. یک نکته‌ای را برای تان بگویم، دخترم وسطی‌ام که موقع شهادت پدرش پنج ساله بود، هر موقع می‌رفتیم مزار پدرش، کنار سنگ مزار پدرش می‌خوابید و دستش را روی سنگ می‌گذاشت. مثل حالتی که پدرش را بغل می‌کرد. یک روز پنج‌شنبه مزار همسرم بودیم. دخترم که روی سنگ دراز کشیده بود، بلند شد آه کشید و اشک چشمش را پاک کرد. گفتم مامان چی شده؟ گفت بابا آن‌طرف ایستاده بود! بلند شدم بروم طرفش نمی‌دانم چطور شد که دیگر بابا آنجا نیست. همسرم به شهدای گمنام خیلی علاقه داشت. با شهدا حرف می‌زد و به خانواده‌های شهدا خیلی احترام می‌گذاشت.

حضور شهیدتان را در زندگی روزمره حس می‌کنید؟

پارسال چند روز خیلی مریض شدم، کرونا گرفتم. دائم ماسک می‌زدیم و از خانواده‌ها دوری کردیم. دختر کوچکم موقعی که پدرش شهید شد، ۱۰ ماهه بود. خیلی به من وابسته است، گریه می‌کرد، اما من نمی‌توانستم کنارش باشم.
ساعت ۳ نیمه شب دختر بزرگم صدا زد مامان هرکاری می‌کنم، نازنین خواب ندارد، می‌گوید باید مامانم پیشم باشد. با گریه به بچه‌ها گفتم، می‌آیم پیش شما، ولی از من فاصله بگیرید. من هستم بخوابید. دختر کوچکم بی‌تابی می‌کرد. به خاطر کرونا نمی‌توانستم نزدیکش شوم. نمی‌توانستم بخوابم. دم‌دمای صبح خواب دیدم یکی از بستگان آمده و می‌گوید شجاعت مرا فرستاده و گفته آمنه نگران نباشد کرونا ندارد! صبح که بیدار شدم برای بچه‌ها تعریف کردم، گفتم باید بروم دکتر. روز قبل عکس سی‌تی اسکن از ریه‌ام گرفته بودند، دکتر می‌گفت کرونا داری، اما روز بعد که رفتم، پزشک به من گفت کی گفته شما کرونا داری! تو از من سالم‌تری! برگشتم خانه. ماسک‌های خودم و بچه‌ها را برداشتم و گفتم اگر هم کرونا بود بابایتان شفاعت کرده و خوب شده‌ایم. انگار من نبودم که دیروز در تب می‌سوختم.

سخن پایانی؟

از اول می‌دانستم شجاعت شهید می‌شود. همیشه می‌گفت دعا کن شهید شوم. می‌گفتم لازم نیست من دعا کنم، خودت شهید می‌شوی. یک‌بار که اصرار می‌کرد دعا کنم، گفتم به شرطی دعا می‌کنم که آن دنیا شفاعتم کنی.

روزی که می‌خواست برود، گریه کردم. برگشت اشک‌های چشمم را پاک کرد. به سروصورتش زد و گفت دیگر بیمه شدم. ناراحت نشو سالم برمی‌گردم. البته پیکرش سالم برگشت. وقتی پیکرش را آوردند برای دیدار آخر رفتیم. اولین کسی که رفت من بودم. به صورتش دست کشیدم و صدا زدم شجاعت! صدا زدم شهادتت مبارک خسته نباشی. زیارتت قبول. چشمانش نیمه‌باز بود. همه اقوام آمدند وداع کردند. تا لحظه آخر چشمانش نیمه‌باز بود. فردای خاکسپاری همکارش گفت وقتی خبر شهادتش را شنیدم، خیلی گریه کردم. لحظه آخر رفتم داخل قبر با شجاعت خداحافظی کردم.

منبع: روزنامه جوان

انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.