چند سالی از روزی که پریسا قبول کرد با امیر کمندی ازدواج کند، میگذشت. برادر پریسا دوست صمیمی امیر بود و دورادور همدیگر را میشناختند. وقتی مهرش به دل امیر افتاد، خانواده امیر به دیدار خانواده مرادی رفتند و وقتی دیدند هر دو خانواده، ساده و آرام هستند، وصلت او با امیر سر گرفت. روزهای سخت و آسان را با شوهرش پشت سر میگذاشت و روزگار میگذراند. حالا بیش از ۳ سال بود که نازنین زهرا به دنیا آمده بود و یک سال هم بود که محمدحسین پا به زندگی آنها گذاشته بود.
تا کارم را تمام نکنم، نمیتوانم بیایم خانه
امیر، برق خوانده بود و بعد از اینکه لیسانسش را گرفت به استخدام سپاه در آمد. سخت در خانه پیدایش میشد. اضافه کار میایستاد و پول اضافهکارش را خرج نیازمندان میکرد. شبها ۹ یا ۱۰ شب میرسید خانه. نبودنش و دیر آمدنش برای اهل خانه آسان نبود. پریسا دلش برای همسرش تنگ میشد و نازنینزهرا هم بهانه بابایش را میگرفت. پریسا که گله میکرد چرا انقدر دیر میآید خانه، میگفت: تا کارم رو تموم نکنم نمیتونم بیام.
نفر وسط، پریسا مرادی، همسر شهید مدافع امنیت امیر کمندی
اگه در دیگ غذای هیأت رو باز کنم، میبینم امیر در آن نشسته!
آخر هفتهها هم اگر میفهمید دوستی، آشنایی، کسی برق خانهاش دچار مشکل شده و از پس هزینههای تعمیر آن برنمیآید، در خانه نمیماند و تا مشکل او را حل نمیکرد، آرام نمیگرفت. محرمها هم که ستاره سهیل میشد. اصلاً انگار نافش را با استکانهای هیأت امام حسین (ع) بریده بودند. زهرا فرجی، مادر امیر برای عروسش تعریف میکند: «امیر از ۶ سالگی، محرم به محرم میرفت آشپزخانه هیأت و میایستاد به استکان شستن و کفش جفت کردن. آن موقع محرم افتاده بود در زمستان و هوا سرد بود. دلم شور دستهای کوچکش را میزد و میگفتم: «خب نکن مادر! تو کوچیکی، چرا این همه لیوان رو تنهایی میشوری؟ خب دستات یخ میزنه!».
اما مرغ امیر یک پا داشت و مثل آدم بزرگها جواب مادرش را میداد: «مامان من دوست دارم به هیأت امام حسین خدمت کنم.»
حالا هم که بزرگ شده و یَلی شده برای خودش و ما و شما، دست از همان هیأت بچگی نکشیده. چون چپدست است نمیتواند در دستهها زنجیر بزند، اما برای کارهای دیگر کم نمیگذارد.
حالا پریسا میدانست شوهرش آچار فرانسه هیأت است. آنقدر همه کارهای هیأت را دست گرفته بود و نمیگذاشت کار هیأت اباعبدالله (ع) به دیگران برسد که یکی از دوستانش میگفت: «اگه دَرِ دیگ غذای هیأت رو باز کنیم، میبینم امیر اون تو نشسته!»
دخترش را چنان دوست داشت که به مادرش میگفت: «اگه یه وقت من نبودم، حواست به دخترم باشه. یه وقت نذاری سختی بکشه.»
تا صبح برایم حرف بزن
بعضی وقتها پریسا از دوری و دیر آمدنهای امیر بیتاب میشد. امیر که به خانه میرسید، مینشست روبروی همسرش و میگفت: «حالا دیگه تا صبح برای توام. حرف بزن باهام. هرچی دوست داری بگو.»
گاهی ۱۲ یا یک شب با همدیگر میرفتند بیرون و قدم میزدند و در گوش هم نجواهای عاشقانه میکردند. انگار نه انگار که امیر قرار است صبح برود سر کار. امیر در گوش همسرش قول میداد حالا حالاها تنهایش نگذارد؛ اما پریسا میدانست امیر دلش شهادت میخواهد. صحبت از رویای شهادت امیر که میشد، به پریسا میگفت: «اگه من به آرزوم برسم، همکارام میان بِهِت خبر میدند که امیر به شهادت رسیده.»
وقتی امیر این را میگفت دل پریسا میریخت پایین. اما چه میتوانست بکند؟ امیرش را همین طور که هست پسندیده بود و عاشقش شده بود. او حتی تحمل شب دیر آمدن همسرش را نداشت، چه برسد به غیبت همیشگی امیر از عاشقانههای شبانهشان.
زهرا فرجی، مادر شهید امیر کمندی در کنار پیکر پسرش
نیم ساعت دیگر میرسم خانه
روزها از پی هم گذشت تا اینکه چهارشنبه ۴ آبان ۱۴۰۱ از راه رسید. از چند روز قبل بلیت سفر مشهد را گرفته بودند و قرار بود فردا با هم عازم حرم امام رضا (ع) شوند. دل پریسا شور میزد آن شب. شام روی گاز در حال آماده شدن بود. بچهها بهانه بابایشان را میگرفتند. پریسا میخواست خودش را مشغول تماشای تلویزیون کند، اما بچهها نمیگذاشتند مامانشان تلویزیون ببیند. تلفن را برداشت و شماره امیر را گرفت: امیر کجایی؟ برای شام نمیای؟
امیر جواب داد: پریسا مگه نمیدونی تهران شلوغ شده؟
پریسا گفت: نه! چرا شلوغ شده؟
امیر با تعجب پرسید: مگه تلویزیون نمیبینی؟ به حرم شاهچراغ حمله کردن.
پریسا که شوکه شده بود، گفت: اِ ... بچهها نمیذارن تلویزیون ببینم. حالا نمیآی؟ بچهها بهونتو میگیرن.
امیر جواب داد: نه، شما شامتونو بخورید. من احتمالاً دیرتر میام. مامان هم بعد اذان بهم زنگ زد، گفت دلم خیلی شور میزنه. امشب نرو خیابون. بهش گفتم نمیتونم نرم، ولی قول دادم نیم ساعت دیگه خونه باشم. خیالت راحت.
پریسا با صدای لرزان پرسید: یعنی تو هم میخوای بری خیابون؟
امیر گفت: آره، تهران شلوغ شده، منم باید برم.
پریسا مکثی کرد و گفت: باشه، پس من غذای بچهها رو میدم، ولی خودم شام نمیخورم، منتظر میمونم تو بیای.
بابا بیاید، او را بغل کنم بعد بخوابم
ساعت ۱۱ شب شد و امیر نیامد. وقت خواب بچهها شده بود، اما نازنین زهرا نمیخوابید. چشمانش را باز نگه داشته بود و میگفت: «مامان! بابا نمیاد؟ من نمیتونم بخوابم.»
پریسا دخترش را نوازش کرد و گفت: «تو بخواب بابا هم میاد.».
اما دخترک قبول نمیکرد. میگفت: «بابا بیاد، بغلش کنم بعد بخوابم.»
نازنینزهرا، دختر شهید کمندی
وقتی یک غریبه تلفن امیر را جواب داد
پریسا که دلش شور میزد و دیگر از پس دلتنگیهای دخترش هم برنمیآمد، به طرف تلفن رفت و شماره امیر را گرفت. تا جواب داد سریع گفت: الو امیر کجایی؟
از آن طرف خط، صدایی که صدای امیر نبود، جواب داد: بله؟
دل پریسا هری ریخت پایین. در این ۶ ـ ۷ سالی که با امیر ازدواج کرده بود، هربار که به امیر زنگ میزد، غیرممکن بود کسی جز خودش جواب بدهد. با دلهره پرسید: «ببخشید، من شماره آقا امیرو گرفتم؟»
صدای غریبه جواب داد: یه ذره شلوغ شده، آقا امیر گوشیشونو تو ماشین جا گذاشتن؛ وقتی برگرده میگم با شما تماس بگیره.
پریسا تماس را قطع کرد، اما دلش طاقت نیاورد و دوباره شماره امیر را گرفت. دوباره همان غریبه گوشی را برداشت. پریسا گفت: من تو خونه تنهام. توروخدا اگه چیزی شده به من بگید. به قرآن قسمتون میدم هر اتفاقی برای امیر افتاده بگید.
غریبه که اوضاع پریسا را اینطور دید، گفت: حقیقتش آقا امیر یک تصادف جزیی با موتور کرده. پاش آسیب دیده. بردنش بیمارستان.
قلب پریسا یک لحظه از کار افتاد، اما خودش را آرام کرد و زیر لب گفت: عیب نداره. بالاخره یکی ـ دو روز تو بیمارستان بستری میشه، خوب میشه برمیگرده خونه. اصلاً خودم ازش مراقبت میکنم خوب بشه.
دوباره به غریبه گفت: «میشه گوشیو بدین امیر؟ میخوام باهاش صحبت کنم.»
غریبه گفت: «آخه پیشش نیستم. نمیدونم کدوم بیمارستان بردنش!»
در خانه مادر امیر چه میگذشت؟
ساعت ۱۲ شب شده بود و هنوز امیر خبر برگشتنش را به مادرش نداده بود. دل مادر عجیب شور میزد و ناآرام بود. تلفن همسرش زنگ خورد. گوشهای مامان زهرا تیز شد که همسرش چه میگوید و چه میشنود. بلند میگفت: نه ... نمیدونم ... امیر چی شده؟
رنگش پریده بود. علی، برادر امیر، از صدای پدر از خواب بیدار شد. وقتی اضطراب پدر را دید، گوشی را از او گرفت و به خیابان رفت. بابای امیر رو به همسرش کرد و گفت: «میگن امیر مجروح شده تو بیمارستانه.»
داوود، پسر دیگرشان هم بیدار شد و دنبال آنها رفت. پدر هم کفشهایش را پا کرد و به خیابان رفت. مادر از خانه بیرون آمده بود و به راه پلهای که همسر و پسرانش در پیچ آن غیب شده بودند، نگاه میکرد. برگشت که لباس بپوشد و به بیمارستان برود، اما صدای خانوادهاش او را به کوچه کشاند.
قدم به خیابان که گذاشت، زانوهای علی خم شد و بر زمین افتاد. لبهایش را از هم باز کرد و رو به مادر گفت: اَ... اَمـ ... اَمیـ ... امیر ...
مادر از همین حرکات علی فهمید امیر شهید شده ... ناگهان انگار در کوچه آنها قیامت بر پا شد...
امیر کمندی؛ شهید مدافع امنیت
امیر فقط زخمی شده!
پریسا هنوز در خانه دلشوره داشت و زیر لب ذکر میگفت که پدرشوهرش با حال گرفته زنگ در خانه را زد. از او خواست لباس بپوشد، بچهها را بردارد و به خانه آنها بروند. میگفت: «حالا که امیر بیمارستانه و خونه نمیاد، بریم خونه ما.»
لباسهایش را پوشید و بچهها را برداشت و راهی خانه مادرشوهرش شد. وقتی رسید، دید برادرش و فامیلهای امیر آن جا هستند و گریه میکنند. تعجب کرد! مامان زهرا را گوشهای تنها گیر آورد و گفت: «مامان! چی شده مگه؟ امیر فقط زخمی شده! چرا اینجوری میکنید؟ چرا همه اومدند؟ زشته خب! کاش به همه نمیگفتید!».
اما گریه امان نمیداد که نفس مامان زهرا بالا بیاید و به پریسا بگوید چه بر سر امیر آمده. برادر پریسا که اوضاع را این طور دید، به او نزدیک شد، نفسی کشید و رو به خواهرش گفت: «آبجی! امیر شهید شده.»
چشمان پریسا گرد شد. نگاهی کرد و گفت: «نه بابا شهید چیه؟ امیر زخمی شده فقط. خوب میشه. همکارش به قرآن قسم خورد که چیزیش نشده.»
هرچه به او میگفتند امیر شهید شده، باور نمیکرد و دلش را به قسم همکار امیر قرص کرده بود. اما دلشوره امانش نمیداد و پشت سر هم زیر لب صلوات میفرستاد. هنوز در شوک زخمی شدن امیر بود. به بقیه میگفت: «بابا! امیر فقط زخمی شده، شهید نشده نگران نباشید. چرا این طوری میکنید؟»
نارنجک دستساز یک آشوبگر که درست به هدف خورد
بعد از چند دقیقه برادرش آمد و گفت: همکارهای امیر زنگ زده و گفتهاند که دارند میآیند اینجا. پریسا این را که شنید، ذهنش رفت طرف روزی که امیر به او گفته بود: «اگه من به آرزوم برسم، همکارام میان بِهِت خبر میدن که امیر به شهادت رسیده.» نمیخواست آنچه را که میفهمید، باور کند.
همکارهای امیر که رسیدند و خبر شهادت همسرش را به او دادند، صدای گریهها در خانه اوج گرفت. شیرینزبانیهای نازنینزهرا و شوکه شدن پریسا نمک بر زخم همه میپاشید و از دردش فریاد میکشیدند.
یکی از همکارهای امیر تعریف میکند: امشب بعد از نماز مغرب و عشاء، خبر دادند منطقه ستارخان شلوغ شده. اغتشاشگرها شهر را بینظم کرده بودند و امنیت را از مردم گرفته بودند. امیر و بچهها رفتند سمت منطقه. چند تا از آشوبگرها روی پل رفته بودند و پایین نمیآمدند. پل را برای مردم، خطرناک و ناامن کرده بودند. یکی از آنها یک نارنجک دستساز در دست داشت. سر امیر را نشانه گرفت و مستقیم به سمت او پرت کرد. نارنجک مستقیم به هدف خورد.
امیر که قول داده بود هیچ وقت تنهایم نگذارد
پریسا به آنها نگاه کرد و گفت: یعنی امیر شهید شد؟
مکثی کرد و ادامه داد: یعنی کلاً دیگه رفت از پیشم؟ اون که بهم قول داده بود هیچ وقت تنهام نذاره.
به دیگری نگاه کرد و نجوا کرد: شهید شد یعنی؟
گریههای مامانزهرای امیر در میان نالهها و فریادهای داوود و علی گم شد. پدر گوشهای آرام اشک میریخت.
نازنینزهرایی که دیگر بابا ندارد
۲ روز بعد، شنبه ۷ آبان ۱۴۰۱، پیکر امیر را تشییع کردند. سر و ته جمعیت پیدا نبود. دوستان امیر که لباس سبز سپاه بر تنشان بود، نازنینزهرا را کنار تابوت بابایش که لحظهای در میان جمعیت آرام گرفته بود، نشاندند. گریه خود را فرو میخوردند و با لبخند با دخترک از امیر میگفتند و گلهای روی تابوت را به دستش میدادند. میخواستند بابای نازنین از داخل تابوت خندهها و شیرینزبانیهای دختر کوچولویش را بشنود و حواسش از پروانههایی که در قلب پریسا به آتش کشیده میشوند، پرت شود.
مرد دیگری که لباسش شبیه همصحبت نازنین بود، بر پرچم روی تابوت امیر تکیه داده و سعی میکرد نگذارد داغ از دست دادن دوستش و صدای بامزه دخترک او امانش را ببرد.
به مزار امیر در امامزاده حسن (ع) نسیمشهر که رسیدند، مردانی پوشیده با لباس سپاه، بسیج، نیروی انتظامی و ... اشک میریختند و با انگشتانشان همان خاکها را روی سنگ لحد امیر میریختند.
دیگر نگاه کردن به بچههای پریسا که قرار است از حالا بدون پدر، بزرگ شوند برای پدر و مادر امیر سخت است. تماشای بیخوابیهای نازنینزهرایی که بهانه پدرش را میگیرد، مانند تماشای دوباره مرگ فرزندشان آنها را آزار میدهد. پریسا به دخترکش میگوید: «بابا رفته پیش خدا، پیش امام حسین، همون جایی که دوست داشت. نگرانش نباش.».
اما دخترک این حرفها به گوشش نمیرود و بابا را میخواهد. دوست دارد بابا دوباره از سر کار برگردد و دنبال او بگردد. دوست دارد بابا از او بپرسد: «دخترم میای بریم پارک؟»
حالا پدر امیر هر روز بالای سر مزار او به تصویر چهارشانه پسری نگاه میکند که الآن باید جلوی او میایستاد و از او میخواست زودتر به خانه برگردد چرا که مادرش بیمار است ... او به صورت هک شده روی سنگ مزار امیر نگاه میکند و میگوید: کاش حداقل یک بار اذیتم میکردی تا شاید تحمل داغت آنقدر برام سخت و سنگین نمیشد.
حالا پریسا مانده و هفت سال خاطره از امیری که بیگناه رفت و دیگر برنمیگردد.
منبع: فارس
تا ابد مدیون شهداییم