زن ۲۲ ساله که برای رهایی از شرایط اسفبار زندگی اش به دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد پناه آورده بود، درباره ماجرای ازدواجش با جوانی شیشهای گفت: روزی که برای اولین بار کیف مدرسه را برداشتم و راهی کلاس اول ابتدایی شدم تلخترین روز زندگی ام بود؛ چرا که وقتی از مدرسه به خانه آمدم مادرم مرا در آغوش گرفت و گریه کنان برایم تنقلات خرید.
آن روز برادر بزرگ ترم گفت: پدرمان دیگر به خانه نمیآید و برایم معنای طلاق را توضیح داد. اگرچه چیزی از حرفهای برادرم نمیفهمیدم، اما در همان عالم کودکی متوجه شدم که از این پس باید فقط با مادرم زندگی کنیم! خلاصه روزهای سختی را میگذراندیم تا این که مادرم با مرد دیگری ازدواج کرد که او نیز یک دختر و پسر داشت و من که حالا به ناپدری «عمو» میگفتم صاحب یک خواهر و برادر ناتنی هم شدم! آرام آرام روی سعادت را میدیدم؛ چرا که «عموبهرام» مردی مهربان بود و هیچ تفاوتی بین ما و فرزندان خودش نمیگذاشت و در واقع جای پدرم را پر کرده بود. من و برادرم به تحصیل ادامه دادیم تا این که برادرم به خدمت سربازی رفت و بعد هم با دختری ازدواج کرد که در خیابان عاشق او شده بود، البته الان با هم اختلاف دارند و در کشاکش طلاق هستند! با آن که «عموبهرام» مخالف ازدواج آنها بود، ولی به دلیل اصرار برادرم کوتاه آمد تا او احساس نکند که «عموبهرام» برای آن که پدر واقعی برادرم نیست با این ازدواج مخالفت میکند.
در این شرایط من هم آخرین سال دبیرستان را میگذراندم که «رامین» به خواستگاری ام آمد. آشنایی من و او از طریق یکی از همسایگان قدیمی صورت گرفت و من هم به دلیل اعتمادی که به همسایه داشتم و از سوی دیگر هم میخواستم زودتر ازدواج کنم و زندگی مستقلی داشته باشم، به او پاسخ مثبت دادم.
«عموبهرام» هم حرفی نمیزد و با نظر من مخالفتی نداشت. در این شرایط خانواده «رامین» اصرار داشتند که خیلی زود مراسم خودمانی عقدکنان را برگزار کنیم، ولی به احترام ماههای محرم و صفر و با نظر خانواده ام قرار شد بعد از این روزهای عزاداری مراسم عقدکنان برگزار شود.
با وجود این، باز هم از این فرصت برای شناخت بیشتر «رامین» استفاده نکردیم تا این که من پای سفره عقد نشستم و دوران نامزدی ما شروع شد. برخی رفتارها و اخلاقهای خاص نامزدم مرا رنج میداد. او که در مجالس عروسی و عزا آشپزی میکرد، صبحها تا بعدازظهر میخوابید و شبها سر کار میرفت و در هیچ کدام از مجالس خانوادگی یا دورهمیهای فامیلی حضور نداشت. وقتی به او اعتراض میکردم خیلی راحت مرا قانع میکرد که حوصله جمع را ندارد و دوست دارد نزد خانواده اش باشد.
من هم به نظرش احترام میگذاشتم و نمیخواستم او را مجبور به کاری کنم که دوست ندارد! ولی هنوز سه ماه از مراسم عقدکنان ما نگذشته بود که یک روز به طور اتفاقی او را در حال مصرف مواد مخدر صنعتی (شیشه) دیدم و تازه فهمیدم که او از شش سال قبل در مرداب مواد افیونی دست و پا میزند و خانواده اش نیز به همین دلیل عجله داشتند که زودتر مراسم عقدکنان را برگزار کنند! سقف اتاق دور سرم میچرخید و نمیدانستم با این شرایط چگونه کنار بیایم. حالا متوجه شدم که او چرا از دورهمی و شب نشینیهای خانوادگی فراری بود و صبحها تا بعدازظهر در خواب به سر میبرد! اشک ریزان نزد پدر «رامین» رفتم و ماجرا را برایش بازگو کردم، ولی او نه تنها کاری برایم انجام نداد بلکه مدعی شد مسئولیت پسرش تا قبل از ازدواج به عهده او بود و اکنون دیگر کاری به «رامین» ندارد و من باید برای زندگی خودم تصمیم بگیرم! او حتی دست «رامین» را گرفت و او را به خانه ما آورد و دیگر هیچ وقت سراغ او نیامد! در این شرایط «رامین» هم با سروصدا و فحاشی آبروریزی میکرد و مرا کتک میزد.
بالاخره «عموبهرام» به کمکم آمد و چند بار «رامین» را در مراکز ترک اعتیاد بستری کرد، ولی او هر بار در مدت کوتاهی دوباره به مصرف مواد مخدر ادامه میداد به طوری که گاهی او را در پاتوقها و بیغولهها پیدا میکردیم. خلاصه چهار سال از دوران عقد ما گذشته بود که برای آخرین بار و در حدود ۱۷ ماه قبل، «عموبهرام» او را بستری کرد و به او گفت: این آخرین بار است که هزینههای ترک اعتیادش را میپردازد، اگر ترک کند باز هم او را یاری میکند وگرنه دیگر کاری به کارش ندارد!
«رامین» هم که دیگر از این وضعیت خسته شده بود، اعتیادش را کنار گذاشت و «عموبهرام» هم برایش کاری در یک شرکت پیدا کرد و حتی مبلغی پول هم برای خرید یک پراید دست دوم در اختیارش گذاشت.
این گونه بود که بعد از پنج سال دوران نامزدی بالاخره ما زندگی مشترکمان را در منزل پدر شوهرم آغاز کردیم؛ چرا که خانواده «رامین» هم بعد از ترک او خوشحال شده بودند، ولی باز هم در کوچکترین امور زندگی ما دخالت میکردند. «رامین» هم که حالا اعتیادش را کنار گذاشته بود مرا در شأن خانوادگی خودش نمیدانست و مدام به بهانههای مختلف کتکم میزد. کار به جایی رسید که دیگر نمیتوانستم این شرایط را تحمل کنم به همین دلیل یک روز بعد از آن که «رامین» مرا به شدت کتک زد با مادرم تماس گرفتم و موضوع را بازگو کردم. وقتی خانواده ام به خانه ام آمدند ناگهان رامین ناسزای بسیار رکیکی به مادرم گفت که او هم از شدت عصبانیت به گوش همسرم سیلی زد!
به طوری که این ماجرا به درگیری شدیدی انجامید و رامین با دسته جاروبرقی به سوی مادرم حمله ور شد. «عموبهرام» برای میانجی گری دخالت کرد، اما رامین لیوان شیشهای را روی سر او کوبید و خون فواره زد به گونهای که اکنون روی سرش حدود ۱۸ بخیه خورده است! در این گیرودار خواهر رامین هم وارد ماجرا شد که «رامین» ناخواسته او را هل داد و دست خواهرش هم شکست! زمانی که با پلیس ۱۱۰ تماس گرفتیم، رامین ادعا کرد که ما او را کتک زده ایم! ولی بعد از چند ساعت از رفتارش پشیمان شد و به من پیامک داد که به خانه برگردم تا با هم صحبت کنیم در همین هنگام دوباره برادرش دخالت کرد و باز هم رامین مدعی شد که باید با دختری در شأن خانوادگی خودش ازدواج کند و ...
پرونده این نزاع خانوادگی با صدور دستوری از سوی سرگرد «جواد یعقوبی» (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد) توسط مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسیهای ویژه قرار گرفت.