«تنهایی» عنوان مستندی از شبکه مستند به نویسندگی و کارگردانی فاطمه سادات محمودپور و تهیهکنندگی محمّدعلی فارسی که به موضوع چالشهای زندگی همسران شهدا از زبان خودشان میپردازد.
قسمت دوم این مستند به زندگی شهید حسینعلی داوودآبادی از زبان همسرش پرداخته شده است که در این گزارش، به مرور بخشی از آن خواهیم پرداخت.
حسین پسر عمهاش است؛ پسر عمهای که در قم زندگی میکرد. اما عشق حسین به صدیقه کاری کرده بود که او بیش از تمام اقوام ساکن در زرینه به خانه شان میآمد.
صدیقه همسر حسینعلی داوودآبادی درباره آن روزها گفت: «خیلی دوسش داشتم. ولی خیلیَم غرور داشتم. از قم به اراک میومد. نگاه میکرد که من کِی از خونه میام بیرون تا برم سرِ چشمه، ظرف و لباس بشورم.
یه بار یه بسته آدامس کنار من گذاشت و نگاه نکردم. عاشقش بودم ولی به زبون نمیووردم. خیلی زیبا بود.
خانوادههای خیلی مرفه برای وصلت با حسین پیشنهاد میدادن تا دخترشونو بگیره. اما از قم به زرینه اومد و یه دختر روستایی رو انتخاب کرد.
وقتی نظامیان به خواستگاریم میومدن، پدرم میگفت که من دختر به نظامی نمیدم.»
حسین همه چیز تمام بود و حجم پیشنهاداتی که برای ازدواج به حسین داده میشد گواه از برازندگی او میداد و صدیقه خواستگارانی داشت که هر کدام بند دل حسین را پاره میکردند. در شبی زمستانی، به خواستگاری دختر داییاش رفت و بعد از ازدواج، به قم رفتند.
با شنیدن آژیر قرمز جنگ، زندگی رویِ دیگر خود را نشان داد.
دو راه پیش رویِ حسین بود. یا فارغ از هر اتفاقی به زندگی معمولی خود ادامه دهد و یا شهر و دیار و وطن را در خطر ببیند و خود را ملزم به دفاع از آن کند.
صدیقه میدانست که حسین راه دوم را انتخاب میکند و حدس او درست بود و صدیقه اعتقاداتی داشت که با حسین همسو بود به همین دلیل، نتوانست به او بگوید: نرو.
حتی زمانی که حسین ماهها در جبهه ماند زبان به گلایه باز نکرد و صدیقه باور داشت که این نیامدنها باید دلیل و عشقی بسیار بزرگتر از عشق میان او، جواد و حسین داشته باشد.
همسر شهید گفت: «همسرم برام خیلی عزیز و زندگیمون شیرین بود. چون بعد از چهار سال، خدا به ما فرزندی رو عطا کرده بود. اما خدا میدونه چیزی که برای عملیات رمضان با ترس و لرز گفتم این بود که حسین نمیشه این سه چهار روز ماه مبارک تموم بشه؟ گفت: نه.»
یک سال از جنگ گذشت و حسین برای مرخصی به خانه آمده بود ولی به صدیقه گفت که برای دوره آموزشی باید به تهران برود.
روز آخر دورهاش در تهران؛ درست زمانی که میخواست سوار قطار شود تا به جبهه برود با صدیقه تماس گرفت و گفت که رأس فلان ساعت در ایستگاه قطار قم باشد.
همسر شهید گفت: «ما به ایستگاه قطار رفتیم و آقا جواد توی بغل پدرش رفت و دیگه نمیشد از بغل پدرش بیرون آوردش تا توی قطار با پدرش رفت و نمیشد جداش کنیم. پدر هم از توی قطار باهاش بایبای میکرد.»
چند روز بعد که صدیقه میخواست پسرک را به دکتر ببرد. جمله زن همسایه تعبیر تمام کابوسها و خوابهایش شد.
همسر شهید گفت: «خانم همسایه، ماتمزده تو درِ حیاط وایساده بود.
گفت: صدیقه خانوم میدونستی همه اینا دود شدن رفتن رو هوا؟
گفتم: کیا؟
گفت: حسین آقا، بچه هامون و همه.
هیچ عکسالعملی نشون ندادم. فقط به سمت خونه برادر شهید رفتم و خودم رو انداختم زمین و شروع کردم به گریه کردن.
رفتیم هلال احمر. گفتند که باید عکس و مدارک بیارید. نهایتاً تا دو ماه به شما خبر میرسه که چه اتفاقی افتاده و دو ماه نزدیک به چهارده سال شد.»
خبر شهادت حسین آمد ولی پیکرش نه! خبری که تا سالها نقض و گاهی تأیید میشد. جواد همه جانِ صدیقه بود.
یکی از نوروزها که میخواست به دیدار یکی از رفقایش برود. مادر با وجود دلشوره موافقت کرد.
همسر شهید گفت: «سر ساعتی حالت دلشوره داشتم و به محض گفتن مأمور، با بیمارستان تماس گرفتم و گفتم که کسی رو با این نام و نشون به اینجا نیاوردن؟ گفتند: نه.
اون شب خیلی بهم سخت گذشت و باد شن میومد.
کتونیای جواد رو اُوردم و تا صبح نخوابیدم و چشمم به تلفن بود. صبح که تلفن زنگ خورد تا گفت از بیمارستان شهید بهشتی، یه دفعه همه چی برای من تموم شد.»
رفتن جواد پایان تمام دلخوشیهای صدیقه شد.
هفت ماه پس از رفتن جواد، حسین آمد. اما نه با شکلی که رفته بود، در حالی که از او، جز مشتی استخوان و پلاک باقی نمانده بود.
حسین آمد و داغ دل صدیقه تازهتر شد. با تمام وجود تنهایی را لمس میکرد. به ویژه آنکه به فاصله کوتاه، پدر و مادرش از دنیا رفتند.
در تمامی آن سالها، اگر پناهی به وسعت حرم حضرت معصومه سلام الله علیها و باور و اعتقاد به مشیّت الهی نبود قطعاً صدیقه نیز، این زندگی را تاب نمیآورد.
خدا همه را از او گرفت و عشق خود را به او ارزانی داد و همین بس که افتخار خدمت به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها نصیبش شد.
شهدا همه چیزشون رو فدای مردم کردن
چه مظلومانه رفتن