کتاب «دختر ترکستانی» اثر احمد مدقق در انتشارات صاد منتشرشد. این اثر مجموعهای از هفت داستان عاشقانه است که رگههایی از مهاجرت در آن دیده میشود. تلاشهای معصومانهای که رنج و لذتش در هم تنیده است و مخاطب را با آدمهای سرگشته قصه همراه میکند.
پنج داستان این مجموعه در سالهای مختلف در مجله تخصصی همشهری داستان منتشر شده بودند. هریک از داستانها نامی دخترانه دارد که در جغرافیای ایران و کابل اتفاق میگذرد. نثر و زبان داستانها حال و هوایی بومی و اقلیمی به آن داده است. «قیمت»، «خجسته»، «گندُم»، «دختر تُرکستانی»، «شَکردخت»، «حواگُل» و «شکریه» نام داستانهای این مجموعهاند.
در بخشهایی از کتاب میخوانیم:
«گندم
عتیقآغا تا میتوانست گامهایش را بلند برمیداشت دور و دورتر شود؛ اما سر پیچ خیابان احساس کرد مأمور شهرداری هنوز در تعقیبش است. اگر فقط یکیدو ماه دیگر متّصل کارش را ادامه میداد، میتوانست یک دکان دروازهآهنی بخرد. زمستانها گرمش میکرد و ناچار نبود هر روز این کتابهای سنگین را به خانه ببرد و بیاورد. در این سنوسال، این هوا برایش سردی میکرد. دیگر طاقت لب خیابان نشستن را نداشت. یک تابلوِ بزرگ هم بالای دروازهٔ دکانش میچسباند که «معالجهٔ آسان سحر و جادو. دعای دلگرمی و محبّت و رفع جنیات در اینجا بهآسانی معالجه میشود.» آنوقت هر روز صبح که میآمد قفس بودینهها را از شاخهٔ درختی که مقابل دکانش است آویزان میکرد. با رنگی دیگر بالای تابلو مینوشت:
دکانِ عتیقآغای تعویذنویس
درشتخط؛ آخ اگر فقط یکیدو ماه دیگر مأمورهای شهرداری دردسر نمیشدند. زیرچشمی پشتسرش را نگاه کرد و تیزتر راه رفت. جوانک هنوز از پشتش میآمد. داخل جوی پر از کثافت تف کرد و از رویش رد شد. سر زانوهایش درد گرفت. مقابل دکانی ایستاد و باز نفسی تازه کرد. مانکنها زیر نور چراغهای ویترین برق میزدند. نگاهش رفت به پیراهنهای چینچین و توری عروسکهای پشت ویترین. به این فکر کرد که گندم هم وقت جوانیاش به همین زیبایی بوده؟ باید فکر میکرد تا صورتش که بیشترِوقتها پوشیده در برقع بود یادش بیاید. به روزهایی فکر کرد که گندم هر صبح از اوّلین اتوبوس پایین میشد و خودش را به کلینیک نسائی و ولادی میرساند. سایهای روی شیشههای دکان افتاد.
عتیقآغا! نامِ خدا عجب تیز میروین!
به عقب برگشت. همان جوانکی بود که از پشتسرش میآمد. یادش آمد گندم هم در راهگشتن چالاک بود. این را وقتی فهمید که در کوچههای خیس و گلآلود، گامهای بلند برمیداشت و از چالههای پرآب جست میزد تا به پای گندم برسد. جوان بود و میتوانست حتّی ساعتها بدود. دست گذاشته بود روی برگهٔ کاغذی که تعویذ محبّت و دلگرمی روی آن نوشته شده بود و هزار روپیه خرجش کرده بود. به گندم رسید. همان دمِ راهپلّههای کلینیک. پرید روی پلّهها و راهش را گرفت. گندم ترسید. بیگپ و سخن سیلی محکمی زد و ناسزایی گفت. عتیق آغا دست روی جیبش کشید تا مطمئن شود تعویذ دلگرمی داخل جیبش است. سر جایش بود. پس چرا بر دل و جگر گندم تأثیری نکرده بود؟ با پشت دست دور دهانش را پاک کرد و همان جا ماند تا ظهر شد. سایهٔ کلینیک تا نیمی از خیابان را گرفت و از ظهر هم رد شد. ماند تا گندم از کارش رخصت شد. خستهازکار، پلّههای کلینیک را پایین آمد و رفت سمت چهارراهی. عتیق هم راه افتاد به دنبالش. به چهارراه نرسیده، دید گندم از وسط خیابان رد شد و لبهٔ چادرش گردوخاک جدول پیادهرو را روفت و زیر درختی بیبرگ ایستاد. بدوناینکه به آنطرف خیابان نگاهی کند، راهش را ادامه داد. سر چهارراه، دست راست که پیچید، خواست گردنش را بچرخاند، ببیند هنوز زیر درخت است یا نه؟ نچرخاند. کاغذ تعویذ را پارهپاره کرد و رفت کراچی پاکستان. پیش استاد مشعوفدینهو. با لباسهای پارهپاره و لبهای چاکخورده دکان استاد مشعوف دینهو را در بازاری کهنه پیدا کرد. استاد گفت:
تا که از جانب معشوق نباشد کششی، کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد.
تا که از جانب معشوق نباشد کششی، کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد.
پرسید:
چه کنم؟
گفت:
سه سال باید زانوی تلمذ بزنی.»