گفتم دست بیبی و بگیرم و برای زیارت مشهد بیارمش. چند وقتی بود که بیبی هوای مشهد کرده بود و اول و آخر تمام دعاهاش میگفت، انشاالله نمیرم و یک بار دیگه گنبد طلای آقاجانم و ببینم.
بیبی پاک دستِ از اون مادربزرگای مهربون و دوست داشتنی از اونا که تسبیحش بوی خدا میده و نفسش بوی بهشت.
قرار بود برای سال تحویل امسال حرم باشیم و بیبی روهم به آرزوش برسونیم. یه عکس یادگاری تو حرم، با چند تا از سوغاتیای مشهد برای اقوام، دقیقا همون چیزی بود که بیبی میخواست.
وقتی رسیدیم مشهد، اول بیبی رو بردم حرم؛ وقتی نگاهش به گنبد طلای آقاجان افتاد، بغض کرد و چادر گلدار قشنگنش و کشید رو صورتش.
شنیدم که بیبی آروم زیرلب گفت: آقاجان همه عاشقات و بطلب بیان این گنبد طلاییت و برای یک بارم که شده ببینن.
بیبی با اون چادر گلدارش و لبخند از ته دلی که همیشه روی صورتش بود، یه گوشه از حرم امام رضا (ع) نشست و شروع کرد به دعا کردن. انگار رو زمین نبود و دلش پر کشیده بود رو همون گنبد طلایی که آرزوش و کرده بود.
زیارت نامه خوند و کلی بهش خوش گذشت. تهشم عکس یادگاری بیبی رو با حرم امام رضا(ع) انداختم و اون عکسم رفت کنار عکسای دیگه بیبی و بابابزرگ توی آلبوم عکساشون. از اون عکسای یادگاری قشنگی که یه خاطره خیلی خوب واسه بیبی و من داشت.
بعد از اون زیارت چند بار دیگه تاوقتی مشهد بودیم بیبی رو بردم حرم و آخرسر با کلی دلتنگی از مشهد و حرم آقاجان خداحافظی کرد و رفتیم دیار خودمون.