جُنادة بن حارث انصاری که اهل مدینه بود به حضور امام حسین (ع) آمد و اجازه رفتن به میدان کرد و به میدان تاخت و این طور رجز خواند: «من جناده پسر حارث هستم، آدم ترسو و بیعت شکن نیستم.»
سپس به دشمن حمله کرد و به جنگ ادامه داد تا شربت شهادت نوشید.
او پسری ۲۱ ساله به نام عمرو داشت که مادرش در کربلا بود و به او گفت: «پسرم برو از حریم امام دفاع کن و در برابرش با دشمن جنگ کن.»
عمروبن جنادة به میدان تاخت و امام حسین (ع) او را شناخت و فرمودند: این جوان است و پدرش کشته شده است شاید مادرش راضی نباشد که عمرو بن جنادة گفت: مادرم به من امر کرده است که با دشمن بجنگم و او به دشمن حمله کرد و چنین رجز میخواند: «امیر من حسین (ع) است که نیکو امیر است، او که مایه شادی قلب من و بشارت دهنده و ترساننده است، علی (ع) و فاطمه (س) پدر و مادر ایشان هستند، آیا نظیری برای ایشان میشناسید؟»
و همچنان جنگید تا به شهادت رسید و دشمن سرش را از بدن جدا کرد و آن را به سوی لشکر امام حسین (ع) پرتاب کرد و مادرش، آن سر را برداشت و خطاب به عمرو گفت: آفرینای پسرم وای شادی قلبم وای نور چشمم.
سپس، آن سر را به سوی دشمن افکند (یعنی ما متاعی را که در راه دوست میدهیم، پس نمیگیریم) و آن گاه عمود خیمه خود را به دست گرفت و به نقلی شمشیری به دست گرفت و به دشمن حمله کرد و دو نفر از نفرات دشمن را کُشت.
او چنین رجز میخواند: «من پیرزنی ناتوان و شکسته حال و فرتوت هستم، (در عین حال) با ضربت خشن و سخت، شما را میکوبم تا از حریم فرزند فاطمه زهرا (س) حمایت کنم.»
امام حسین (ع) او را به خیمه اش برگرداندند و برای او دعا کردند.