شاید فقط باید زن باشید تا بفهمید وقتی زنی قسم میخورد در طول ۴۰ سال زندگیاش یک ساعت از وقت همسرش را هم نگرفته، یعنی چه؟ به قول جوانترها این سبک زندگی برای همه قفل است. ولی مهناز سادات به جرئت این جمله را میگوید.
وقتی عروس دوماهه تنها ماند
از روزی که سر سفره عقد به سیدرضی جواب مثبت داد، نگذاشت آب تو دل سید تکان بخورد. دخترخاله و پسرخاله بودند. زندگی مشترکشان را در زنجان شروع کردند. هنوز دو ماه از عروسیشان نگذشته بود که سید به لبنان رفت و ۶ ماه برنگشت. مهناز سادات بیکار ننشست. گواهینامه رانندگیاش را گرفت. کار تدریسش را هم با نهضت سوادآموزی شروع کرد.
سال ۶۵ بود. سید صادق سهماهه بود که راهی لبنان شدند. مهناز سادات آنجا هم آرام و قرار نداشت. از بچگی ذاتاً فرمانده بود و بچهها را مدیریت میکرد. حتی در بازیهای دوران کودکی، ناخودآگاه میشد سردسته گروه. حضور سیدرضی در زندگیاش شجاعت او را تکمیل کرد. باوجوداینکه بچه کوچک داشت مسئولیت تمام زنان ایرانی ساکن لبنان را به عهده گرفت. خانمهایی که همسرانشان پزشک، کاسب، کارمند سفارت، نظامی و… بودند. کارهای پشتیبانی، اردویی فرهنگی و بهداشت و سلامتشان را هماهنگ میکرد. در تکواندو حرفهای بود و کمربند مشکی دان ۲ داشت. بهعنوان معلم ورزش در مدرسه مشغول به کار شد. تکواندو، والیبال و ورزشهای دیگر را به بچهها آموزش میداد. در مدرسه از زندگیاش چیزی نمیگفت. کسی نمیدانست همسرش کیست آنقدر باانرژی و بامحبت با بچهها رفتار میکرد که همه بهشدت دوستش داشتند و خاله صدایش میکردند.
سیدرضی:حاج خانم، شفاعت من را بکنید
سال ۷۱ بود که سید محمدرضا به دنیا آمد. در دوسالگی بر اثر بیماری دچار معلولیت ذهنی ۱۰۰ درصد شد. تمام مسئولیت سید محمدرضا هم با مهناز سادات بود. سیدرضی همیشه به او میگفت: خوش به حالت تو این بچه را بهتنهایی بزرگ کردی، جای تو بهشت است، آن دنیا من را شفاعتکن.
۶ ماه ماموریت شد ۲۷ سال!
مدتی که گذشت قرار شد به ایران برگردند. سیدرضی در ایران به سپاه ولیامر رفت. سالهای ۷۳-۷۵در خدمت حضرت آقا بود. تا اینکه یکی از دوستان مشترک حاجقاسم سلیمانی و سیدرضی در جلسهای خصوصیات اخلاقی و کاری او صحبت میکند. حاجقاسم که میشنود خواهش میکند سیدرضی را برای ۶ ماه به نیروی قدس بدهند. او هم قبول میکند و با موافقت خود سیدرضی در سال ۷۵ برای یک مأموریت چندماهه راهی سوریه شدند. ولی ۶ ماه شد ۲۷ سال.
شهید رکنآبادی مسئولیت زنان دمشق را به مهنازسادات داد
وقتی به سوریه رفتند، مهناز سادات دوباره فعالیتهایش را شروع کرد. شهید رکنآبادی وقتی دید مهناز سادات از عهده هر کاری بر میآید، مسئولیت زنان ایرانی ساکن دمشق را به او سپرد. مهناز سادات هم سنگ تمام گذاشت. حتی باشگاهی برای ورزش خانمها فراهم کرد. کار مدرسهاش که تمام میشد تازه به خانمها سر میزد. اگر کسی باردار بود، بچهاش مریض بود، یا هر کاری داشت، کمکش میکرد. همه سعی خودش را میکرد هر کاری از دستش برمیآید برای بقیه انجام دهد.
سال ۷۶ بود که خدا به سیدرضی و مهناز سادات لیلا سادات را هدیه کرد. حالا خانوادهشان ۵ نفره شده بود و مسئولیت مهناز سادات خیلی بیشتر. مسئولیت نگهداری از سید محمدرضا زیاد بود. گاهی اوقات پدر و مادر سیدرضی به سوریه میرفتند و کمکحال مهناز سادات بودند. سیدرضی شبها خسته به خانه میآمد و حتی نای صحبتکردن نداشت. حتی بیشتر اوقات جواب سؤال مهناز سادات را با تکان سر میداد. ولی مهناز سادات طوری زندگی را مدیریت میکرد که کوچکترین درگیری فکری برای سیدرضی نداشته باشد.
علاقهشان متقابل بود. سیدرضی ناراحت بود از اینکه فشار کار روی مهناز سادات آنقدر زیاد است. همیشه میگفت: «حاجخانم شما بیشتر استراحت کنید. صبح بیشتر بخواب. برای خودت برنامه تفریحی بگذار.»
ولی مهناز سادات طاقت نمیآورد. شب و روزش یکی شده بود. از صبح ماشین را برمیداشت و میرفت مدرسه. به خانه که میرسید تازهکارهایش شروع میشد.
حاج قاسم میگفت:سیدخانم تانک هم میبرد
رسیدگی به بچهها و کارهای سید محمدرضا. البته خانمهایی که همسرشان نظامی بودند، به خاطر عدم امنیت، حق رانندگی در دمشق را نداشتند. تنها زنی که اجازه رانندگی داشت، مهناز سادات بود؛ آن هم به دستور حاجقاسم.
حاجقاسم میگفت: «فقط همسر سیدرضی اجازه رانندگی دارد؛ چون آدم نترسی است. تانک هم بدهید میبرد. سیدرضی هم هیچوقت نیست.»
حاجقاسم هر وقت مهناز سادات را میدید به شوخی به سیدرضی میگفت: «آقای سیدرضی، شما برای این زن و بچه چهکار کردی؟ فقط یکخانه و ماشین برایشان تهیه کردی؟ مکه بردی؟ کربلا بردی؟» سیدرضی با خجالت میگفت: «حاجی به خدا هیچ کاری نکردم.» حاجقاسم ولی سیدرضی را رها نمیکرد و با خنده و شوخی ادامه میداد: «سید خانم دستتنها یک بچه معلول را بزرگ کرده. برای بچه معلولت هیچ کاری نکردی. میخواهی شهید هم بشوی؟ بهشت هم بروی؟»
سفرهای سیدرضی فامیلی بود نه خانوادگی!
ولی مهناز سادات هیچ گلایهای نداشت. اصلاً خودش پای ثابت خدمت سیدرضی بود. شاید خیلی عجیب باشد که زنوشوهری ۴۰ سال با هم زندگی کنند ولی حتی یک مسافرت دونفره با هم نرفته باشند. اصلاً بگذریم از دونفره، حتی یک مسافرت خانوادگی با هم نرفته باشند.
هر وقت سیدرضی خیلی خسته بود و نیاز به استراحت داشت، به مهناز سادات میگفت: «سید خانم، وسایل را جمع کنید به روستایمان برویم، میخواهم بالکن جا بیندازم بخوابم.» تنها خوشی و تفریحش همین بود. روستایشان «چاشم» بین مازندران و سمنان بود. به روستا هم که میرفتند، باز از استراحت خبری نبود. مردم روستا آنقدر سیدرضی را دوست داشتند که از ۷ صبح به دیدنشان میرفتند. سید هم وقت رفتن مقداری مواد غذایی برای آنها تهیه میکرد. ۴ یا ۵ روزی که آنجا بودند آن وسایل را بین خانوادهها تقسیم میکردند. یا اینکه به دیدوبازدید میگذشت. آنقدر سیدرضی درگیر کار بود که حتی روستا رفتنشان هم بیشتر از سالی دو بار نمیشد.
کل سفرشان در ۴۰ سال به جز روستا، دو بار مشهد بود. نه دونفره یا خانوادگی؛ همه پیرزنها و پیرمردهای روستا همراهشان بودند. دو تا اتوبوس گرفتند. مهناز سادات و دو تا پسرش و چند نفر دیگر با ویلچرها در یک اتوبوس بودند. بقیه در اتوبوس دیگر. ۱۰ تا ویلچر داخل اتوبوس بود. حدود یک هفته تا ۱۰ روز سفرشان طول میکشید. همه بالای ۷۰ سال سن داشتند. سیدرضی سعی میکرد آنها را در مشهد بهترین رستوران ببرد تا خیلی به آنها خوش بگذرد. میگفت: دعای اینها در حقم بگیرد برایم کافی است.
۱۲ سال سفره مهنازسادات بدون مهمان نبود
فقط در سفر نبود که سیدرضی به فکر همه بود. ۱۲ سال آخر زندگیشان، سفرهای در خانهشان پهن نشد که فقط خانواده خودشان باشند. هر کس به سوریه میآمد و خانه نداشت سیدرضی او را به خانه میآورد. مهناز سادات دلش میخواست هر طور که سیدرضی آرامش دارد، زندگی کنند.
۲ ماه، ۳ ماه، ۴ ماه در خانه آنها زندگی میکردند تا خانه تهیه کنند. حتی اگر کسی میآمد که مجرد بود، سیدرضی دلش نمیآمد تنها بماند. به خانه میآورد و میگفت: حاجخانم اینها هم خانه ما باشند.
سیدرضی ۱۲ شب که به خانه میآمد دو ساعت هم در خانه کار میکرد. جمعهها از این قاعده مستثنی نبود. تمام جمعه را کار میکرد. مهناز سادات هیچوقت گلایه نداشت. همیشه راهحلی داشت برای اینکه سیدرضی در آرامش به کارهایش برسد. دودست لباس نظامی تهیه کرد و مواقعی که مردها حضور داشتند لباس نظامی میپوشید و حجاب میکرد.
مهناز سادات ۳۵ سال زندگیاش را با وجود تمام مشکلاتی که داشت برای تدریس به کودکان ایرانی که در سوریه و لبنان بودند گذاشت. لحظهای آرام نگرفت و پابهپای سیدرضی جنگید. هم پدر بود، هم مادر. هم معلم، هم رزمنده. حالا ثمره تلاشش را در شاگردانی که تربیتکرده است میبینید. اکثر شاگردانش خلبان یا پزشک شدند. یکبار که از تهران به دمشق میرفت، در هواپیما نام خلبان اول را اعلام کردند؛ محسن رهنما. مهناز سادات یادش آمد محسن رهنما در پایه سال سوم ابتدایی شاگردش بود؛ در بعلبک لبنان. مهماندار را صدا کرد و گفت: اگر میشود به خلبان بگوئید معلمش در داخل پرواز است. بعد چند لحظه خلبان وارد هواپیما شد. به احترام معلمش، سلام نظامی داد. چادرش را بوسید و چند دقیقه سرش پایین بود. رهنما از دیدن مهناز سادات ذوقزده شده بود و میگفت: آرزو داشتم یک روز شما را ببینم.
منبع: فارس