کتاب «آن‌ها که نیامده‌اند» به قلم فاطمه حسینی‌فر روایت شهیدی است که از فیلیپین اخراج شد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به جبهه‌های جنگ عازم می‌شود.

کتاب «آن‌ها که نیامده‌اند» زندگینامه شهید غلام عباس کمیلی است، که به قلم فاطمه حسینی‌فر با قیمت ۹۴ هزار تومان به تازگی از سوی انتشارات سوره مهر روانه بازار شده است.

این کتاب با نگاهی به زندگینامه شهید کمیلی داستان زندگی او از تولد تا شهادت را روایت می‌کند. غلام عباس کمیلی در خانواده ثروتمند به دنیا می‌آید و برای تحصیل در رشتۀ پزشکی راهی فیلیپین می‌شود؛ اما هم‌زمان با اوج‌گیری انقلاب و تظاهرات مردمی علیه رژیم پهلوی با به تصرف درآوردن سفارت ایران در فیلیپین از این کشور اخراج می‌شود و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به جبهه‌های جنگ می‌رود. شهید غلام عباس کمیلی سرانجام در ۱۶ آذر ۱۳۵۹ در منطقه سوسنگرد به شهادت می‌رسد. 

نویسنده در نگارش این اثر با قرار دادن هر مقطع زمانی زندگی شهید در فصول کوتاه و انتخاب عنوان موجز و تاثیرگذار سعی کرده به همه جوانب حیات شهید بپردازد.

حسینی‌فر در مقدمه درباره نحوه نگارش کتاب این چنین می‌نویسد: «قبل از من، کسانی دربارۀ زندگی شهید تحقیق کرده بودند و مصاحبه‌های مختلفی راجع به او با افراد گوناگون ضبط شده بود. حوزۀ هنری انقلاب اسلامی بیرجند حاصل همۀ پژوهش‌های انجام شده را به صورتِ فایل متنی و صوتی در اختیارم گذاشته بود و حالا این من بودم که باید همۀ مطالب را میخواندم و میشنیدم. شنیدن فایل‌های صوتی کار دشوارتری بود؛ زیرا با شنیدن بعضی از مصاحبه‌ها و حس گوینده‌ها هنگام مصاحبه، نظرم دربارۀ خیلی از جملات نوشته شده تغییر می‌کرد. اما لازم بود؛ چون اگرچه پیاده‌سازی مصاحبه‌ها خیلی دقیق انجام شده بود، حس وحال گفتگو از روی فایل صوتی بهتر درک می‌شد. بعد از خواندن و شنیدن تمام فایلها، تقریباً مشخص شد که در کدام قسمت از داستان زندگی، نیاز به اطلاعات بیشتری دارم. به همین دلیل، مجبور شدم دنبال افرادی بگردم که می‌توانستند در چیدن این جورچین، اطلاعات کامل تری به من بدهند که این کارهم انجام شد و زمینۀ گفت وگوی حضوری یا تلفنی با دوستان و خانوادۀ غلام‌عباس برایم میسر شد.»

در بخشی از کتاب «آن‌ها که نیامده‌اند» می‌خوانیم: «نور سفید شدیدی همه جا را روشن می‌کند. از خواب می‌پرم. پلک‌هایم به قدری سنگین است که انگار سنگ به آن بسته‌اند. سرم گیج می‌رود. زمان و مکان را گم کرده‌ام. چیزی نمی‌گذرد که صدای غرش رعد شیشه‌ها را می‌لرزاند. انگار دیشب بازهم روی مبل پذیرایی خوابم برده است. سرم را برمی‌گردانم تا ساعت را ببینم؛ اما بی‌فایده است. بدون عینک، حتی شبرنگ‌های ساعت را هم خوب نمی‌بینم. لرزم که می‌گیرد، به خودم می‌گویم زمستان هم نزدیک است. انگار در سرم همه‌چیز به هم ریخته است. صدا‌های درهم و بَرهم، پچ‌پچ‌ها، کلمه‌های نامفهوم و ...

باد پرده‌ها را تکان می‌دهد. بازهم پنجره باز مانده است؛ اما هوا آن‌قدر سرد نیست که نتوان تحمل کرد. باد که می‌زند کاغذ‌های روی میز درهم، بَرهم می‌شوند. درست مثل صدا‌هایی که در سرم در هم آمیخته‌اند. یادم نیست از چه کسی شنیده بودم که می‌گفت: «باد پاییز دزد است». راست هم می‌گفت غلام عباس را هم باد پاییز دزدید. 

بلند می‌شوم. ناگهان یادم می‌آید که دوباره داشتم خواب غلام عباس را می‌دیدم. با همان قدِ بلند و پیراهن سفید و مو‌های مشکی پُرپُشت، با همان چشم‌های براق و پرحرف. درست شبیه همان وصفی که دوستانش از او کرده بودند. گاهی چقدر دلم می‌خواهد تو هم شبیه غلام عباس باشی. خواب عجیبی بود. رو‌به‌رویم نشسته بودی و باز چشم در چشمم زل زده بودی و هیچ نمی‌گفتی. دست روی صورتت کشیدم و بغض کردم. می‌خواستم حرف‌های استاد را برایت تکرار کنم. خیلی حرف داشتم؛ اما این رعد و برق نیمه شبی دوباره خواب را در چشم‌هایم شکست، مثل قصری شیشه‌ای که فروریخته باشد.

دوباره رعد و برق اتاق را روشن می‌کند. سایه درخت‌های کاج در کوچه، روی پرده‌ها تکان می‌خورد. این‌بار، لامپ اتاق خواب هم روشن می‌شود. صدای غرش رعد دیوار‌ها را می‌لرزاند. رضا را می‌بینم که در چهارچوب اتاق خواب ظاهر شده است. با نگاهی سنگین به من و لپ‌تاپ و کاغذ‌ها چشم می‌دوزد. انگار او هم از بیدارخوابی‌های من خسته شده است، اما حرفی برای گفتن ندارد. به زور لبخندی می‌زنم و بلند می‌گویم: «عزیزم، قرص‌هایم را خورده‌ام. فشارم بالا نیست. حالم خوب است. نگران نباش! نگران نباش!».

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار