تقویم را که مرور میکردم، دیدم که چقدر زود به شانزدهم آذرماه رسیدهایم؛ درست همین یکسال پیش بود که با کمک همکارانم در تدارک تهیه یک مستند برای ششمین سالگرد شهادت دو شهید مدافع حرم گردان ۱۰۸ امام حسین (ع) شهرستان برخوار بودیم. شهیدان مرتضی زارع و سجاد مرادی.
«آقا مرتضی» و «آقا سجاد» یکی از آن هزاران مدافع حرمی هستند که برای دفاع از حریم اهلبیت عصمت و طهارت به پا خواستند و در این مسیر توفیق شهادت نصیبشان شد.
شهید مرتضی زارع ۲ تیرماه سال ۱۳۶۴ در محله اسلام آباد خورزوق چشم به جهان گشود. شهید سجاد مرادی هم ۲۸ دی ماه سال ۱۳۶۱ در روستای آورگان (سد چغاخور) از توابع شهر بلداجی شهر بروجن استان چهارمحال و بختیاری چشم به جهان گشود.
این دو شهید مدافع حرم که سر انجام پس از ورود به سپاه، در گردان ۱۰۸ امام حسین (ع) شهرستان برخوار مشغول به کار بودند، پس از اعزام به سوریه، همزمان با هم در ۱۶ آذرماه سال ۱۳۹۴ به فیض عظیم شهادت نائل میآیند و پیکر پاک شهید زارع در گلزار شهدای محله اسلام آباد خورزوق و پیکر پاک شهید مرادی در قطعه مدافعان حرم گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده میشود.
حالا به مناسبت هفتمین سالگرد شهادت این دو رفیقِ شفیق، با چند تن از همکاران و همرزمانشان به گفتگو پرداختم؛ ابتدا به سراغ فردی میرویم که خود از مدافعان حرم است، اما تقدیر، شهادت او را محقق نکرد و با لب تشنه از چشمه برگشت.
عبدالرضا ملکیان میگوید: آقا سجاد و آقا مرتضی یکی از کسانی بودند که در گردان ما، همیشه خنده بر لب داشتند؛ واقعا با یکدیگر همکار و همرزم بودیم و حاضر بودیم برای یکدیگر جان بدهیم! مانند یک برادر رفت آمد و خانوادگی داشتیم و به مسافرت میرفتیم؛ خوش اخلاقی آقا مرتضی و آقا سجاد آنقدر محرز شده بود که حتی خانوادههایمان هم این را میگفتند.
یکی دیگر از ویژگیهای این دو شهید بزرگوار، سادگی و بیریایی بود و همیشه رضای خدا را مدنظر داشتند.
در سختیها خم به ابرو نمیآورد
ملکیان با بیان یک خاطره مصاحبه را ادامه میدهد: یک روز باران شدیدی بارید، خانه آقا مرتضی طبقه همکف بود، باران به قدری شدید بود که آب به داخل خانه آقا مرتضی رفته بود و همه وسایل زندگیاش غرق در آب بود؛ فرمانده گردان آن روز با آقا مرتضی تماس گرفت و جویا شد که چرا سر کار نیامده، بعد از اینکه آقا مرتضی داستان را برای فرمانده گردان تعریف کرد، فرمانده گردان هم تدبیر کرد و گفت امروز همه باید به کمک آقا مرتضی برویم.
در آن شرایط شاید هر کس دیگری بود، خیلی بهم ریخته و عصبی بود از اینکه تمام وسایل زندگیاش غرق در آب شده، ولی آقا مرتضی خم به ابرو نیاورد و میخندید؛ در تمام سختیها ما اخم آقا مرتضی را ندیدیم و مدام خنده بر لب داشت.
پاسداری که خودش را از بسیجیها جدا نمیدید
آقا مرتضی همیشه در دورههای آموزشی تکمیلی، خودش را از بسیجیها جدا نمیکرد. بعضی وقتها میشد که در دوره آموزشی تکمیلی، چادرهای فرماندهان و عوامل با چادرهای بسیجیان کمی فاصله داشت، آقا مرتضی همیشه کنار بسیجیها بود و از آنها فاصله و جدایی نداشت. او به طور عجیبی با بسیجیهای گردان اُخت شده بود و با هم گرم میگرفتند.
به سراغ یکی دیگر از همکاران شهید مرتضی زارع میرویم؛ او تجربه دفاع از حرم حضرت زینب (س) در سوریه را نداشته، اما مدافع حرمِ جمهوری اسلامی ایران است.
سعید آقابابایی در ابتدای مصاحبه از تاریخچه ورود شهید زارع به سپاه میگوید: آقا مرتضی از سال ۱۳۸۹ پس از طی کردن دورههای آموزشی، مستقیم به گردان ۱۰۸ امام حسین (ع) معرفی و از همان سال آشناییما با ایشان شروع شد.
او درباره ویژگیها و خصلتهای شهید زارع مانند همکارش میگوید: آقا مرتضی دو خصلت خیلی خوب داشت، یکی اینکه اهل نماز شب بود و دوم اینکه بسیار خوشرو، خوشبرخورد و خوشاخلاق بود.
خاطره جالبی از نماز شب خواندن شهید زارع
آقابابایی با بیان خاطرهای از شهید زارع مصاحبه را پیمیگیرد: یک شب با یکی از دوستان درحال عزیمت به یک ماموریت کاری بودیم؛ همکارم همینطور که در تلفن همراهش درحال زیر و رو کردن مخاطبینش بود، ناگهان گفت «زنگ بزنیم آقا مرتضی ببینیم بیدار هست یا نه». ساعت ۲ بامداد بود، تماس گرفت، دو بوق خورد و آقا مرتضی گوشی را جواب داد. بعد از سلام و احوالپرسی، همکارم به آقا مرتضی گفت «کار خاصی نداشتم فقط خواستم بیدارت کنم که نماز شبت را بخونی» آقا مرتضی هم در جواب از او تشکر کرد.
بعدها که شهادتش محقق شد، همسر شهید زارع تعریف میکرد که آن شب خیلی خوشحال بود و واقعا باور کرده بود که مخصوصی برای نماز شب خواندن او را از خواب بیدار کردهاند.
روایت از خودگذشتی شهید زارع به زبان یکی از بسیجیان
در آخر به سراغ یکی از بسیجیانی رفتیم که دلیل جذب و تداوم حضورش در گردان ۱۰۸ امام حسین (ع) برخوار را اخلاق خوب آقا مرتضی و آقا سجاد عنوان میکند؛ جمالی با بیان یک خاطره از شهید زارع، مصاحبه کوتاه خود را آغاز میکند: یک روز برای برگزاری یک رزمایش به اردوگاه قدس رفتیم، زمستان بود و هوا سرد، من لباس گرم همراه خود نداشتم، به سراغ آقا مرتضی رفتم و به او گفتم من سردم است؛ او بدون اینکه بگوید به من ربطی ندارد اورکت سپاهی خود را از تن درآورد و به من داد.
۱۰ دقیقه بعد دیدم که خودش از سرما درحال لرزیدن است، صدایش کردم و به او گفتم «آقا مرتضی شما که خودتون دارید میلرزید؟!» او در پاسخ به من گفت «تو یک درخواستی از من داشتی، من توانستم این درخواست تو را اجرا کنم» من هم سریع اورکت را از تن درآوردم و به او دادم و یک بوسه هم بر پیشانیاش زدم و خندیدم و رفت.
این خاطره آقا مرتضی من را خیلی آتش زد و هر جا عکسش را ببینم و اسمی از او بیاید، یاد این خاطره میافتم و واقعا دلم برایش میسوزد.