وقتی درمورد جنگ و هشت سال دفاع مقدس صحبت میشود بدون شک، نباید نام بانوان از قلم بیفتد؛ چراکه طلایه داران بودند.
رادیو بانور از گرهگشایی بانوان فعال مسجدی روایت میکند و دغدغهاش شناخت نقش اصلی زن در جامعه است؛ چراکه به گفته رهبری، زنی نه شرقی و نه غربی است. به همین دلیل، رادیو بانور تلاش کرده است که در بطن میدان، سوژههای واقعی را پیدا کند و رسانه و صدای زنان کنشگر مسجدی باشد. روایتهای رادیو بانور مستند و در قالب قصههای پادکستی هستند که مخاطبان میتوانند آنها را گوش کنند.
یکی از قسمتهای رادیو بانور به فعالیت زنان در هشت سال دفاع مقدس پرداخته و عنوانش این است: خاطراتی که مال من نیست.
راوی در این قسمت، اینطور میگوید:
نوشتن از جبهه و جنگ و هشت سال دفاع مقدس، کاری نبود که من بتوانم از پسش بربیایم. نه جنگ را دیده بودم و نه خیلی از آن خوانده و شنیده بودم. برای این که بتوانم خطوطی از آن را بنویسم باید زمانی را صرف خواندن و دیدن و شنیدن میکردم. البته که تصمیمم را گرفته بودم. هرچند که استنتاجی کمعمق از مطالعاتی اندک است.
دفاع مقدس را در حوزه زنان کنشگر مسجدی که فعالیتهای محلهای داشتند بررسی کردم.
دفاع مقدس، خاکریز، سنگر، خمپاره، فرمانده، رزمنده.
گروهان، تاول، اسارت، جنگیدن و مهمتر از آن، پشتصحنه؛ و من میتوانستم زن را در این پشت صحنه پیدا کنم؛ جایی لا به لای کلافهای کاموا، شیشههای مربا، خمیرهای نان، بوی خون و تاید و صدای چرخ خیاطی.
یکی از زنان فعال در پشت صحنه دفاع مقدس گفت: حیاطی ۵۰۰ متری بود که همه نان بود و با سلام و صلوات در کیسهها پر میکردند و میبردند.
یکی دیگر از زنان گفت: همه بار روی دوش این زنان بود و کمک میکردند.
راوی میگوید: با دیدن مستندهای زنان دفاع مقدس پی بردم زن نمیتواند عاشق نباشد. نمیتواند بیمعشوق سر کند. گیرم با دست خودش راهیاش کرده باشد. گیرم خودش خواسته باشد که برود. اما زن عاشق دلداده را نمیتوان ساکت گذاشت و زن عاشق دلدادهی وطن را اصلاً نمیتوان به امان خودش گذاشت. او بالاخره کاری میکند.
جنگ بدون این آدمها اصلاً شدنی و دنیا بدون آنها اصلاً دیدنی نبود. مثل مادری که میرود تا بجنگد. با تشت و آب و لباس خونی این کار را میکند. وسط شستن لباسها، لباس پسرش را میشناسد و میفهمد که حالا پسرش برای همیشه رفته است و بعد، دوباره مینشیند به چنگ زدن لباسهای خونی بیشتر و البته که خون گریه میکند.
یکی از بانوان فعال در پشت صحنه دفاع مقدس میگوید: دست دوم و سوم و چهارم هم که میشستند هنوز خون میرفت تا بعد داخل وایتکس و دیگ میانداختند تا ضدعفونی کنند.
یکی دیگر از این بانوان ادامه داد: رفتیم لباس شستیم. ظرفی خونی بود.
دوید و گفت که این از پسرم است. دم چایخانه دوید و خواهران تهرانی به سمتش رفتند.
به او گفتند که برای پسرت نیست.
گفت: من میشناسم که این لباس پسرم است. وقتی که به خانه آمدیم گفتند که شهید شده است.
راوی میگوید: زنی بود که همه اهالی محل را برای دوختن لباس رزمندهها جمع کرده بود و زیر سقف گِلی خانهاش هر کاری که از دستش برمیآمد برای جنگ انجام میداد. اما مهمترین کارش این بود که داخل جیب رزمندهها، کاغذ کوچکی میگذاشت که در آن نوشته شده بود: مادرت از یزد.
این زن از داخل خانهاش سلاحی داغ و بمبافکنی بزرگ به سمت دشمن گرفته بود؛ زنی که مادرانه فرزندان این خاک را در آغوش گرفته بود و کیست که نداند مادر چه کارها که از دستش برنمیآید؟