در بهار و تابستان سال ۵۱ سه خانه تیمی در تهران داشتیم که در خیابانهای هاشمی، عباسی (خیابان فرعی قزوین) و استخر بودند. برای ساواک خیلی تعجبآور بود که در خیابان استخر چگونه زندگی میکردیم.
در مهر ماه ۱۳۵۱ به دلیل دستگیریهایی که در تابستان آن سال اتفاق افتاده بود و تعداد زیادی از کادر و اعضای این سازمان دستگیر شده بودند ارتباطم با آنان قطع شد.
این مطلب را سید احمد نصری از مبارزین سیاسی استان قزوین در دوره پیش از پیروزی انقلاب اسلامی نقل میکند که مدت کوتاهی عضو سازمان مجاهدین خلق بود و سپس در زندان از آنان جدا میشود. گفتگویی با وی انجام دادهایم که خواندنش خالی از لطف نیست.
چطور به عضویت سازمان مجاهدین خلق درآمدید؟
بنده دانشجوی دانشکده فنی دانشگاه تهران بودم. با محمد مفیدی که سرلشکر طاهری را ترور کرد آشنا بودم و از این طریق در دوران دانشجویی به عضویت سازمان مجاهدین خلق درآمده بودیم. مدتی بعد او دستگیر شد و تیمهای مجاور صدمه دیدند و ارتباطمان قطع شد و اسم مرا کسی لو نداده بود. بعد از این اتفاق دیگر دانشکده فنی و سر کلاس نمیرفتم و تصمیم گرفتم به اتفاق تعدادی از دوستانم جریان جدید را شکل دهیم.
گروه خرداد خونین چگونه شکل گرفت؟
بعد از چهار ماه گروهی به نام «خرداد خونین» را تشکیل دادیم که خرداد را از ۱۵ خرداد و عنوان خونین را از حادثهای در اردن گرفته بودیم.
در سال ۱۳۴۸ یک درگیری بین فلسطینیان و ارتش اردن پیش آمد و خیلی از مردم توسط ملک حسین پادشاه اردن قتل عام شدند. یکی از همکلاسیهای بنده به نام فاضل البسطام که شیعه و اهل نجف بود و دولت ایران به وی بورسیه داده بود در دانشکده فنی درس میخواند، حادثهای که توسط اردن رخ داد نامش سپتامبر سیاه بود، فاضل خیلی احساساتی شد و تصمیم گرفت به عراق برود و به فلسطینیان بپیوندد. او در ادامه عضو گروه فتح شد و پس از ۶ ماه به ایران برگشت. به اتفاق ایشان و جمعی دیگر، جمع شدیم و گروه خرداد خونین را تشکیل دادیم.
این گروه خیلی سریع عملیات نظامی خود را شروع کرد و در بهمن سال ۵۱ در یک روز ۱۲ انفجار در تهران انجام داد که انفجارها صوتی، اشتعالی و انفجاری بود. هر سه نوع بمب را که در تابستان ۵۱ و در خانه تیمی خیابان عباسی ساخته بودیم را در کوههای شمال قزوین امتحان کردیم، این بمبها را ما نساخته بودیم و فرد دیگری تهیه و به ما داده بود.
به اتفاق خواهرم یکی از انفجارها که صوتی بود و تلفات جانی و زخمی نداشت را برای ناامن کردن مکانی انجام دادیم. مکانی که اطراف میدان ونک تهران بود و محل عیاشی سران رژیم سابق و خانوادههای آنان قلمداد میشد.
چه سالی توسط ساواک دستگیر شدید؟
اردیبهشت سال ۵۲ دستگیر شدم. قبل از من فاضل البسطام که بعدها به نام فاضل مصلحتی تغییر نام داد دستگیر شده بود. احمدرضا کریمی نیز که هم گروهی ما بود دستگیر شده بود و خیلی سریع همه اعضای گروه را لو داد و تعداد زیادی دستگیر شده بودند. از اشتباهات ما این بود که هر رشدی باید تدریجی صورت گیرد تا پایدار باشد، ما ظرف چهار ماه اعضا را زیاد کرده بودیم و ۱۲ انفجار انجام دادیم و به همین دلیل دستگاه امنیتی حساس شد و وقت گذاشت و افراد گروه را دستگیر کرد.
زمانی که دستگیر شدید چه بر سر شما آمد؟
فاضل میدانست به همراه خواهرم عضو سازمان هستم. خوشبختانه بعد از دستگیری من و خواهرم، دیگر کسی دستگیر نشد و دستگیریها در قزوین به من و ایشان ختم شد. اینکه بعد از ما کسی دستگیر نشد موفقیت برای ما بود. اعترافاتی که دیگران راجع به ما کرده بودند اگر سنگین بود را نمیپذیرفتیم و آنچه بار سبک داشت را قبول میکردیم.
روزها و ساعتهای بسیار سختی بود. شکنجهگاه اصلی در رژیم سابق، اوین بود و مهر سال ۵۲ به کمیته مشترک ضد خرابکاری منتقل شد.
در آن دوران بنده هم در سلول انفرادی و هم سلول جمعی بودم. یکی از هم بندیهای بنده، آقای علی محمد بشارتی بود که بعدا وزیر کشور شدند.
در این مدت حدود ۶ نفر از اعضای گروه ما را اعدام کردند و مابقی به حبس ابد و ۱۵ سال زندان محکوم شدند و من هم به ۱۰ سال حبس محکوم شدم.
با چه کسانی همبند بودید؟
با حسن منتظر قائم برادر محمد منتظر قائم که ۱۷ سال بیشتر نداشت ۱۲ روزی در سلول انفرادی که بسیار کوچک بود هم بند بودم. برادرش هم در سلول وسط بود. در زمان هم بندی با حسن، مطالب بسیاری از وی آموختم. ایشان از تربیت شدگان و شاگردان شهید دکتر پاکنژاد از شهدای واقعه هفتم تیر بود و حافظه فوق العاده قوی داشت و نعمتی برای من شد. حسن به قدری ماخوذ به حیا بود که به دلیل زخمی بودن پاهای من و کوچک بودن اتاق، شبها نمیخوابید تا پایش به پای من نخورد و اذیت نشوم و صبحها نشسته میخوابید.
در ادامه یک نفر از گروه جاهلها، هم بند من شد که بسیار مرا اذیت کرد و کار به جایی رسید که از نگهبان خواستم بازجو را ببینم و به وی گفتم شکنجههای شما یک طرف و اذیت کردن این فرد از طرف دیگر، مرا نجات دهید که قبول کردند و من را به یکی از سلولهای وسط که بزرگتر بود منتقل کردند.
هشت ماه در زندان اوین، ۱۱ روز در کمیته مشترک ضد خرابکاری و دو ماه و ۱۷ روز در قزل قلعه بودم و اول اردیبهشت سال ۵۳ از قزل قلعه به زندان قصر منتقل شدم.
انحراف منافقین از زمان ورود به مبارزات آغاز شد
به موضوع منافقین برسیم. تفکر مجاهدین خلق نشات گرفته از چه تفکری بود و به نظر شما ریشه انحراف آنها را در چه مواردی باید جستجو کرد؟
بنیان گذاران مجاهدین خلق سال ۴۴ دور هم جمع شدند که با رژیم مبارزه کنند و گفتند سطحی و هیاتی نمیتوان مبارزه کرد بلکه باید علمی باشد و علم مارکسیسم را انتخاب کردند چرا که معتقد بودند مارکسیستها توانستند با امپریالیزم مبارزه کرده و پیروز شوند. اعلام کردند کتابها، تاریخ و شخصیتهای برجسته مارکسیست را باید مطالعه کرد. شک نکنید «محمد حنیف نژاد، علیاصغر بدیعی زادگان و سعید محسن» مسلمان بودند، اما «نیکبین» مسلمان نبود چرا که در زندان قصر نیکبین که به عبدی مشهور بود و مارکسیست هم بود گفت که از بنیانگذاران مجاهدین خلق است و از اول مارکسیست بوده است. مجاهدین خلق مارکسیستها را هم به عضویت سازمان در میآوردند تا به آنها کمک کنند.
در یکی از خانههای تیمی مسئولی داشتیم که او را حاتم صدا میزدیم، بعد از انقلاب یک اعلامیه فوت دیدم و اسم هاشم بصیرپور در آن نوشته شده بود که متوجه شدم همان حاتم است. روزی او به من از قول محمد حنیفنژاد گفت که ۳۷ بار کتاب «راه طی شده» مهندس بازرگان را خوانده بود و میگفت افکار و نگاه این فرد، روی آنها تاثیر گذاشته بود.
انحراف سازمان مجاهدین خلق از زمانی آغاز شد که وارد مبارزه شدند و تحت تاثیر افکار مارکسیستی را قرار گرفتند. برخی بنیان گذاران سازمان با مفاهیم مذهبی آشنا بودند و پای صحبت آیتالله طالقانی مینشستند و برخی هم با مفاهیم مذهبی خیلی آشنایی نداشتند. حتی فردی بود که قرائت قرآن بلد نبود، اما قرآن را تفسیر میکرد و محتویات ذهنی خود را به آیه قرآن منتقل میکرد.
به تدریج این سازمان، مطالعات مذهبی را کنار گذاشتند. به ویژه زمانی که وارد فاز نظامی شدند قرآن و نهجالبلاغه و کتب مذهبی را کنار گذاشتند. عدهای کتابهای مارکسیستی را مطالعه میکردند و برخی هم اهل مطالعه نشدند.
در زندانهای رژیم گذشته سازمان تشکیلات خود را حفظ میکردند به شدت با کتابهای مذهبی مخالف بودند و موضع میگرفتند و با اسلام بیگانه شده بودند.
همبندی با مسعود رجوی و موسی خیابانی در زندان قصر
در زندان با چه کسانی هم بند بودید؟
به زندان قصر منتقل شدم و پس از مدتی وارد بند ۶ شدم که حبس ابدیها و ۱۵ سالهها آنجا بودند.
مسعود رجوی، موسی خیابانی، محمود عطایی، سران چریکهای فدای خلق، برخی از افراد حزب توده، سران حزب ملل اسلامی همچون آیت الله انواری، شهید عراقی، کاظم بجنوردی، سرحدی زاده و محمودی، رئیس کنفدراسیون دانشجویان ایرانی خارج از کشور، بزرگان همه گروههای مختلف اعم از مذهبی و غیرمذهبی و ... در زندان قصر بودند و با همه آنها که حبس ابدی بودند، هم بند بودم.
روی شما برای جذب در سازمان مجاهدین خلق کار میکردند؟
در زندان سازمان برای جذب من چند معلم همزمان کار کردند، اما موفق نشدند چرا که من در آن دوره نزد مرحوم آیتالله ربانی شیرازی درس فلسفه اسلامی میخواندم. نزد معلم بعدی محمد جواد حجتی که کرمانی و روحانی بود، درسهایی فرا گرفتم و دکتر محمد جواد منصوری هم از دیگر معلمان من در زندان بودند. حتی اشکالات اساسی مارکسیست را یکی از علما در بند برای من بیان میکرد و زمانی که از سازمان مجادهین خلق سوالاتی میپرسیدم جواب نداشتند که بدهند و در مسائل اعتقادی کم میآوردند.
عضو سازمان مجاهدین ارتباطش با همهجا قطع میشد
شیوه فعالیت سازمان مجاهدین خلق چگونه بود؟
سازماندهی و روابط بین آنها بسیار متفاوت بود و به شدت بسته عمل میکردند. کسی که عضو این سازمان میشد روابطش با همه جا قطع میشد و محل تغذیه آنها سازمان میشد و بدون هماهنگی، با کسی نباید ملاقات میکرد و افراد کاملا ایزوله میشدند.
یک بار با آیت الله باریک بین دیداری داشتم و توسط فردی که با بنده نسبت داشت موضوع به سازمان اطلاع گزارش شد که به من گفتند چرا بدون اطلاع و موافقت سازمان به دیدار ایشان رفتم.
این تفکرات یکی از دلایل انحراف منافقین بود. به طور کلی هر گروهی که تفکرش با تفکر عموم مردم مغایرت داشته باشد به تدریج دستش رو میشود و مردم پشت آن را خالی میکنند.
رجوی زمانی فرار کرد که از مردم ناامید شد
تا روزی جریان مجاهدین خلق رو به رشد بود که مردم خیال میکردند مذهبی هستند، اما بعد از انقلاب که مردم دست آنها را خواندند و متوجه شدند مذهبی نیستند و منافق هستند، سبب شد به تدریج حمایت خود را از این گروه کنار بگذارند. آنها هم برای اینکه از نظر مالی حمایت شوند به قدرتهای دیگری پناه بردند که روزگاری ادعای مبارزه با آنها را داشتند و برای بقای خود به شعارهای عوام فریبانه متوسل شدند.
مسعود رجوی زمانی فرار کرد که از مردم ناامید شد. وقتی دید مردم دیگر به وی کمک نمیکنند، پایگاهش را از دست داده و دستش رو شده است، اربابانش در خارج از ایران تحویلش گرفتند و کمکهای مالی و تبلیغاتی فراوانی کردند.
بانوان در سازمان منافقین چه جایگاهی داشتند و چه نقشی ایفا میکردند؟
در ابتدا تعداد زنان خیلی کم بود و حتی تا مدتی یک عضو خانم نیز نداشتند، اما به دلایل امنیتی و پوشش امنیتی به شکل گستردهای دختران، خواهران و افراد وابسته به خود را عضو گیری کردند و مجبور شدند خیلی چیزها را رعایت نکنند. زمانی که نیمه جنوبی تهران خیلی برای آنها توسط ساواک قرمز شد سازمان احساس خطر کرد و فعالیت خود را به شمال شهر منتقل کردند. در این منطقه بانوان باید با پوشش مرسوم شمال شهر که به حجاب توجهی نمیشد بیرون میآمدند. سازمان از آن زمان تاکنون از بانوان به عنوان ابزاری برای پوشش فعالیتهای خود استفاده میکند.
از نماز ظاهری رجوی تا بهانه برای دیدن رنگارنگ
خاطرهای از هم بند بودن با مسعود رجوی و موسی خیابانی دارید؟
آنها در ظاهر نماز میخواندند و در بند به تشکیلات و تعلیمات خود ادامه میدادند. عصرهای جمعه از تلویزیون برنامهای خیلی مبتذل به نام «رنگارنگ» پخش میشد، از ۱۱۰ نفری که در بند ۶ بودیم بیش از ۹۰ نفر میرفتند و این برنامه را تماشا میکردند. من، مرحوم هاشم امانی، شهید عراقی، حسین شریعتمداری، آیت الله ربانی شیرازی و... در جمع آنها حاضر نمیشدیم.
استدلال مسعود رجوی برای دیدن برنامه این بود که دو دنیای ذهن و عین داریم. رژیم که ما را به زندان آورده هدفش قطع ارتباط ما با دنیای عین است و میخواهد در دنیای ذهن باقی بمانیم، اما با دیدن این برنامه رئالیسم یا واقع گرا میشویم و این برنامه تنها وسیله برای حفظ ارتباطمان با دنیای عین و وصل به این دنیاست. با این بهانهها اقدامات خود را توجیه میکردند.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، چهره واقعی سازمان منافقین علنی شد. از دوران مقابله با منافقین صحبت کنید.
۵ سال در زندان قصر بودم و پس از پیروزی انقلاب، از بهمن سال ۵۷ تا بهمن سال ۵۸ مهمترین کار من مبارزه با گروهکهای ضد انقلاب به ویژه منافقین بود، به دبیرستانها، دانشگاهها، ادارات و کارخانجات قزوین و به ویژه تهران میرفتم و سخنرانی میکردم. برای نمونه، ۱۲ جلسه با حضور علی اکبر ولایتی، غرضی، بنکدار و لواسانی راجع به منافقین صحبت کردیم و به بررسی ریشههای انحراف آنها پرداختیم.
در این برهه بود که توسط منافقین تهدید شدم، البته به لطف خدای متعال کاری از پیش نبردند. زمانی که در زنجان بودم یکبار دیگر تهدیدم کردند، حتی یک بار از یک گروهک تروریستی اسنادی به دست آمده بود که طرح ترور همسرم که رئیس مرکز تربیت معلم دخترانه زنجان بود را کشیده بودند. ۱۲ شب تماس گرفتند که همسرم صبح سر کار نرود و فقط یک روز سر کار نرفت و تحت الحفظ به کارش ادامه داد.
منافقین که در بحثهای نظری کم میآوردند، دست به اسلحه میبردند
در آن روزها دعوتی از سوی دانشجویان مسلمان دانشگاه گیلان از یکی از خواص وقت شده بود که ایشان، چون وقت نداشت آقای مرتضی نبوی و بنده راهی رشت شدیم. به دلیل حاکم بودن فضا در اختیار منافقین و گروههای مارکسیستی، فضای غربت برای بچهها ایجاد شده بود، حدود سه ساعت مناظره در محوطه باز دانشگاه برگزار شد و با ارائه اطلاعاتی که از گروهکها به ویژه منافقین کردیم آنها کم آوردند.
غروب همان روز در مسجد کاسه فروشان رشت جلسه پرسش و پاسخ برگزار شد و مسجد مملو از جمعیت بود و باز هم منافقین در بیان استدلال و حرفهای منطقی ناکام ماندند.
روز سومی که در رشت بودیم، امام دستور داد به حمایت از مهندس بازرگان راهپیمایی برگزار شود که همراه مردم شرکت کردیم و بعد از ظهر همان روز در بزرگترین مدرسه دخترانه رشت (فروغ) مناظرهای برگزار شد و بعد از اجرای سه برنامه در دو روز اوضاع در رشت به طول کلی متفاوت شد. البته در قزوین هم در مناظراتی شرکت کردم و باز هم منافقین کم آوردند. منافقین به دلیل اینکه از نظر بحثهای نظری و منطقی کم آوردند و مجبور شدند دست به اسلحه ببرند و برخورد فیزیکی کنند و احساس ناامنی کردند. منافقین به این دلایل از سوی مردم طرد شدند و به دشمنان این آب و خاک پناه بردند.