در این گزارش، پروین مرادی به روایت زندگی با شهید حمید تقوی‌فر و نحوه شهادت ایشان پرداخته است.

شهید حمید تقوی‌‌فر در تاریخ ۱۷ آبان ماه سال ۵۸ با پروین مرادی ازدواج کرد و در ۶ دی ماه سال ۹۳ به عنوان سردار سرتیپ مدافع حرم اهل بیت علیهم السلام به درجه رفیع شهادت نائل شد.  

پروین مرادی، همسر شهید حمید تقوی‌‌فر درمورد بیوگرافی خود گفت: متولد اهواز و دختر خاله حاج حمید هستم. پنج برادر دارم و سه خواهر هستیم. در منطقه شرکت نفت اهواز بزرگ شدم. چون پدرم از کارکنان شرکت نفت بود و شرایط زندگی‌ام در دوران کودکی تا بزرگسالی به گونه‌ای بود که در رفاه و امکانات بزرگ شدم. 

زمانی که می‌خواستم با حاج حمید ازدواج کنم ۱۵ ساله و سیکل گرفته بودم و می‌خواستم وارد اول دبیرستان شوم که ادامه تحصیل ندادم و ازدواج کردم. 

همسر شهید با اشاره به رابطه شهید تقوی‌فر و یکی از برادرانش تصریح کرد: حاج حمید با یکی از برادرانم خیلی دوست بود و موقعی که انقلاب شد حاج حمید مسئولیت یک کلانتری در نزدیکی منزل ما را برعهده گرفت و برادرم هم مسئولیت انجمن اسلامی منطقه را داشت و حاج حمید به برادرم گفته بود که از پوستر‌هایی که می‌آوردند به من بدهند تا به مدرسه ببرم و همین موضوع باعث ایجاد رابطه بین من و برادرم و حاج حمید شد.

پروین مرادی درمورد نحوه خواستگاری شهید حمید تقوی‌‌فر گفت: سال ۵۸ بود که موضوع خواستگاری را با برادرم خسرو در میان گذاشت تا با پدرم مطرح کند. 

خسرو هم که خیلی به حاج حمید اعتقاد داشت همیشه می‌گفت که ایشان مرد عمل است و همیشه با هیجان درمورد حاج حمید صحبت می‌کرد. به همین دلیل، وقتی حاج حمید پیشنهاد خواستگاری را با برادرم مطرح کرده بود خسرو از این موضوع خیلی خوشحال بود ولی وقتی موضوع خواستگاری را با پدرم مطرح کرد پدرم به خاطر سن پایینم مخالفت کرد و می‌گفت که پری نمی‌تواند امور و مسئولیت یک زندگی را در دست بگیرد.

حاج حمید هم، با متانت به صحبت‌های پدرم گوش داد و وقتی که صحبت‌های پدرم تمام شد، گفت: اگر مشکل کار کردن است من اصلاً کار از پری نمی‌خواهم و خودم می‌توانم به شستن لباس‌هایم بپردازم و همه کار‌ها را انجام دهم. 

وقتی حاج حمید به پدرم این‌طور گفت پدرم سکوت کرد و حاج حمید گفت که ان‌شاءالله قول و قرارمان هست و مجلس تمام شد و یکی دو روز بعد بود که حاج حمید مأموریت داشت و وقتی برگشت مصادف با روزی بود که با دفترخانه برای عقد کردن قرار گذاشتیم و به همین دلیل، با همان لباس سپاه و با یک پیکان سفید دنبال من آمد. 

همیشه عادت داشت که از زمان به بهترین شکل استفاده کند و وقت‌کُشی نمی‌کرد. 

همسر شهید تقوی‌فر ادامه داد: از همان روز‌های ابتدایی دفاع مقدس وارد جبهه شد و سمَت‌های مختلفی داشت. مثلاً یک سال فرمانده سپاه سوسنگرد و یک سال دیگر فرمانده سپاه حمیدیه و شادگان و... بود و در طول دوران جنگ، یا مسئولیت اطلاعات عملیات سپاه اهواز را برعهده داشت و یا در بخش‌های مختلف به فعالیت مشغول بود. 

ندا و مونا هم بعد از جنگ به دنیا آمدند و کار حاج حمید بعد از جنگ هم، همچنان پابرجا بود ولی در مقایسه با دوران جنگ بیشتر به خانه می‌آمد به ویژه زمانی که در سال ۷۳ برای دوره فرماندهی ایشان به تهران منتقل شدیم. اما بعداً یک مأموریت فرماندهی ۳-۴ ساله به حاج حمید دادند که باید به اهواز برمی‌گشتیم و دوره مأموریت که تمام شد به تهران برگشتیم و دوران خوبی بود. چون حاج حمید در دانشگاه امام حسین علیه السلام درس می‌خواند و از ساعت ۴ بعدازظهر در خانه بود تا فردای آن روز که باید می‌رفت؛ مگر این که مأموریتی به ایشان می‌دادند.

خاطرم است در خانه‌ای بودیم که در حیاط آن، یاس دو رنگ وجود داشت زمانی که حاج حمید از دانشگاه برمی‌گشت مصادف می‌شد با نماز عصر خواندن من. 

یک بار، ایشان یاس‌ها را جمع کرد و روی سر من و سجاده ریخت. چون خیلی به گل و گیاه و درخت علاقه داشت و تأکید می‌کرد که مراقب آنها باشم. 

همسر شهید تقوی‌فر گفت: از سال ۷۹ ساکن تهران شدیم. چون کار حاج حمید به صورتی بود که از صبح به سپاه می‌رفت و زندگی به یک روال عادی خود برگشته بود و بعد از جنگ هم، ایشان به من گفت که باید ادامه تحصیل دهم و من هم می‌گفتم که با ۴ بچه؟ و ایشان خیلی اصرار کرد و من هم ادامه تحصیل دادم و دیپلم، کاردانی و کارشناسی گرفتم و تحصیلات تکمیلی را هم ادامه دادم. 

او درمورد رابطه شهید تقوی فر با دختران گفت: اگرچه شغل نظامی داشت ولی خیلی عاطفی و با محبت بود؛ به طوری‌که از کوچک‌ترین زمان برای بودن با بچه‌ها استفاده می‌کرد.

یک بار قبل از سفر آخرشان با من تماس گرفت و گفت که می‌توانی خودت را به اهواز برسانی؟ چون کار‌های آخر حسینیه (کانون فرهنگی) را انجام می‌داد و به من گفت که این سفر با هم باشیم و بعد به تهران برمی‌گردیم. من هم قبول کردم و بلیط گرفتم و رفتم. 

از ساعتی که من در هواپیما بودم تا زمانی که به فرودگاه اهواز رسیدم مدام فکر می‌کردم که حاج حمید را سالم و سرِپا نمی‌بینم و از دلشوره عجیب، خیال می‌کردم که حتماً من را به بیمارستان می‌برند و وقتی رسیدم برعکس همیشه که وقتی می‌رفتم و ایشان به استقبال من می‌آمد گوشی دستشان بود و در حال صحبت کردن بود یا چند نفر دور و برشان بود و در حال صحبت کردن بودند. اما این بار، سمت مسافران را نگاه می‌کرد که در خاطرم مانده و وقتی نزدیک به ایشان رسیدم، با تعجب گفتم که چه عجب! یک بار شما به سمت ما نگاه کردی. شوخی کرد و گفت: شما زیر پاهایت را نگاه کن. ما همین‌جا هستیم. 

وقتی داشتیم به سمت ماشین می‌رفتیم که به سمت خانه برویم. به حاج حمید گفتم از لحظه‌ای که تماس گرفتی تا زمانی که هنوز شما را ندیده بودم فکر نمی‌کردم سالم باشی. دلشوره عجیبی داشتم.

اول خندید و گفت: شما بعد از این همه سال نباید دلشوره داشته باشی و باید عادت کرده باشی.

بعدش، حاج حمید یک خنده‌ای کرد و گفت که البته دلشوره‌ات هم، بیخود نبود. 

بعد، یک چفیه دور گردنش بود و نشانم داد و یک سوراخی را دیدم که گفت: موقع سرکشی از بچه‌ها در سنگرها، داعشی سر به این بزرگی را ندیده و به سمت چفیه تیر زده است.

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.