شاید فکر کنید رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس در جبهههای جنگ فرصت و یا حتی روحیهای برای شوخی با یکدیگر نداشتند. روایتی که میخوانید خاطرهای از مجموعه داستان «خاطرات پرتقالی» به قلم جواد صحرایی است که خلاف این موضوع را ثابت میکند:
«توی سپاه گلوگاه مستقر بودیم. با خودم گفتم یک کم سر به سر بچهها بگذارم تا خستگیشان در برود. وارد آسایشگاه شدم و خیلی جدی گفتم:
- بچهها! بین شما کسی هست گواهینامه رانندگی داشته باشد؟
آنهایی که تصدیق رانندگی داشتند، دستشان را بالا بردند، آن موقع تعداد ماشینهای سپاه کم و راننده هم نیاز اساسی سپاه بود. بچهها هم دوست داشتند از تمام توانشان در راه خدمت به سپاه استفاده کنند، به خصوص در مأموریتهای تعقیب و گریز.
یکی از بچههایی که دستش را بالا برد، رمضانعلی بود. رو کرد به من و گفت: آقا حقانی! من تصدیق دارم و رانندگی را فوت آبم.
گفتم: مطمئنی میتوانی از عهده اش بربیایی؟
سرش را بالا گرفت و محکم گفت: صد در صد.
نگاهی کردم و گفتم: خب بپر برو بیرون؛ پشت حیاط یک ماشین افتاده، روشنش کن!
بلند شد و پرسید: مشخصات ماشین؟
با لحنی جدی جواب دادم: فرغون.
بعد هم گفتم: فرغون پشت حیاط پارک شده، زبالهها را توش بریز، ببر بیرون سپاه.
رمضان وقتی فهمید شوخی کردم، حسابی بهم ریخت و عصبانی شد.
گفتم: آقای راننده چه فرقی میکند، ماشین چارچرخ باشد یا تک چرخ؟ مهم این است که بتوانی ماموریت سپاه را درست و حسابی انجام بدهی.»
منبع: فارس