من وخواهرو برادرم از همان دوران کودکی همواره قربانی اختلافات شدید خانوادگی و زندگی آشفته و بی سروسامان پدر و مادرم بوده ایم تا حدی که پدر معتادم برای تامین هزینههای اعتیادش مرا با کمربند سیاه و کبود کرد و مادرم نیز به همین دلیل به دادگاه رفت و او را به جرم کودک آزاری محکوم کرد، اما این کینه عجیب به جایی رسید.
زن ۲۳ سالهای که مدعی بود زندگی اش در آستانه فروپاشی قرار دارد، با بیان این که تقدیر سیاه من به زندگی آشفته پدر و مادرم گره خورده است، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: هنوز به مدرسه نمیرفتم که متوجه شدم پدرم مردی معتاد است و ساعتهای زیادی را پای بساط مواد مخدر میگذراند.
به همین دلیل او و مادرم مدام با یکدیگر مشاجره میکردند و درگیری داشتند چرا که مادرم در یک شرکت خصوصی کار میکرد و پدرم انتظار داشت درآمدش را به او بدهد. با آن که پدرم خیاط بود، اما به دلیل اعتیادش نمیتوانست کار کند و همواره مادرم او را از پاتوقهای استعمال مواد مخدر بیرون میکشید. او شبها نیز به خانه نمیآمد و هیچ پولی برای مخارج زندگی نمیداد. او، من و خواهر و برادر کوچک ترم را به شدت کتک میزد تا مادرم را مجبور کند مقداری از درآمدش را به او بدهد!
پدرم آرام آرام به سرقت رو آورد و به اموال مردم دستبرد میزد تا بتواند مخارج اعتیادش را تامین کند. مادرم برای حفظ آبروی خودش، چند بار او را در مراکز ترک اعتیاد بستری کرد تا زندگی اش از این بی سر و سامانی نجات یابد، ولی هیچ فایدهای نداشت. روزگار تلخ ما به همین ترتیب سپری میشد تا این که روزی پدرم برای گرفتن پول از مادرم، کمربند را برداشت و به جان من افتاد. آن قدر کتکم زد که همه پیکرم سیاه و کبود شده بود. مادرم با دیدن این کبودی ها، دیگر طاقت نیاورد و در حالی که من ۱۵ ساله بودم، شکایت به قانون برد و دادگاه هم پدرم را به جرم کودک آزاری محکوم کرد، اما این ماجرا کینه عجیبی را در دل پدرم به وجود آورد تا جایی که مدعی شد من دیگر دختر او نیستم و سپس به اولین خواستگارم پاسخ مثبت داد.
«حسینعلی» تک پسر یک خانواده ۷ نفره بود که از همسرش در دوران عقد طلاق گرفته و بعد از مرگ پدرش نان آور خانواده شان بود. خلاصه پدرم در حالی مرا پای سفره عقد نشاند که خودش در هیچ مراسمی بعد از خواستگاری، شرکت نکرد و این گونه سرزنشهای نامزدم و خانواده اش آغاز شد. این درحالی بود که پدر و مادرم نیز طلاق عاطفی گرفته بودند و جدا از هم زندگی میکردند. بالاخره من زندگی مشترکم را در منزل مادرشوهرم شروع کردم، ولی همواره نگران پدر و مادرم بودم. در این میان یک روز به خاطر دعوای خواهر و برادرم در منزل، مادرم که با چاقو در حال تهیه غذا بود، به سمت برادرم رفته تا او را از کتک زدن خواهرم بازدارد، اما این موضوع بهانهای به دست پدرم داد تا از مادرم به خاطر چاقوکشی و تهدید برادرم شکایت کند. از آن روز به بعد دیگر ارتباط پدر و مادرم با یکدیگر به طور کلی قطع شد و در کشاکش طلاق بودند.
این رفتارها موجب شده بود تا خانواده همسرم هیچ ارزش و اعتباری برای من و خانواده ام قائل نباشند. آنها همواره مرا سرزنش میکردند و با نیش و کنایههای تلخ، آزارم میدادند. خانواده ام به شدت موجب سرشکستگی ام بودند و من چارهای جز تحمل نداشتم تا این که روزی خواهر شوهرم از او مقداری پول خواست. با آن که ما در تنگنای شدید اقتصادی بودیم، ولی همسرم از دوستانش پول قرض کرد و به خواهرش داد. زمانی که به او اعتراض کردم، دوباره به خانواده ام توهین کرد و مرا که باردار هم بودم زیر مشت و لگد گرفت و فریاد زد: «کسی اعتراض میکند که خانواده درستی داشته باشد! نه تو که ...»
حالا هم وقتی به گذشته میاندیشم به این نتیجه میرسم که اگر پدر و مادرم کمی به فکر من و خواهر و برادرم بودند، شاید امروز این گونه تحقیر نمیشدم.
به دستور سرگرد جواد یعقوبی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی)، رسیدگی به این پرونده با دعوت از شوهر زن ۲۳ ساله در دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.