کتاب «آتش در آشیانه‌ی اژدها» به قلم رویا منوچهری درباره دختری است، که با شکل و شمایل پسرانه به اسارت بعثی‌ها در می‌آید.

کتاب «آتش در آشیانه‌ی اژدها» به قلم رویا منوچهری درباره گذار از دوران شیرین کودکی به دوران نوجوانی همزمان با از راه رسیدن مهمان ناخوانده جنگ به تصویر کشیده است. دو روز قبل از تمام شدن فصل تابستان و بازشدن مدارس، روشینا به همراه مادرش به قصر شیرین سفر می‌کند تا زندگی جدیدی نزد دایی مراد و خانواده‌اش شروع کنند. اما اژد‌های ویرانگر جنگ از راه می‌رسد و مسیر دیگری پیش روی آنها گشوده می‌شود. شهر برای زنان و کودکان و سالمندان امن نیست. دایی مراد برای دفاع از شهر می‌ماند و خانواده‌اش را به خارج از شهر می‌فرستد.

با بمباران جاده توسط هواپیما‌های دشمن و گریز از آن لحظات تلخ و وحشتناک، روشینا ناامید و پابرهنه در جنگل بلوط به هوش می‌آید. او که از ترس جانش لباس پسرانه پوشیده است، به اسارت دشمن درمی‌آید و به عمارتی اسرارآمیز برده می‌شود.

این کتاب که در دسته رمان نوجوانان قرار می‌گیرد، چاپ اول آن سال گذشته از سوی انتشارات قدیانی روانه بازار شده است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «همیشه در رویاهایم خودم را یک آدم معروف می‌دیدم که کار‌های مهمی انجام می‌دهد و حرف‌های مهمی می‌زند. فکرش را هم نمی‌کردم کارم به جایی برسد که جوراب‌های بو گندوی یک فرمانده‌ی عراقی را از پایش درآورم. تنها کار بی‌خطری که مامان از من می‌خواست انجام دهم، مرتب کردن تخت و کمد کتاب‌هایم بود که حوصله‌ی آن را هم نداشتم. همیشه به دنبال انجام کاری بودم که نشان دهم آدم خاصی هستم و به من بگویند: «به‌به! هزار آفرین! تو اولین نفری هستی که این کار را انجام می‌دهی!». خُب... سرانجام این اتفاق افتاد!

من اولین بچه‌ای بودم که جوراب‌های فرمانده‌ی دشمن را می‌شست. سرباز‌های عراقی وسط حیاط داد و هوار می‌کردند و چپ و راست می‌دویدند. یکی از آنها که تنومندتر از بقیه بود و لباسی پلنگی به تن داشت، مجبورم کرد گِل و گچ و خرده شیشه‌هایی را که به‌خاطر بمباران به اطراف پخش شده بود جارو بزنم. سرباز‌ها هم از داخل خانه چند پتو آوردند و روی حصیر پاره‌ی کف ایوان پهن کردند. بعد چند جعبه را کنار هم چیدند و با کمک دو پتو یک صندلی آماده کردند. فرمانده دور ایوان چرخی زد. زیر بغل‌هایش را بو کشید و لباس نظامی‌اش را درآورد و با یک زیر پیراهن که شکمش را به زشتی نمایان می‌کرد، مقابل همه ایستاد. 

قبل از آمدن به آنجا سربازی که می‌توانست فارسی صحبت کند به من گفته بود باید لباس‌های فرمانده را بشویم. فرمانده که به نظر نمی‌رسید کوچک‌ترین نگرانی‌ای بابت جنگ داشته باشد، کش‌وقوسی به هیکلش داد و با رضایت روی صندلی جدیدش نشست. چقدر دلم می‌خواست میخی توی جعبه‌ها بود و دادش را در می‌آورد. با تنبلی پاهایش را روی دار قالیچه‌ی کوچکی که یک طرف ایوان خوابیده بود گذاشت.

نگاهم به پوتین‌های سیاه براقش بود که روی تار‌های سفید قالیچه‌ی نیمه‌بافته تکان‌تکان می‌خوردند. وسط میدان جنگ، عجیب بود که کفش‌های یک فرمانده این‌قدر تمیز باشد. معلوم بود جای امنی برای پناه‌گرفتن دارد که هیچ اتفاقی برایش نمی‌افتد. با اشاره به من فهماند پوتین‌ها را درآورم. برخلاف هیکلش پا‌های خیلی بزرگی داشت. پوتین‌ها را که درآوردم بوی بدی بینی‌ام را آزرد. فرمانده انگشتان پایش را تکان داد و من فهمیدم باید جوراب‌ها را هم درآورم». 

گفتنی است این اثر در اختتامیه نخستین جشنواره بین‌المللی کتاب کودک و نوجوان در بخش داستان بلند و رمان جزو شایسته تقدیر اعلام شد و در اختتامیه بیست و دومین جشنواره «قلم زرین» در بخش داستان کودک و نوجوان جوایز کسب کرد.

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.