حاج عباس کریمی قهرودی چهارمین فرمانده لشکر ۲۷محمد رسولا... (ص) ۲۴اسفند۱۳۶۳ و در چهارمین روز از عملیات بدر در منطقه شرق رودخانه دجله بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به ناحیه پشت سرش به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانیم، روایتهایی از این شهید به نقل از علی مژدهی است که از سوی معاونت سیاسی سپاه در زمان جنگ، راوی این فرمانده بود. در زمان جنگ، این راویها با فرماندهان ارشد جنگ همراه میشدند تا عملیاتها و اقدامات آنها را ثبت و ضبط کنند.
بسیار منضبط و شجاع بود
قبل از اینکه حاج عباس فرمانده لشکر شوند، هدایت کار لشکر در اختیار حاج همت بود. از همان زمان و اگر بخواهم دقیقتر به آن اشاره کنم، قبل از آغاز عملیات خیبر، من به عنوان راوی در لشکر محمدرسولا... (ص) حضور داشتم. به همین دلیل زمانی که در جلسات فرماندهان لشکر به دلیل نوع کارم شرکت میکردم با حاج عباس کریمی آشنا شدم. حاج عباس فردی بسیار منضبط و شجاع بود که بارها خودم شاهد شجاعت او در صحنههای مختلف بودم. او مدتی در زمان فرماندهی همت، مسئول اطلاعات و عملیات لشکر بود. با این حال درتمام شناساییها در کنار دیگر نیروهایش حضور پیدا میکرد. با اینکه میتوانست این کار را انجام ندهد امادرشناساییهاحاضر میشد ووقتی به اطلاعات تسلط پیدا میکرد در جلسات متعدد به فرمانده لشکر و دیگر فرمانده گردانها گزارش کار را ارائه میداد. حاج عباس اتکای خودش در زمینه اطلاعات را براساس گزارشاتی که به او میدادند نمیدانست. بلکه خودش شخصا وارد عمل میشد و از نزدیک با مناطق عملیاتی آشنا میگردید. نکته بارز دیگر که در شخصیت او کاملا مشهود بود ودقت زیادی برای فهم آن لازم نداشت، این بود که حاج عباس در عین اینکه منضبط بود، آدم افتاده و متواضعی هم بود.
گزارشهای دقیق و کامل حاج عباس
اگر معمولا حاج همت سوالی در مورد یک شناسایی یا کار اطلاعاتی برایش ایجاد میشد، حاج عباس حاضر و دغدغه حاج همت را با پاسخهای کاملی که میداد برطرف میکرد. در اکثر مواقع هم گزارشات حاج عباس از شناساییها، دقیق و کامل تهیه شده بود و کمتر پیش میآمد که نواقصی داشته باشد. به همین دلیل هم حاج همت با ملاحظه این دقت بالا از حاج عباس در کارهای شناسایی و اطلاعاتی، اعتماد خیلی زیادی به او داشت.
دستواره، پایه شوخیهای حاج عباس
۱۰الی۱۵روز قبل از آغاز هر عملیات به یگانهای از پیش تعیین شده که در آن عملیات حضور داشتند اعزام میشدیم. البته در مورد این مدت زمان هم بستگی به خود یگان و نوع عملیات و زمان آن داشت؛ لذا بعد از اتمام عملیات خیبر ماموریت من در لشکر به اتمام رسید و به تهران بازگشتم و مجددا قبل از عملیات بدر راهی لشکر شدم. حاج عباس از زمانی که فرمانده لشکر شدند مقداری در ظاهر جدیتر هم شدند. در حالی که قبلا روحیات شوخ طبعی داشتند. به خصوص زمانی که با آقای دستواره در یک جا جمع میشدند تازه سر شوخیها باز میشد.
خیلی زود با کار من کنار آمد
با توجه به اینکه در عملیات خیبر، من راوی حاج همت بودم وحاج عباس شاهد این ماجرا بود و نحوه کار مرا دیده بود، هیچ مشکلی با من نداشت و مرا راحت پذیرفت. البته پیش میآمد که گاهی بعضی از فرماندهان به دلیل نوع کار ما که باید خیلی به آنها نزدیک میشدیم از دست ما ناراحت و دلگیر میشدند، اما حاج عباس این گونه نبود. گذشته از اینکه مرا راحت پذیرفت، فضایی را برای من فراهم کرد که مشکلی و مانعی در انجام کارم نداشتم. من باید در هر مکانی که حاج عباس حضور پیدا میکرد، همراهش میرفتم؛ لذا او در این همراهی هیچ محدودیتی برای من ایجاد نمیکرد. مهمتر از همه اینکه مدت زمانی که حاج عباس با نحوه کار من آشنا شد و با کار من کنار آمد نسبت به دیگران بسیار کوتاه بود.
اشراف حاج عباس
مجموعه یگان که با او همکار بودند، حاجی را به عنوان یک فرمانده لشکر پذیرفته بودند و به آنچه میگفت عمل میکردند. ممکن بود اگر سوالی دارند مطرح کنند، اما تردیدی در انجام آنچه حاج عباس میگفت نمیکردند. این هم برمیگشت به توانمندی و اِشرافی که حاج عباس داشت. مثلا اگر جلسه طرح مانور بود، قطعا یکی دو قدم از فرماندهان گردان جلوتر بود و از روی نقشه یا کالک کار را توضیح میداد. در جلسات واحدهای لشکر هم همین قابلیت را داشت. آنقدر تسلط داشت که من ندیدم کسی با او دچار برخورد شود یا حرفش را نپذیرد.
جرأت زیادی داشت
در خاکریزی که بچهها پشت آن به صورت دلا راه میرفتند و عبور میکردند، من حتی یک بار هم ندیدم که حاج عباس سرش را خم کند. طوری راست قامت راه میرفت که انگار میدانست در آنجا هیچ تیری به او اصابت نخواهد کرد و با خیال راحت رد میشد. فشار عراق خیلی سنگین شده بود. تانکهای دشمن که به سمت خط ما میآمدند به شکلی آرایش داشتند که وقتی تانک اول را با آرپیجی منهدم میکردیم، تانک دوم به سرعت جایگزین آن میشد. حاج عباس در آن شرایط سنگین آتش که کسی جرأت نمیکرد سرش را از خاکریز بالا بیاورد، رفت و روی سینهکش خاکریز طوری ایستاد که از کمر به بالایش در تیررس بود. شروع کرد بر سر آن نیروهایی که میخواستند عقب بروند فریاد کشید و آنها را به خط برگرداند.
خانهاش خراب شد، اما برنگشت!
یکی دو روز قبل از شروع عملیات، خانواده حاج عباس در دزفول یا اندیمشک مستقر بودند. بخشی از منزلشان در اثر بمباران و اصابت موشک تخریب میشود. به حاج عباس این اتفاق را خبر میدهند و ظاهرا خانواده حاج عباس به همین دلیل مشتاق بودند حاج عباس کنار آنها باشد. حاج عباس اول نمیپذیرفت که به منزلشان برود، چون نگران بود اتفاقی در زمان غیبت او برای عملیات یا لشکر بیفتد، اما با اصرار بچهها پذیرفت. با هم راه افتادیم به طرف منزل حاج عباس. وسط راه، فکر کنم نزدیک شوش دانیال ناگهان ماشین خراب شد. شب شده و هوا تاریک بود. به هر سختی بود خودمان را به مقر سپاه شوش رساندیم. حاج عباس بدون اینکه خودش را معرفی کند از مسئول شب آنجا خواست کمک کند تا ماشین را تعمیر کنیم. آن فرد گفت: مگر اینجا تعمیرگاه است؟ ماشینت را به تعمیرگاه ببر. حاج عباس هیچ حرفی نزد و به طرف ماشین برگشت. من جلو رفتم و به آن طرف گفتم: مرد حسابی! این آقا، فرمانده لشکر ۲۷ است و باید هر طوری شده خود را فردا به منطقه برساند. به هرصورت او هم پذیرفت که ماشین را آنجا تعمیر کنیم. تعمیر ماشین تا صبح طول کشید. وقتی کار تمام شد، حاج عباس گفت: خیلی دیر شده، نمیتوانم به منزلمان بروم، باید به لشکر برگردیم. من و راننده حاج عباس اصرار کردیم حالا که تا اینجا آمدهایم، شما یک سری به خانه بزنید، چون خانواده منتظر و مشتاق دیدار شما هستند. علی رغم تمایل بسیار زیادی که در وجود حاج عباس برای رفتن به خانه در او موج میزد، اما قبول نکرد پیش خانوادهاش برود و فکرش مشغول این بود که با نبود او کار عملیات عقب بیفتد. به همین دلیل به قرارگاه لشکر برگشتیم.
منبع: جام جم