حجتالاسلام والمسلمین مسعود عالی سخنران مذهبی، درمورد اصحاب سیدالشهداء (ع) بیان کرد: جمع اصحاب امام حسین (ع) در روز عاشورا فدای یکدیگر میشدند که همین موضوع را در جنگ هشت ساله ایران هم دیدیم تا جایی که منیّتها را زیر پا گذاشته بودند.
نافع بن هلال گفت در شب عاشورا، سیاهی پشت خیمههای خاندان اباعبدالله الحسین (ع) در بیابان در حال رفتن بود و ترسیدم که افرادی از سمت دشمن باشند چراکه محاصره بودیم و اطراف ما دشمن بود. به همین دلیل، سریع رفتم که ببینم چه کسی است؟ دیدم فردی است که از خیمهها در حال دور شدن بود و آرام آرام میرفت و دیدم سیدالشهداء بودند و نمیخواستم مزاحم حضرت (ع) شوم و قصدم مراقبت از ایشان بود تا کسی به امام حسین (ع) ضربه نزند. بنابراین، با فاصله میرفتیم و یک مقدار که از خیمهها دور شدیم و حضرت اباعبدالله الحسین (ع) ایستادند و فرمودند: نافع! شما هستی؟ برای چه دنبال من آمده ای؟
نافع بن هلال گفت: در پاسخ امام حسین (ع) گفتم که دریایی از دشمن در اطراف ما وجود دارد و میخواستم مراقب شما باشم و امام حسین (ع) دست من را گرفتند و فرمودند: نافع، هر آن چه خداوند بخواهند همان میشود. سپس، همان طور که دستان مبارک حضرت سیدالشهداء (ع) در دستان من بود با یکدیگر شروع به قدم زدن کردیم و امام حسین (ع) فرمودند: آمدم پشت خیمهها را ببینم تا مطمئن شوم فردا دشمن از این طرف حمله نکند و برای بازرسی این جا آمدم.
نافع بن هلال گفت: همان طور که با امام حسین (ع) میرفتیم ماه میتابید و آسمان را روشن کرده بود و کوه از دور پیدا بود که امام حسین (ع) به من فرمودند: آن دو کوه را میبینی؟ پشت آن دو کوه هیچ خبر و خطری نیست. میخواهی بروی برو. این در حالی است که حضرت سیدالشهداء (ع) چند ساعت قبل با همه صحبت کردند و فرمودند من بیعت را برداشتم تا هر کسی میخواهد برود. چون ممکن بود در جمع و رود بایستی، کسی نرفته باشد در تنهایی هم این موضوع را به ما گفتند.
نافع بن هلال گفت: وقتی حضرت سیدالشهداء (ع) این سخن را فرمودند دلم ریخت. به همین خاطر، او به پای حضرت (ع) افتاد و گفت: کجا بروم؟ عمری دنبال چنین وقتی بودم که در خدمت شما باشم و به فرزند پیامبر اکرم (ص) کمک کنم.
به فرض بروم و جان خود را نجات دهم. آخرش چی؟ بالاخره که باید بمیرم. وقتی خدمت جدّ بزرگوارتان، پیامبر اکرم (ص) رسیدم میفرمایند جان خود را نجات دادید و فرزند من را تنها گذاشتید به پیامبر اکرم (ص) چه جوابی دهم؟
یا امام حسین (ع) اجازه دهید خدمتتان باشیم.
حضرت سیدالشهداء (ع) یاران عجیبی داشتند.
نافع بن هلال گفت: با امام حسین (ع) دور زدیم و برگشتیم و به سمت خیمهها آمدیم. نزدیک شدیم و حضرت زینب (س) جلوی خیمه بودند که اباعبدالله الحسین (ع) دست من را رها کردند و وارد خیمهای شدند که خواهر بزرگوارشان بودند.
نافع گفت: نمیخواستم گوش بایستم و حرفها را بشنوم. ولی به گوشم خورد که حضرت زینب (س) به برادر بزرگوارشان، حضرت سیدالشهداء (ع) فرمودند: برادرم، این یارانت را آزمودی؟ آنها را امتحان کردی؟ فردا پشتت را خالی نکنند؟
نافع گفت: دیدم حضرت زینب (س) به هیچ کدام از ما اطمینان نداشتند. سپس، حضرت اباعبدالله الحسین (ع) فرمودند: اینها یاران باوفایی هستند.
نافع گفت: من سریع نزد یاران و اصحاب رفتم. حبیب بن مظاهر مشغول بود و وقتی من را دید گفت: بنشین. نافع گفت: حبیب جان، حال ندارم. یک چیزی دیدم و شنیدم که حال ندارم. حبیب بن مظاهر گفت: چرا؟ نافع پاسخ داد: دم خیمه، حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) با هم صحبت میکردند که حضرت زینب (س) از ما اطمینان نداشتند که مبادا امام حسین (ع) را تنها بگذاریم.
نافع به حبیب بن مظاهر گفت: حبیب، یک کاری کن. حبیب به عنوان بزرگ اصحاب بلند شد و گفت: همه اصحاب جمع شوند که گریه ام گرفت.
بنی هاشم؛ از جمله حضرت ابوالفضل (ع) و حضرت علی اکبر (ع) هم، آمدند و رو به اصحاب کرد و گفت: حسرت زینب (س) به ما اطمینان ندارند و همین الان، میرویم و تجدید بیعت میکنیم. به خدا قسم، اگر حضرت سیدالشهداء (ع) الان به من اجازه میدادند تنهایی به لشکر دشمن میزدم.
همه بلند شدند و شمشیرهایشان را با خود آوردند و دور خیمه حضرت زینب (س) جمع شدند و سلام کردند: السلام علیکم یا اهل بیت (ع).
این شمشیرها و نیزههای ماست. آماده است که آنها را در سینه دشمن فرو کنیم و با شما هستیم و شما را تنها نمیگذاریم ناموس امیر مومنان (ع)، ما با شما هستیم و اجازه نمیدهیم تعرضی صورت بگیرد.
صدای گریه بلند شد و حضرت زینب (س) فرمودند: خداوند مهربان به همه شما جزای خیر عطا کنند.