شهید محمدرستمی سال ۱۳۴۳ در روستای ریز بوشهر در خانوادهای کشاورز چشم به جهان گشود. دوران نوجوانی او همزمان شده بود با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی. محمد مانند خیلی از هم سن و سالهایش اوقات نوجوانیاش را به جای بازی در کوچه پس کوچهها به مشق دفاع در مناطق جنگی گذراند تا نهایتاً سعادت شهادت را از آن خود کرد. او دوم مرداد ۱۳۶۱ در عملیات رمضان با رمز یا صاحب الزمان ادرکنی به شهادت رسید. گفتوگوی ما با «حیدر رستمی» برادر شهید را پیشرو دارید.
چه شد که محمد راه جهاد و شهادت را برگزید؟
به نظر من، شهدا در طول زندگیشان شهیدانه زندگی کردند و یار امام زمانشان بودند. وطنشان را دوست داشتند و برای کشور و دینشان از جان مایه گذاشتند. برادرم کسی بود که به فقرا و نیازمندان رسیدگی میکرد. به پدر و مادرش احترام میکرد. در نامههایی که از جبهه میفرستاد مینوشت از مرگ بیشتر بترسید و خودتان را برای زندگی ابدی آخرت آماده کنید.
در زمانی که فقر مادی بر ایران حاکم بود خانواده ما مستثنی از رنج جامعه نبودند ما با درد و محرومیت آشنا بودیم. در این خانواده محمد با رفتار حسنه در مسجد و تکایا فعالیت میکرد. شوق رفتن به جبهه باعث شد درسش را تا سوم راهنمایی رها کند و با رزمندگان راهی جبهه شود و با شرکت در عملیاتهای مختلف سرانجام در سن ۱۸ سالگی به شهادت رسید.
چند برادر و خواهر بودید و شغل پدر چه بود؟
پدرم کشاورز بود. چهار برادر بودیم و پنج خواهر، محمد ششمین فرزند بود من فرزند ارشد خانواده هستم. اجازه بدهید خاطرهای برایتان تعریف کنم؛ چند سالی از شهادت برادرم گذشته بود من در پالایشگاه گاز جم مشغول بودم. به اتفاق عدهای از همکاران برای ساخت سایبان در گلزار شهدای ریز (جنت الشهدا) رفته بودیم. اول به قبر برادرم رسیدم سوراخی بزرگ پایین قبر برادرم ایجاد شده بود. از آنجا بوی خوشی میآمد. جریان را به همکارانم تعریف کردم و همگی از این اتفاق تعجب کرده بودند.
برادرتان در چه عملیاتی به شهادت رسیدند؟
در تک رمضان شهید شد. قبل از آن هم در بیش از پنج عملیات شرکت کرد. پنج بار مجروح شد. آخرین بار که مجروح شد و از جبهه برگشت بدنش پر از ساچمه و ترکش بود. مرحوم پدرم به او گفت برای رفتن به جبهه فراخوان دادهاند. ما نشسته بودیم که ناگهان محمد بلند شد و باز برای اعزام مجدد اقدام کرد. پدرم گفت هنوز مجروحی چطور میخواهی بروی بجنگی؟ برادرم گفت بابا اگر میآمدی جبهه میدیدی که مدد از خدا و توسل به حضرت زهرا (س) به انسان قدرت میدهد، چنین حرفی نمیزدی. بعد گفت وقتی میبینم بعثیها حمله کردند زنان و دختران را به اسارت بردند، دیگر نمیتوانم اینجا بمانم.
مرحوم پدرم با شنیدن این حرفها گریهاش گرفت و گفت برو. برادرم زمان انقلاب فعالیت زیاد داشت. دائم در جلسه با کسانی بود که به جبهه نرفته بودند و تشویقشان میکرد که راهی جبهه شوند.
وداع آخرش خاطرتان مانده است؟
اول صبح یکی از روزهای ماه رمضان بود. من خواب بودم. محمد میخواست خداحافظی کند. بیدار نشدم شاید از رفتنش پشیمان شود. چون بدنش زخمی و مجروح بود. دلم میخواست بماند استراحت کند. محمد به چهارچوب در دست زد. میخواست خداحافظی کند. دید خوابم، رفت. کمی بعد بیدار شدم. بسیج نزدیک خانه ما بود. به بسیج رفتم بلکه خداحافظی کنم. دیدم رفته است! گویا از کنار جاده ماشین گرفته و رفته بود. صبح حرکت کرده و شب به عملیات رسیده بود.
نحوه شهادتش چطور بود؟
دوستانش میگفتند موقعی که محمد تیر خورد و مجروح شد، دشمن با تانک جسدش را دور زد. وقتی پیکرش را آوردند مشتی خون و استخوان بود. پدر و مادرم میخواستند نگاهش کنند نمیتوانستند! من رفتم توی قبر تا پیکر پاره پاره شده را دفن کنم.
شما هم در جبهه حضور داشتید؟
من یک سال در جبهه بودم. در عملیات خیبر و کربلای دو، سه و چهار و در آزادسازی خرمشهر حضور داشتم. کسانی در جبهه حضور داشتند که وقتی آنها را نگاه میکردید باورتان نمیشد این همه دلاوری و شجاعت را در آنها ببینید، خداوند به رزمندگان قدرت و شجاعت میداد. موقع حمله ائمهاطهار را میدیدند و واقعاً خداشناس بودند.
منبع: روزنامه جوان