مگر میشود دعوت بشی و دست رد به سینهاش بزنی، مگر میشود برایت کارت دعوت بفرستد و تو ناز کنی؟ مهم نیست کجا باشی توی بهترین و گرانقیمتترین خانهها یا در دورافتادهترین سرزمین و زیر سیاهچادرهای وصلهدار مهم نیست چی پاته بهترین کفش و با بهترین برند یا دمپایی و گیوه وصلهدار.
مهم اینه که سیم دلت به کوی وصالش وصل شده مهم اینه که ناز دلت رو کشیده مهم اینه که از اعماق وجودت صداش کردی و اونم صداتو شنیده و حالا دعوت شدی در بهترین روز خدا همنوا بشی با اربابت و دعای یارب یارب عرفه رو با غریب کربلا نجوا کنی.
ساعت را برای هشت صبح کوک کرده بودیم زودتر از همه آمده بودند خودش که میگفت از بعد نماز صبح اینجا هستند گفتم چه خبر است ننه گوهر من که گفتم ساعت هشت ترمینال باشید.
دستش را سایبان صورتش کرد و گفت: ننه ترسیدم جا بمانیم میرزا هم خوابش سنگین است گفتم نکند نرسیم و آرزو به دل بمیریم.
میرزا سرش پایین بود کلاهش را جابهجا کرد دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شدهاش کشید و گفت: شرمندهمان کردید ما که انتظاری نداشتیم، ساک کوچکی با خود آورده بودند به یاد اولین دیدارم با این زوج خوشبخت که میافتم ناخواسته گرمایی را در چشمانم حس میکنم و قطرات اشکم جاری میشود.
گرمای خورشید سرمان را نوازش میکند و هر لحظه تیغ آفتاب بیشتر میشود از ننه و میرزا خواستم تا در سایه منتظر بقیه باشیم، اما میرزا گفت ما عادت داریم.
یک ماه پیش بود که با چند نفر از طلبههای خواهر و برادر در قالب فصل استقبال از عشایری که از استان خوزستان وارد چهارمحال و بختیاری شده بودند به سیاهچادرهاشون سر زدیم تا از نزدیک در جریان مشکلاتشون قرار بگیریم.
همان جا بود که چند نفرشان گفتند که تا حالا مشهد نرفتند ما هم دست به کار شدیم و با کمک گرفتن از خیرین مقدمات این سفر نورانی رو آماده کردیم البته که ما فقط وسیله بودیم و خود آقا امام رضا(ع) همه چیز رو جور کرد.
کمکم همه رسیدند هر چه چشم چرخاندم اکرم خانم را ندیدم خودم را به ننه گوهر رساندم سراغش را گرفتم گفت: کسی را پیدا نکرد تا از خانه زندگیاش مراقبت کند برای همین نیامده... منظورش کدام خانه و زندگی بود آن چادر از هزار جا وصله خورده و رنگ و رو رفته و... گلویم از شدت بغض فشرده میشد، اما همانها تمام زندگیشان بود.
با یادآوری آن روز چشمانم از شرمندگی تَر میشود آن روز که دورم حلقه زده بودند و تمام نیازهایشان را فراموش کرده بودند و فقط از آرزویشان برای زیارت میگفتند چشمانشان پُر از التماس بود یاد چشمهای پُر از اشک اکرم خانم افتادم که دست بچههاشو گرفت و راه کج کرد سمت چادرشان ازش پرسیدم شما مشهد رفتید؟ فقط لبخند زد و با گوشه روسریش اشکش را پاک کرد، دختر کوچکش که دست توی دست مادر داشت با خوشحالی گفت ما رو هم میبرید؟
همه سوار اتوبوس شده بودند، اما جای آنها عجیب خالی بود، صدای مداحی از ضبط ماشین بلند شده بود و صلواتها پشت سر هم برای سلامتی مسافران و آقای راننده فرستاده میشد.
دلم پُر از بغض و غصه بود حالا شرمنده چهره مظلوم آن دختربچه شده بودم که یک لحظه از مقابل چشمانم کنار نمیرفت.
اتوبوسها دیگر حرکت کرده بودند که صدای محکم چیزی که به بدنه اتوبوس خورد راننده را مجبور به توقف کرد شاید چیزی را جا گذاشته بودیم و یکی از رهگذران این گونه خبردارمان کرد.
همین که در اتوبوس باز شد دختربچهای چشم رنگی با روسری گلگلی و دمپاییهای سرخ از پلهها بالا آمد و گفت: خاله ما رو جا گذاشتید.
چیزی نمیشنیدم جز صدای تپش بلند قلبم که محکم به سینه میکوبید، مگر میشود آقا حواسش نباشد بیاختیار لبخندی بیجان بر گوشه لبم نشست، اکرم خانم و بچههایش سر جایشان نشستند و اتوبوس حرکت کرد. مگر میشود دل شکسته باشی و حواس آقا بهت نباشد.
حال و هوای اتوبوس هم امام رضایی شده بود یکی از مادرا مشغول یاد دادن سلام مخصوص آقا به پسرش بود، صدای ننه گوهر را شنیدم که از دخترها و عروسهایش خداحافظی میکرد از هر گوشه اتوبوس صدایی بلند بود.
بچهها با ذوق به بیرون خیره شده بودند و چشمهایشان از خوشحالی برق میزد.
نزدیک طلوع آفتاب و هوا هنوز تاریک و روشن بود که رسیدیم محل اسکان، بوی اسپند بلند شده بود همه یک به یک پیاده شدند اتوبوس آقایان چند دقیقه زودتر رسیده بود همه رفته بودند داخل، اما میرزا روی پلهها نشسته و منتظر ننه گوهرش بود.
حالا طلبیده شده بودیم تا چند روزی در هوایی نفس بکشیم که او نفس کشیده در معابری قدم بگذاریم که روزگاری قدمگاه او بوده است سر به کویی بگذاریم که روزی نفسهایش را شماره کرده.
دعای عرفه بعد از نماز در حرم شروع میشد، همه مردان کاروان لباس محلی بختیاری به تن داشتند و همین پوشش جالب باعث شده بود مورد توجه زائران دیگر قرار بگیریم جلو میآمدند و احوالپرسی میکردند همین که میفهمیدند خیلی از همین زنان و مردان پا به سن گذاشته برای بار اول است که به مشهدالرضا آمدهاند اشک میریختند و مدام التماس دعا داشتند میگفتند آقا شما را حسابی تحویل میگیرد.
بعدا شنیدم بعضی از همین زائرها با لباس محلی میرزا و چند نفر دیگه عکس یادگاری گرفتند.
گریههای یک نفر بیشتر از همه آشنا بود، آرام و غصهدار اشک میریخت
مقابل بابالجواد که رسیدیم روحانی کاروانی شروع به خواندن زیارتنامه کرد همه منقلب شده بودند و شانههایشان میلرزید مگر میشود اذن ورود بخواهی و آقا اجازه ندهد.
ننه گوهر دستانش را بالا گرفته بود با صدای بلند برای همه دعا میکرد جوانترها، اما چادرشان را روی سرشان کشیده بودند و آرام آرام نجوا میکردند، اما گریههای یک نفر بیشتر از همه آشنا بود آرام و غصهدار اشک میریخت.
وارد حرم که شدیم همه برای زیارت رفتند روی یکی از فرشهای قرمز صحن انقلاب نشستم هوای دلچسب و نسیم خنکی که میوزید دل را بیقرار میکرد قرارمان بود برای نماز ظهر و دعا همانجا جمع شویم.
ننه گوهر و میرزا همان جا روی یکی از فرشها نشستند، صدای آشنایی را شنیدم صورتش را نمیدیدم.
سلام آقا من اومدم، من اومدمای خدا تا دردمو دوا کنی بغض چندین سالهاش را با صدای بلند فریاد میکرد دیگر صدای هق هقش را همه میشنیدن از دلتنگی فرزندانش برای پدر میگفت از اینکه مهدی دیگر تکیهگاهی ندارد از اینکه در شبهای ترسناک چادر امیررضا دیگر خوابش نمیبرد مدام بهانه لالاییهای پدر را میگیرد و محمد که هر شب با قاب عکس پدر به خواب میرود و دختر کوچکشان که موقع رفتن پدر فقط سه سال داشت.
از سن کمش برای تکیهگاه بودن میگفت از غم دلتنگیاش برای پدرومادرش میگفت از تنهایی و غربتش میگفت از نساختن روزگار با او و فرزندانش، امام رضا(ع) را به غریبیاش قسم میداد که هوایش را در غربت داشته باشد.
خواستم نزدیکتر بروم و دلداریش دهم، اما ننه گوهر مانع شد و گفت بزار گریه کنه تا دلش سبک بشه سه ساله که این بغض داره خفه اش می کند.
کمی آن طرفتر روی یک فرش دیگر مهربان خانم به زبان محلی با امام رضا(ع) درددل میکرد از جوان رفتهاش میگفت، از دل تنگش میگفت، از مریضی پسرش از دست خالیشان و از امام رضا(ع) شفا میخواست.
کمی این ورتر بیخ گوشم خوشحالی و ذوق از نگاه ننه گوهر و میرزا میبارید خودش که میگفت این اولین سفر بعد از ازدواجشان است توی چشمانشان انگار ستارههای آسمون روشن و خاموش میشدند و توی تک تک کلماتشان فقط عشق بود و عشق.
صدای اذان از تمام صحنها به گوش میرسید، صدای تکبیر زائران را به صف کرده بود صفهای نماز دوشبهدوش تشکیل میشدند، اینجا عجیب بوی خدا میداد اینجا آدم از بوی مهربانی مست میشد.
بیشتر بخوانید
کم کم همه آمدند و روی فرشهای قرمز حرم نشستند هر کدام از این آدمها مانند مهربان خانم و اکرم خانم یک قصه در دل دارد و شاید مانند ننه گوهر و میرزا منظومه عاشقانهای هستند.
یکی دوساعت بعد از نماز ظهر دعای عرفه و لحظههای عاشقی عبد و معبود شروع شد و حرم از شلوغی و ازدحام جمعیت جای سوزن انداختن نداشت با هر خطی از دعا که خوانده میشد باران اشک بود که میبارید هر کسی با زبان خودش عاشقی میکرد و قربان صدقه میرفت.
بیاختیار یاد نیایش آن چوپان با معبودش افتادم؛ای خدای بزرگ تو کجا هستی، تا نوکرِ تو شوم، کفشهایت را تمیز کنم، سرت را شانه کنم...
چشمها امان خود را از بارش از دست دادهاند و صدای العفو العفو و توبه بلند شده بود هر لحظه بلندتر میشد و گویی آدمیان توبهکنان دربهای عرش را به لرزه درمیآوردند، نوای یارب زائران زمین و آسمان را بههم گره میزد.
مداح با نجوای معنای فارسی دعا حال جمعیت را به اوج میرساند: خدای من، من به گناهانم اعتراف میکنم، آنها را ببخش، منم که بد کردم، منم که خطا کردم، منم که تصمیم به گناه گرفتم، منم که نادانی کردم... مگر میشود بخواهی و ندهد مگر میشود دَر بزنی و دَر باز نکند.
اینجا زیبایی قاب عبودیت با هیچ واژهای ثبت نمیشود امروز فرشتگان درگاه حق حامل توبهها و آرزوهای فراوانی هستند و در این گوشه از بهشت چه قلبها که به حاجاتشان نمیرسند.
آفتاب خود را تسلیم زیبایی ماه کرده بود و صدای نیایش از بلندگوهای حرم گوش فلک را نوازش میداد.
صدای تلفن همراهم من را از آن حال و هوا بیرون کشید، آن طرف یک نفر با ذوق و اشک دو تا خبر مهم بهم داد و من مأمور شدم تا خبر را به صاحبانش برسانم.
سرم را چرخاندم چندنفر با من فاصله داشت چند لحظه بعد خودم را مقابلش دیدم دستانم را در دستانش گره کردم سرش را بالا گرفت صورتش از گرمای اشکهای بیامانی که ریخته بود سرخ و صدایش گرفته بود هنوز هق هق میزد هنوز سیراب نشده بود.
دم گوشش آهسته و شمرده حرفهای حاج آقا رئیسی را گفتم قرار شده به کمک چند نفر خیر خانهای برای اکرم خانم و بچههایش در خوزستان ساخته شود و مجهز به کولر گازی شود تا مجبور نشوند با این همه سختی ییلاق و قشلاق کنند.
انگار صدایم را نشنیده باشد چادرش را روی سرش کشید، اما این بار فقط لرزیدن شانههایش را دیدم سجده رفتنش را دیدم قطعا صدایم را شنیده اینجا کسی دست خالی برنمیگردد.
چشم چرخاندم تا مهربان بانو را ببینم مشغول خواندن نماز بود از شدت پادرد نشسته نماز میخواند در گوشش گفتم هزینه عمل جراحی پسرش جور شده.
گفت: از کجا؟
گفتم: چندتا آدم خوب حاضر شدند هزینه درمان رو کمک کنند.
سرش رو بالا گرفت دستانش را بالاتر برد صدای نقارهها بلند شده بود اینجا کسی دست خالی برنمیگردد...
منبع: فارس