گلدا مایر وزیر کار، وزیر امور خارجه و نخستوزیر اسرائیلیها، متولد روسیه قدیم (اوکراین) بود که پس از تابعیت روسی، به تابعیت آمریکا درآمد و سپس با مهاجرت به فلسطینی که در حال اشغال بود، تبدیل به یکاسرائیلی شد. همین تعویض تابعیت و ملیت، نشان بارزی از صهیونیستبودن این زن سنگدل و جنایتکار است که دستش مانند دیگر همکاران صهیونیستش در اعمال غیرانسانی و وحشیانه زیادی خونآلود است. با اینحال وقتی زندگینامه او را میخوانیم، تصویر یکبانوی زجردیده، مهربان و انساندوست را میبینیم که هرچه به او و همفکران صهیونیستش بدی شد، آنها جز با خوبی و عدالت پاسخ ندادند.
کتاب «زندگی من» شامل زندگینامه گلدا مایر، چندی پیش با ترجمه مختار مجاهد توسط انتشارات مؤسسه مطبوعاتی ایران منتشر شد و به دست مخاطبان ایرانی رسید. اینکتاب تلفیقی از واقعیتها و دروغهای عجیب و غریبی است که مایر طی سالهای مختلف نوشته و پرورده است. همینساختار تلفیقی هم باعث فریب بسیاری از مخاطبان غربی کتاب شد و باور کردند اسرائیلیها برای ساخت یک وطن یهودی، چه تلاشها و مرارتهای شرافتمندانهای که متحمل نشدند! مایر متولد سال ۱۸۹۸ است و ۱۹۷۸ درگذشت.
پس از مطالب و پروندههایی که درباره اسرائیل و عقاید صهیونیستی منتشر کردهایم، اینبار بنا داریم پرونده کوچکی برای مرور خاطرات مایر و مطالب مندرج در کتابش باز کنیم. اما پیش از شروع قسمت اول اینپرونده بد نیست به ایننکته بسیار مهم اشاره کنیم که صهیونیستها نه فقط از سال ۱۹۴۸ که فلسطین را بهطور رسمی اشغال کردند، بلکه از اولین روزهای حیات خود، دو گونه سلاح داشتهاند؛ ۱- مظلومنمایی و ۲- قدرتنمایی که هر دو را در زمان مناسب به کار گرفته و بهدلیل زمانشناسی برای بهرهگیری از اینسلاحها، در بسیاری از بزنگاههای تاریخی هم موفق بودهاند. به اینترتیب، اگر گلدا مایر در کتاب «زندگی من» مظلومنمایی میکند، رونین برگمن در کتاب «تو زودتر بکش» قدرت آدمکشی و خشونت بیحدوحصر اسرائیلیها را به رخ میکشد. به اینترتیب دستگاه جنگ نرم اسرائیلیها به همه نشان میدهد که در عین مظلومیت و محرومیتهایی که یهود [صهیونیستی] متحمل شده، میتواند بسیار بیرحم و قصیالقلب هم باشد. پس بهتر است خیلی سر به سرش نگذاریم!
گلدا مایر هم مانند دیگر رفقای صهیونیست خود [استفاده از لفظ رفقا بهخاطر عقاید و باورهای کمونیستی مایر و دیگر صهیونیستهاست] معتقد بود یهودیبودن، فقط انجام برخی مناسک و رسوم خاص دینی نیست. این را هم بهصراحت در کتابش اعلام میکند. همانطور که گفتیم، کتاب «زندگی من» تلفیقی از راست و دروغ است. یکی از دروغهای اینکتاب، در فراز پایانی است که مایر میخواهد پس از ۶۸۰ صفحه روایت سختیها و مرارتهای زندگی یک یهودی صهیونیست، نتیجهگیری کند. او به دروغ میگوید «به خود میبالم که در سرزمینی زندگی میکنم که مردمانش یاد گرفتهاند چگونه در دریایی از نفرت و دشمنی زندگی کنند بدون آنکه کینه آنانی که میخواهند سرزمینشان را ویران کنند، به دل بگیرند و بدون آنکه رؤیای صلح و دوستی را رها کنند.» (صفحه ۶۷۴)
یکی دیگر از دروغگوییهای صهیونیستی که در اینکتاب نمود دارد، فرازی از ابتدای کتاب در صفحه ۴۰ است که مایر میگوید «سرزمین صهیون از زمانیکه دختری خردسال در پیسنک بودم، تا پایان جنگ جهانی اول، بخش مهجور و فراموششده امپراتوری عثمانی و موسوم به فلسطین بود.»
وقتی زندگینامه خودنوشت گلدا مایر را میخوانیم، گویی در حال مطالعه یکفیلمنامه هالیوودی هستیم. چون ضمن بیان راحت دروغهایی شاخداری که میبینیم، شاهد تاریخسازی صهیونیستی هستیم؛ ضمن اینکه چندصفحه در میان باید درسهای گلدا مایر از زندگی را هم بخوانیم که زندگی سخت است و باید مقابل دشمنانت مقاومت کنی! در غیر اینصورت به هدفت نخواهی رسید! که تکرار اینجملات برای تلقین اینمعنا هستند که اسرائیلیها آنقدر استقامت کردند تا توانستند کشورشان را [از ساکنان کشوری بهنام فلسطین] پس بگیرند! یکی از اینآموزههای هالیوودی، مربوط به کودکی و نوجوانی مایر است که سختیهای زندگی یهودی را با استقامت و آینده روشن گره میزند: «در آنروزها درسهای غیرسیاسی بسیار مهمی یاد گرفتم: اینکه ایمان و اعتقاد به یکچیز به تنهایی کافی نیست و باید برای بهدست آوردن هرچیزی انسان مبارزه کند.» تاریخسازی همراه ایندرسهای استقامتی هم با چنینرویکردی به خورد مخاطب داده میشود: «در سال ۱۸۷۸ میلادی اولین گروه یهودی به سرزمین صهیون بازگشتند و روستای بتاح تکفا یا دروازه امید را بنا نهادند. در سال ۱۸۸۲ میلادی چند گروه کوچک یهودی که خود را عشاق صهیون مینامیدند از روسیه به اینسرزمین بازگشتند.»
مظلومنماییهای گدا مایر درباره یهودستیزی از همان جملات و صفحات ابتدای کتاب شروع میشود. او میگوید از ۸ سال اول زندگیاش چیزی به یاد ندارد، اما از آنجا که دروغگو کمحافظه میشود، در صفحات بعد خاطراتی از روزگار سهسالونیمهبودن خود روایت، و خاطرات خوب و خوشی از گردهماییهای خانوادههای یهودی در منزلشان تعریف میکند. بههرحال طبق روایت او، ۸ سال اول زندگیاش در روسیه و خانهشان در کییف گذشته است. او با همانرویکرد هالیوودی که اشاره کردیم، شروع به تصویر کردن فقر و سختیهای کودکیاش برای مخاطب میکند. در همینزمینه، اینفراز مربوط به دومینصفحه کتاب است: «بارها در طول زندگیام، ترس، ناامیدی و آگاهی از متفاوتبودن اعتقادم را احساس کردم و میدانستم برای زندهماندن باید بسیار تلاش کرد.» همچنین در همینصفحه است که میگوید «در آشپزخانه منزل کوچکمان در کییف فهمیدم که در هیچ کجای دنیا عدالت و انصاف وجود ندارد.» مظلومنمای دیگر مایر در اینجمله نهفته است که «حتی یکنفر از دوستان و آشنایان که شبهای شنبه در منزلمان جمع میشدند از هولوکاست زنده نماندند.»
پدر گلدا مایر مردی بهنام موشی اسحاق مابوویچ و مادرش زنی بهنام بلوم بوده است. او میگوید خانوادهاش، در مجموع خانوادهای مذهبی نبوده و خاطرهای ندارد که از کودکی زیاد به خدا و عبادت او فکر کرده باشد؛ بنابراین مایر با وجود همه دروغهایش، اینجا اینفایده را برای مخاطب ایرانی یا غربی دارد که بداند یهودیبودن [بهتر است بگوییم صهیونیستبودن]ربطی به باور دین موسی کلیمالله ندارد بلکه یکعقیده نژادی است و البته اینتهمت و برچسب دهههاست به نازیها و آلمانیهای زمان هیتلر چسبانده میشود. بههرحال مایر به خوبی در صفحات ابتدای کتاب، عقاید صهیونیستی خود را فاشگویی میکند: «هیچگاه به اینکه قوم یهود، قوم برگزیده خداوند است، اعتقاد نداشتم، هنوز هم معتقدم منطقی نیست که بپذیریم خداوند قوم یهود را برگزیده؛ بلکه این یهود است که بهعنوان اولینقوم، خداوند را برگزیده و بهعنوان اولینقوم در تاریخ، توانسته است کاری انقلابی انجام دهد و اینانتخاب آنان را از اقوام دیگر متمایز و بیبدیل میکند.» (صفحه ۳۰) همینفراز کتاب مخاطب را کمک میکند تا بداند گلدا مایر یکصهیونیست معنوی نیست بلکه با پیروی از مرام و مسلک تئودور هرتسل، یکصهیونیست سیاسی محسوب میشود.
صهیونیست سیاسیِ کتاب «زندگی من» بین روایت سالهای کودکی و نوجوانی خود، رفت و برگشتهایی دارد و از سرزمینی حرف میزند که ۲ هزار سال پیش، از آن تبعید شدهاند. در همین رفت و برگشتهاست که از ممنوعیت سکونت یهودیان در کییف میگوید و با لحن قصهگوی خود که مخاطب را میفریبد، قصه پدرش را شروع میکند که تبحر خاصی در نجاری داشت و از پینسک به کییف نقل مکان کرد.
یکی از نکات مهم و البته راست که گلدا مایر ضمن گفتن قصه پدرش، به آن اشاره میکند این است که «یهودیان در آنزمان [پیش از جنگ جهانی اول]به آمریکا سرزمین طلایی میگفتند.» ضمن بیان اینواقعیت، اشاره هم میکند که پدرش در سر رؤیای سفر به آمریکا را داشت. بین همینمطالب است که ماجرای پدربزرگش (پدر مادرش) را هم در ارتش روسیه تعریف میکند که مقابل فشار برای تغییر دینش از یهودیت، مقاومت کرد. قصه یکمقاومت عقیدتی دیگر که در همینصفحات روایت میشود، مربوط به مادربزرگ گلدا مایر است: «مادربزرگ مادرم همیشه چایی را، به جای شکر با نمک میخورده و میگفته: میخواهم طعم آوارگی یهود و دیاسپورا را با خود به جهان دیگر ببرم. جالب است که پدر و مادرم همیشه به من میگفتند که بسیار شبیه او هستم. (صفحه ۳۴)
بههرحال با همان تکنیک رفت و برگشتی که به آن اشاره شد، مایر میگوید پدرش بهتنهایی راهی آمریکا شد و ۳ سال را بهتنهایی و دور از خانواده خود سپری کرد. موشی اسحاق مابوویچ ابتدا به نیویورک رفت و سپس به میلواکی نقل مکان کرد. سال ۱۹۰۵ نامهای از میلواکی به پینسک رسید که اعلام میکرد موشی در میلواکی مشغول به کار شده و همسرش بلوم و سهدخترش باید برای ترک روسیه و مهاجرت به آمریکا آماده شوند.
با تجربهای که از مطالعه آثار صهیونیستها و مشاهده فیلمهای سینمایی و مستندشان داریم، بدیهی است که فرازهای بعدی کتاب «زندگی من» باید به سفر سخت و آوارگی یکمادر و سهدخترش از پینسک تا آمریکا اختصاص داشته باشد. به اینترتیب، فرازها و صفحاتی را درباره سفر سخت با کشتی به آمریکا پیش رو داریم که بناست ۱۴ شبانهروز سخت و طاقتفرسای سفر گلدا مایر به آمریکا را در بر بگیرد و بهقول خودش: «باید در اتاقکی خفه، دمکرده، تاریک و مشترک با چهارخانواده دیگر میخزیدیم و شبها بر ورقههای نازک چوبی میخوابیدیم، در طول روز هم همانند احشام در صف گرفتن غذا میایستادیم.» (صفحه ۴۸)
گلدا مایر در کودکی
از لحن قصهگوی گلدا مایر نباید غافل شد، چون بخشی از آنآموزههای هالیوودی و ایدلوژیک را در خلال همینقصهگوییها وارد ذهن مخاطب میکند. یکی از نمونههای بارز اینرویکرد نویسنده «زندگی من»، فرازهایی است که از تلاشهای پدرش برای زندگی بهتر، در مقطع پیش از مهاجرت به آمریکا میگوید: «پدرم ناامید نمیشود و برای راهاندازی کسب و کاری جدید، تمام طول روزهای سرد روسیه و بخشی از شبهای تاریکش را با شکمی گرسنه، خارج از خانه سپری میکند، شبها هم که برای استراحت به خانه میآید، غذایی جز نان خشک و مقداری ماهی شور در آشپزخانه نمییابد.» (صفحه ۳۲)
صهیونیستی بهنام گلدا مایر که میراثدار خواهرش شینا است
گلدا مایر، پس از همسرش، خواهر خود شینا را بهعنوان تاثیرگذارترین فرد زندگیاش معرفی میکند و میگوید عزیزترین دوست، مربی و معلمش بوده است. شینا یکصهیونیست دوآتشه بوده که عقایدش به گلدا هم تسری پیدا کرده است. خواهر بزرگتر مایر که سال ۱۹۷۲ درگذشت، در ۱۴ سالگی عضو وفادار و فعال جنبش صهیونیسم بود. مایر میگوید هدف جمعیتی که خواهرش در آن عضو بوده، «تشکیل دولتی یهودی و سوسیالیستی در فلسطین» بوده و اینخواسته خود را هم مخفی نمیکردند. راوی «زندگی من» میگوید شینا در استحکام پایههای صهیونیسم سهیم بوده و او هم در سالهای نوجوانی در منزل خواهرش، به سخنان و گفتگوهای صهیونیستهای دیگر در خلال جلسات و دورهمیها گوش میداده است.
یکی از کارهایی که گلدا مایر در کتاب خود میکند، زمینهسازی ذهنی برای مخاطب است. با توجه به ویژگی قصهگو بودن راوی و تزریق آهسته ایدئولوژی صهیونیستی به قصه، باید به اینویژگی هم اشاره کنیم که او در فرازهایی، برای مخاطبش زمینهسازی ذهنی میکند. مثلاً زمانی که مشغول روایت برگزاری جلسات صهیونیستها در منزل خواهرش است و میگوید به سخنان آنها گوش میداده، با جملاتی روبرو هستیم که مشخص است برای پختن ذهن مخاطب طراحی شدهاند: «همه برداشتم از صحبتهای او این بود که خواهرم شینا در مبارزهای مشارکت دارد که تنها، ارتباط به مردم روس ندارد، بلکه به صورت خاصتر متعلق به ملت یهود است.» (صفحه ۳۹)
دوباره و پس از همه راست و دروغها، گلدا مایر دوباره یک حرف راست میزند و پیشینه واقعی جنبش صهیونیسم را افشا میکند. او درحالیکه درباره خودجوش بودن اینجنبش دروغ میگوید، فعالیتهای صهیونیستها را به یکنمایشنامه تشبیه میکند: «شاید همه ندانند که اینجنبش فوق العاده، بهصورت خودجوش از اواخر قرن ۱۹ میلادی در مناطق مختلفی از اروپا و تقریباً بهطور همزمان شروع شد. اینمسئله مانند نمایشنامهای بود که بخواهد یک موضوع و یک فکر را به زبانهای مختلف و در مکانهای مختلف به نمایش بگذارد.
مایر از تئودور هرتسل و ماجرای محاکمه آلفرد دریفوس [مهمترین دستمایه ابتدایی صهیونیستها و هرتسل] میگوید. نمیدانیم اینقسمت از خاطرات او راست هستند یا خیر، اما مایر میگوید مادرش و شینا هر دو هرتسل را میشناختند، ولی خودش زمانی او را شناخته که خبر مرگش را شنیده است. شینا هم تا ۲ سال در عزای هرتسل سیاه پوشید و رخت عزا را از تن بیرون نکرد.
یکی از اسناد مهمی که اثبات میکند براندازی تزار در روسیه و روی کار آمدن حکومت کمونیستها، کار یهودیان صهیونیست بوده، کتاب خاطرات گلدا مایر است. او در حالیکه قصد دارد با همان رویکرد هالیوودی از پیشینه مبارزات انقلابی همفکرانش بگوید، دوباره یکحقیقت تاریخی را افشا میکند: «تقریبا تمام جوانان فعال یهودی در پینسک بر ضرورت مبارزه با حکومت تزار روسیه تا براندازی آن تاکید داشتند.» به اینترتیب مشخص میشود نوشتههای نویسندگانی، چون لوئیس مارشالکوی مسیحی و مجارستانی در کتاب فاتحین جهانی که معتقد است لنین، استالین، خروشچف و همه رهبران و فداییان مرام کمونیسم، رگ و ریشه یهودی و یا سَر و سِری با یهودیت دارند، حقیقت دارند. اینواقعیت در صفحات بعدی کتاب «زندگی من» بیشتر اثبات میشود و رنگ حقیقت میگیرد؛ جایی که گلدا مایر میگوید اینجوانان یهودی که روی براندازی تزار روس تاکید داشتند، به ۲ گروه تقسیم میشدند: ۱- اتحادیه عمومی کارگران (بوند) که هدف اصلی اعضایش رسیدگی به اوضاع یهودیان ساکن در شرق اروپا بود و اعتقادی به سرزمین قومی یهود نداشتند و ۲- حزب سوسیال دموکرات یهودی یا کارگران یهودی [یا همانمارکسیستها]که مشکلات یهودیان را بسیار بزرگتر میدیدند و معتقد بودند اینمشکلات باید با تغییر و تحول حل شوند. شینا خواهر گلدا مایر عضو فعال اینحزب بود.
به اینترتیب واقعیتی که نویسندگانی، چون مارشالکو یا آدولف هیتلر سالها حنجره خود را با فریادهای بلند برای اعلام آن رنجور کردند، در نوشتهها و خاطرات گلدا مایر وجود دارد؛ اینکه سوسیالدموکراتها یا همانمارکسیستها، یهودیان صهیونیست هستند. جالب است که گلدا مایر به اینمسئله بسنده نکرده و در صفحه ۴۳ کتاب دوباره بر یهودیبودن این دو گروه [که خواهان براندازی حکومت روسیه بودند] تاکید و مسئله اختلافات دو گروه را هم مطرح میکند: «اعضای اتحادیه عمومی کارگران (بوند) بدترین دشمنان اعضای حزب سوسیال دموکرات یهودی بودند.»
منبع: مهر