روایتی از بهمن ۵۷، خیابان ایران، مدرسه علوی، ته راهروی طبقه دوم، چند پله و در نهایت اتاقی که چشم‌ها را به خود خیره می‌کند.

تاریخ معاصر ایران روایتگر حرف‌هایی است که زمانی مجال و توان گفتنش نبوده است. بیایید با هم به سال‌ها قبل برگردیم و داستان یک وصال را مرور کنیم. وصالی بس خواندنی و شنیدنی.

سکانس اول: روز- داخلی- اتاق پذیرایی

تقویم ساعت دیواری توی اتاق پذیرایی، دوازدهم بهمن را نشان می‌دهد. سرمای زمستان ۵۷ استخوان سوز است، اما چه اهمیت دارد، مرد و زن، پیر و جوان به سمت فرودگاه مهرآباد راه افتاده‌اند. مرد هم شال و کلاه می‌کند، دختر یکساله‌اش را در بغل می‌گیرد و در سیل جمعیت گم می‌شود.

سکانس دوم: روز-خارجی- فرودگاه مهرآباد

نقل و شیرینی، گلدان و ریسه‌ها گرما بخش صبح زود خیابان‌های تهران شده. دل توی دل هیچکس نیست. همه چشم انتظارند. ساعت ۹ و سی دقیقه صبح است که یکدفعه نوای «الله اکبر» همه جا را پر می‌کند. مرد دخترش را روی شانه‌هایش گذاشته و الله اکبر گفتن‌های بچگانه دختر، هم‌صدای ملت می‌شود. حالا در خروجی هواپیما باز شده و امام خمینی با همراهی مهماندار فرانسوی از پله‌ها پایین می‌آید.

اشک و لبخند، هیجان و خوشحالی و شعف دیدار یار وصف نشدنی است. دخترک روی شانه‌های پدر جا به جا می‌شود، دست روی گونه‌های او می‌کشد و صورت خیس از اشک بابا را پاک می‌کند. همه رهسپار بهشت زهرا می‌شوند تا دل به دل حرف‌های امام دهند. شیرینی این دیدار همه روز از ذهن و قلب مرد بیرون نمی‌رود، همه اش پی این است که بیشتر و بهتر امام را ببیند.

سکانس سوم: شب-داخلی- مدرسه رفاه تهران

حالا شب شده. مدرسه رفاه هیاهوی روز را پشت سرگذاشته و در سکوت به سر می‌برد. یکدفعه در عقبی حیاط کوچک مدرسه را می‌زنند.

چند نفری برای حفظ و حراست آنجایند. اسلحه که ندارند، چوب به دست و با احتیاط در را باز می‌کنند.

باورشان نمی‌شوند، همه روز آرزوی دیدنش را از راه دور داشتند و حالا امام خمینی و حاج احمد آقا پیش رویشان ایستاده‌اند.

لحظه‌ای زمان متوقف می‌شود. کمی بعد، با دعوت سیدعلی خامنه‌ای، امام و حاج احمد آقا به داخل می‌آیند.

«امام آمد، امام آمد» یکی با ذوق این را فریاد می‌زند و کمی بعد پنجاه-شصت نفر پایین پله‌های طبقه دوم جمع شده‌اند تا امام خمینی را سیر ببینند. امام خمینی به طرف پله ‏های سرسرا که به طبقه دوم ختم می‌شود می‌رود، تا با مردم حرف بزند.
مرد هم در بین جمعیت است، امام از پله ‏ها بالا رفته، همین که به پاگرد می‌رسد، رویش را به جمعیت کرده و چهارزانو می‌نشیند روی زمین.

وقتی بقیه می‌بینند امام روی زمین نشسته، آن‌ها هم متوقف می‌شوند. امام با تبسّم محبت آمیزی از آن‌ها احوال پرسی کرده و شروع می‌کند به صحبت. آن ده، پانزده دقیقه‌ای که امام در روی پله‏‌ها با تبسم قشنگش برایشان حرف می‌زند. مرد خوش خوشانش شده و دوست ندارد حتی لحظه‌ای را از دست دهد و جملات امام را در هوا می‌قاپد و دیوارکوب ذهنش می‌کند.
روز بعد هم سیل مشتاقان امام آمدند، خیلی زیاد هستند و مدرسه کوچک. پس رزق بودن امام از مدرسه رفاه به مدرسه علوی که بزرگ‌تر و دو در است، می‌رسد.

سکانس چهارم: روز-داخلی- مدرسه علوی تهران

مرد کارهایش را سر و سامان داده، اما بی سر و سامان به راه می‌افتد، یکدفعه خود را در خیابان ایران و رو به روی مدرسه علوی می‌بیند. مدرسه‌ای بزرگتر از فرهنگ که از یک درش می‌توانی وارد شوی و از در دیگرش خارج.
تا به حال اینقدر شوق مدرسه رفتن نداشته، اما این مدرسه کجا و مدرسه‌های قبلی کجا. اینجا معلمی به وسعت تاریخ را در خود جای داده.

مرد در کنار آدم‌های دیگر، کمی منتظر می‌ماند. در همین اثنا، امام در همان اتاق مشرف به حیاط با چند نفری ملاقات خصوصی دارد. «چه سعادتی، خوش به حالشان»، این‌ها را مرد ناخودآگاه به زبان می‌آورد و کمی بعد با هماهنگی انتظامات به داخل می‌رود. خیره به پنجره طبقه اول مدرسه است که چشمش به دیدن امام روشن می‌شود، انگار دنیا و همه متعلقاتش را به او داده باشند، گل از گلش می‌شکفد. همزمان صدای تکبیر مردم بلند می‌شود.

مرد یک بار دیگر هم می‌آید این بار همسر و دخترش هم آورده است. بس که بی تابی می‌کردند و شوق دیدار داشتند. جمعیت بیشتر از همیشه است. همه با احترام به سالن آمفی تئاتر در طبقه بالا هدایت می‌شوند و امام را می‌بینند، پسربچه‌ای روی دست، به امام می‌رسد و امام دست نوازش بر سرش می‌کشد. همه در سکوت به حرف‌های امام گوش می‌دهند و مثل تشنه‌ای هستند که به آب رسیده است.
(برگرفته از طبیب دلها، به قلم دکتر سید حسن عارفی، مؤسسه چاپ و نشر عروج، ۱۳۷۶، صص ۳۶-۴۲)

سکانس پایانی- شب- داخلی- مدرسه علوی

مدرسه علوی حالا تبدیل به جغرافیایی تاریخی شده. مدرسه چند طبقه و کلاس‌های درسی که با ساده‌ترین امکانات مفروش است.
از میان آنها، اتاقی در ته راهرو که چند پله خورده، چشم‌ها را به خود خیره می‌کند. هیچ مختصات خاصی ندارد، فروش‌هایش ارزان قیمت و (۵/۲ در ۵/۳ متر) و بدون تجهیزات اضافی است، در کنار آن پتویی چندلا شده و پشتی‌ای برای نشستن قرار دارد. دقیقا به همین سادگی و بی آلایشی، این ترجمان عملی مبارزه با طاغوت و اینجا اتاق استقرار سید روح‌الله موسوی خمینی است.
او که با دست‌های تهی از اسلحه، ولی مشت‌های گره‌کرده کاخ‌های طاغوتیان را به لرزه در آورده و اتاق فرماندهی‌اش کمترین امکانات زیستن را دارد. او که به زندگی بسیاری، روح داده و امیدی دیگر برای ادامه دادن است.

منبع: فارس

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.