نوجوانی ۱۴ ساله وسط کوچهای در ایذه با دخترخالههایش بازی میکند و سرش گرم توپی است که این طرف و آن طرف میرود. مرد ۴۳ ساله ایرانی هم در حال و هوای خودش داخل موکبی در کربلا به زائران امام حسین (ع) خدمت میکند که بوی دود و سوختگی به مشام و صدای جیغ به گوش نوجوان ایذهای و فریاد «هتل آتیش گرفته» به گوش مرد میانسال میریزد.
هر دو سرشان را بالا میآورند. در ایذه از پنجره واحد طبقه دوم یک آپارتمان و در کربلا از بالای یکی از هتلها دود و آتش بیرون میآید. از پنجره آپارتمان صدای جیغ و فریاد ۲ زن ترسیده به گوش نوجوان میرسد، اما از هتل هیچ صدایی به گوش مرد میانسال نمیرسد؛ انگار آن جا هنوز هیچ کس متوجه آتش نشده.
هر دو به سمت پلهها میدوند؛ پلههایی که به آتش میرسد. یکی یکی پلهها را بالا میروند. نوجوان به خانهای که آتش از آن زبانه میکشد، میپرد و ۲ زن را که یکی سالخورده و دیگری میانسال است، این طرف و آن طرف خانه میبیند. مرد میانسال، اما هرچه در راهروهای هتل میدود، کسی را نمیبیند؛ همه در اتاقهایشان استراحت میکنند و کسی نمیداند آتش میخواهد به آنها سر بزند.
نوجوان چشمش به گاز پیکنیکی چپ شده و یک قابلمه غذای پخش شده روی فرش میافتد. انگار خانمها دیگر ناهار ندارند! به سمت گاز پیکنیکی که هر طرف میچرخد، آتش را هم دنبال خودش میکشد میدود، آن را بلند کرده و از پنجره پرت میکند بیرون. مرد میانسال هم صدایش را توی سرش میاندازد و یکی یکی در واحدها را با تمام جانش میکوبد.
مرد چهارشانه و ورزیده است؛ اما نوجوان هنوز استخوان نترکانده. او از بین شعلههای آتش به اطراف خانه نگاه میکند. زنهای ترسیده هر یک گوشهای ایستاده و جیغ میزنند. به طرف یکی از آنها که شعلههای آتش به لباسش چسبیدهاند میدود، پتویی را از روی زمین برداشته و دورش میپیچد. سپس پشتش را به زن میکند، دستهایش را دور گردنش گره میزند و به سمت در میدود.
دست و پای خودش میسوزد، انگار آتشها برایش راه باز نمیکنند. پتویی هم نیست که دور خودش بپیچید و وقتی هم برای این کار ندارد. توجهی به صدای جیغ دخترخالههایش که یک بند از کوچه صدایش میکنند، نمیکند و از پلهها پایین میدود.
مرد میانسال طبقه به طبقه هتل را بالا میرود و به آتش نزدیکتر میشود. وقتی به طبقه آتش گرفته میرسد، چند نفری را که ماندهاند هم به سمت بیرون میفرستد؛ اما یک دفعه انگار موتور برق هتل طاقت نیاورده و منفجر میشود. دیگر راه بیرون رفتن از هتل بسته شده و مرد نمیتواند سمت پلهها بدود. پس پنجره را باز کرده و بیرون میپرد.
نوجوان، زن اول را به کوچه میرساند و دوباره برمیگردد وسط آتش. زن دوم که درشتتر است، هنوز در واحد طبقه دوم مانده و جیغ میکشد. آتش همه جا را گرفته و هیچ انسانی با عقل سالم حتی نزدیک آن نمیشود، اما نوجوان قصه ما مگر عقل میفهمد؟ او پر از وجدان است و انسانیتی که عقل را زیر پا له میکنند. قدم قدم به سمت زن میرود و آتش عضو به عضو بدنش را صاحب میشود. زن دوم را هم کول میگیرد و میدود سمت پلهها.
مرد میانسال بین زمین و هوا دستش را به لبه پنجرهای که از آن بیرون پریده بند میکند. نگاهی به پایین میاندازد و میبیند یک متر پایینتر از پایش کولرهای طبقه پایین منتظرش هستند. قفل دستش را باز میکند و روی کولر سمت چپ میافتد. اما کولر طاقت وزن او را ندارد و از جا کنده میشود.
نوجوان ایذهای تا به کوچه میرسد، زن را زمین میگذارد و خودش هم پخش زمین میشود. چنان که انگار هیچ وقت از زمین جدا نبوده. دخترخالههایش با هرچه دستشان میرسد روی او آب میریزند تا آتش لباسش خاموش شود و سوختگیهایش کمتر.
مرد میانسال خودش را روی کولر نیمه آویزان بند میکند. هیچ کس او را نمیشناسد؛ آخر دود همه صورتش را سیاه کرده. نگاهی به خیابان انداخته و نفسی میکشد. دستش را به لبه پنجره گرفته و داخل طبقه میرود. صدای آتشنشانها که توانستهاند خود را به طبقه برسانند در گوشش میپیچد و خیالش را راحت میکند.
هر دو را به بیمارستان میبرند. دکتر در پرونده پزشکی نوجوان قصه ما «علی لندی» مینویسد: «۹۱ درصد سوختگی» و در پرونده مرد میانسال قصه ما «جلال اسدی» مینویسد «۵۰ درصد سوختگی».
علیآقای ایذهای قصه ما در بیمارستان بستری میشود. وقتی به او میگویند: «خب چرا این کار را کردی؟ به تو چه ربطی داشت اصلاً؟» با همان جان نصفه و نیمهاش میگوید: «هر کی دیگه جا من بود همین کارو میکرد. اگه بازم برگردم خونه و همچین چیزی پیش بیاد، همین کارو میکنم.»
آقا جلال قصه ما هم به تهران آمده و در بیمارستان مطهری تهران بستری میشود. دختر کوچولویش منتظر است بابایش خوب شود تا عروسکی را که برایش از شهر امام حسین (ع) سوغاتی آورده به خانه بیاورد. اما هیچ کدام به خانه برنمیگردند.
علی لندی قهرمان نوجوان قصه ما بعد از ۱۳ روز بستری بودن در بیمارستان، درست روز اول مهر ۱۴۰۰ و جلال اسدی بعد از یک ماه بستری شدن، ۲۴ شهریورماه امسال از دنیا رفتند.
منبع: فارس